رمان غیاث پارت ۸۷

4.2
(50)

 

 

خانم جان سریع گوشه‌ی چادرش را جمع کرده و گفت:

 

– واسه چی؟ این بچه باید یه جا باشه که جون بگیره، قوت داشته باشه تنش!

 

لب های کمی چروکیده‌اش چین خورد و ادامه داد:

 

– باید جون بمونه تو تنش که بجنگه با مریضیش یا نه؟!

 

غیاث پشتِ دستم را دوباره به لبش نزدیک کرده و بوسه‌ی ارامی رویِ کبودی دستم نشاند:

 

– نگرانِ خورد و خوارکش نباش خانم جون! من و باباش حواسمون بهش هست!

 

و بعد به ارامی از رویِ صندلی بلند شده و دقیقا کنارِ دستم، لبه‌ی تخت نشست.

کفِ دستِ ازادیش را رویِ کتفم نشانده و کنارِ گوشم با شیطنتی خفته لب زد:

 

– باید چاق و چله بشه که بتونم بخورمش یا نه؟!

 

بالافاصله حجومِ خون را زیرِ گونه‌هایم احساس کردم و به یاد اوردم که مدت‌هاست از این سبک محبتِ عجیب و غریبش دور مانده ام!

 

– گل گلی من!

 

اشاره‌اش به گونه‌های سرخم بود!

بالاجبار لبخندی روی لب نشانده و زیر لب پچ زدم:

 

– ساکت شو غیاث، زشته!

 

به حرفم کوچک ترین توجه‌ای نکرد!

خانم جان که انگار کمی جو میانمان را آرام شده می‌دید، اینبار مخالفتی نکرد و گفت:

 

– غذای خونگی باید بخوره ولی، من هر روز بار میذارم غذارو تو بیا ببر!

 

بابا اینبار قدمی به جلو گذاشته و با احترام پاسخ داد:

 

– خواهش میکنم خودتونو تو زحمت نندازین! ملیحه خانم ناهار و شامو درست میکنه، درست نیست شما با این کمر درد و پا دردتون تو زحمت بیفتین!

 

تعارف های معمول از سر گرفته شد و در ان میان من به ارامی سرم را به تختِ سینه‌ی غیاث تکیه دادم!

نگاهم را به چشم‌هایش دوخته و بی مقدمه لب زدم:

 

– دوستت دارم!

 

 

بر خلافِ تصورم، لبخندی گوشه‌ی لبش نشاند.

انگشت‌هایش به آرامی نوکِ پهلویم را نوازش کرد.

منتظرِ تکان خوردنِ لب‌هایش ماندم!

این انتظار آخر مرا به قلاده می‌کشید!

قبل از اینکه ناامیدی جایش را به سلول‌هایِ سرطانیِ بدنم بدهد، غیاث زبان باز کرده و آرام لب زد:

 

– مثلِ تو خوشگل خوشگل بلد نیستم حرف بزنم ولی یه کَلوم…می‌خوامت! من توئه کوچولو که نفسمو گره زدی به خودتو میخوام!

 

پروانه‌های کوچکِ امیدواری در دلم سازِ رقصیدن را کوک کردند!

پلکِ راستم از خوشی بالا پرید و میانِ کویرِ تیره‌ی چشم‌هایش گم شدم!

 

چشم‌هایش را گرد کرده و لب زد:

 

– گریه نکنیا! گریه میکنی دماغو میشی!

 

فارغ از هیاهویِ دور و بر نگاهم را میانِ چشم‌هایش می‌چرخاندم.

خدایِ من!

چقدر این مرد دوست داشتنی بود!

 

– خوب شو زود ملیس! حس میکنم یکی پاشو گذاشته بیخِ گِلوم داره هی فشارش میده که خفم کنه! اینطوری که می بینمت، دلم میشه قدِ یه لونه موش!

 

قطره‌ی اشک از گوشه‌ی پلکم به پایین سقوط میکند!

قبل از اینکه حرفی بزنم صدایِ آرام خانم جان را می‌شنوم:

 

– ملیسا مادر؟

 

بالاجبار و با اکراه نگاهم را از چشم‌هایش گرفته و به خانم جان خیره می شوم:

 

– جانم!

 

خم شد.

رویِ پیشانی‌ام را عمیق و مادرانه بوسید و همانجا پچ زد:

 

– غصه‌ی هیچیو نخوری مادر! سپردیمت به خدایِ بالا سر! نذرِ خودش کردم که وقتی حالت خوب شد یه سفر مشهد ببرمت!

 

آرام لبخند می‌زنم.

در این شرایط که نبودِ مادرم به شدت در کنارم احساس می‌شد، خانم جان همه جوره سعی در پر کردنش داشت!

 

بابا، غزال و خانم جان را تا دمِ در همراهی کرد و به بهانه‌ی پرسیدنِ حالی که خودش می‌دانست تا چه اندازه خوب نیست از اتاق خارج شد.

من ماندم و مردی که حتی برای بدرقه‌ی مادر و خواهرش تنم را رها نکرد!

 

سرم روی شانه‌اش رها شد:

 

– غیاث؟

 

بالافاصله پاسخ داد:

 

– جون؟

 

پرسشی که بیخِ گلویم را چسبیده بود را به زبان آوردم:

 

– چون حالم بده…میخوای بهم ترحم کنی؟

 

نوازشِ انگشت‌هایش یک دم هم قطع نشد.

به آرامی رویِ موهایِ عرق کرده‌‌ام را بوسید و لب زد:

 

– حال بدت فقط باعث شد بفهمم چقدر خاطر خواتم! بفهمم چقدر دختر کوچولویی که خودشو تو بغلم جا کرده رو میخوام!

 

عجیب و غریب به دوست داشتنم اعتراف می‌کرد!

این عجیب بودنش را دوست داشتم.

اینکه چرب زبانی نمی کرد و برایِ به دست اوردنِ دلم، مغزم را شست و شو نمی‌داد، برایم با ارزش بود!

 

هنوز کمی درد استخوان‌هایم را نوازش می کرد.

هر چند که سعی داشتم فکرِ نبودنِ ارزنِ کوچکم خاطرم را آزرده نکند اما با این حال، میانِ حال و هوایِ خوبِ خواسته شدنم، فکرم به سمتش کشیده شد!

 

کودکی که شکل نگرفته از دنیا رفته بود!

حتم داشتم که اکنون جایِ پایِ کوچکش کنارِ مادرم سفت شده!

 

غیاث به آرامی از پشتِ کمرم فاصله گرفت، کمرم را به تخت چسباند و ملحفه‌ی سفید رنگ را تا رویِ سر شانه‌هایم بالا کشید:

 

– چشمات خستست، یه کوچولو استراحت کن!

 

قبل از اینکه فاصله بگیرد به آرامی مچِ دستش را چنگ زده و آهسته گفتم:

 

– ولم نکنیا!

 

لبخند کنجِ لبش را به اشتغالِ خود در آورد، پلک رویِ هم کوبید و مطمئن گفت:

 

– ولت نمیکنم، هیچ وقت ولت نمیکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

ویییییییی مثل همیشه عالیهههه دمت جیز دمت بخاری
اسم نویسنده چیه؟رمان های دیگه هم نوشته یا نچ؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x