رمان مادمازل پارت۱۶۳2 سال پیش۵ دیدگاه دستمو به آرومی پشت گردنم کشیدم و نگاهمو دوختم به رو به رو. این روزها خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم! نمیدونستم چی خوبه و چی بد…
رمان مادمازل پارت ۱۶۲2 سال پیش۱ دیدگاه فقط بهش خیره موندم بدون اینکه حرفی واسه گفتن داشته باشم. وقتی حقیقت رو میدونست چه جوری میشد لب به انکار حقایق گشود! در هر صورت مثل…
رمان مادمازل پارت ۱۶۱2 سال پیش۲ دیدگاه پوزخندی زدم و سرم رو با تاسف تکون دادم… خبر نداشت من واسه اینکه رستا جواب منفی بده دست به هر کاری که فقط میتونست از یه…
رمان مادمازل پارت ۱۶۰2 سال پیش۳ دیدگاه قاب رو تیکه تیکه کرد و انداخت تو سطل. کاری جز تماشا کردن از دستم برنمیومد. نفس عمیقی کشیدم و کمرم رو به میز تکیه دادم…
رمان مادمازل پارت ۱۵۹2 سال پیش۳ دیدگاه دلتنگی بهانه ی قانع کننده ای نبود. کافی بود یه نفر اینجا به گوش بابا یا مامانی که میدونستم همنی منشی نفوذی و آنتنشون هست برسونه ترگل پاشو…
رمان مادمازل پارت ۱۵۸2 سال پیش۱ دیدگاه بعد از کلی گشت و گزار و خرید خسته و کوفته و بی رمق خودمونو رسوندیم یه فست فودی تا ناهارمونو اونجا بخریم! در انتظار غذا،…
رمان مادمازل پارت ۱۵۷2 سال پیش۶ دیدگاه جلوی یکی از پاساژهایی که معمولا همیشه بخش زیادی از خرید منو و نیکو اونجا بود،باهاش قرار گذاشتم ولی اینبار دیگه نمیشد گفت طبق معمول و مثل…
رمان مادمازل پارت ۱۵۶2 سال پیش۳ دیدگاه اگه بیشتر تحویلش نگرفته بودم، اگه زده بودم تو پَرش و بعد از اون اخلاق چندش و مزخرفش باهاش رابطه جنسی برقرار نمیکردم حالا اینجوری قرص…
رمان مادمازل پارت ۱۵۵2 سال پیش۳ دیدگاه بازم اون تابلو رو ازم دور کرد تا نتونم ازش بگیرمش. منی که پشیمون بودم از اونهمه وقت و انرژی صرف کردن واسه اون تابلو…
رمان مادمازل پارت ۱۵۴2 سال پیش۱ دیدگاه لبخند تلخی زدم و پرسیدم: -جدیده آره؟ فورا سرش خم شد و چشمهاش زوم شدن رو ساعت مچیش. نگاهش به اون ساعت جوری بود…
رمان مادمازل پارت ۱۵۳2 سال پیش۱ دیدگاه وقتی من داشتم لباس میپوشیدم ریما به سمت پنجره رفت و همونطور که بیرون رو نگاه میکرد پرسید: -حالا چرا نمیاد بالا ؟ واسه شام…
رمان مادمازل پارت۱۵۲2 سال پیش۲ دیدگاه و باز اوم موبایل لعنتی تو دستم ویبره خورد. با اخلاق گند و مزخرفش آشنایی داشتم و میدونستم اگه جواب ندم اونقدر زنگ میزنه تا بالاخره…
رمان مادمازل پارت ۱۵۱2 سال پیش۱ دیدگاه کیفمو روی دوشم جا به جا کردمو درحالی که خودم با چشم این سو و اون سو رو نگاه میکردم آهسته و آروم از ریما پرسیدم: …
رمان مادمازل پارت ۱۵۰2 سال پیش۱ دیدگاه تمام خشمش تبدیل شد به یه لبخند کج تلخ… یه لبخند که سراسر تاسف بود. انگشتهاش به دور لباسم شل شد. به نفس عمیق کشید و بعد…
رمان مادمازل پارت ۱۴۹2 سال پیش۲ دیدگاه چشمهام روی صورتش به گردش دراومد. روی صورتش که یه لبخند طمع کارانه روش جا خوش کرده بودم. یعنی من رستارو میپیچوندم و… و در لحظه یه…