*نیهان خندیدم و دستی به ماشین کشیدم: نترکی حسام؟ چه ماشین قشنگی داری؟ پوکرفیس نگاهم کرد: خل جان این ماشین بااین هیکل باید بگی عجب هیولاییه نه قشنگ… لبخندم…
به ستون نزدیک ساحل تکیه دادم: اووووه چه خبره؟ یاسمین: آره باباهاشون تو شرکت شعبه ی ایران مشغولن. با کنجکاوی نگاهش کردم. یاسمین: زیرمجموعه ی تو، بابام، عطابیگ و…