رمان پسرخاله پارت 1683 سال پیش۱۰ دیدگاه با تاسف و البته شوخ طبعانه گفنم: -خیلی مایوس بودی! لبهاش رو هم فشرده شدن و از هم کش اومدن.دستشو پشت گردن خودش کشید و گفت: -درصد هام…
رمان پسرخاله پارت 1673 سال پیش۲۳ دیدگاه بلیط توی دستم رو به متصدی دادم و با قدمهای آروم از لا به لای جمعیت گذشتم و رفتم داخل. نمیدونم چیشد که خیلی یهویی تصمیم گرفتم…
رمان پسرخاله پارت 1663 سال پیش۶ دیدگاه به خاطر بابا سر به زیر انداختم و گفتم: -ببخشید بابت رفتارم…. مسیر و جهت نگاهش به خودم ختممیشد اما چیزی نگفت. با…
رمان پسرخاله پارت 1653 سال پیش۸ دیدگاه سفارشات پسره رو از یکی از گارسنها گرفتم و بعدهم خلاف میلم به سمت میزی که پسره اونجا نشسته بود و گرم صحبت با بابا بود رفتم. اصلا…
رمان پسرخاله پارت 1643 سال پیش۱۳ دیدگاه ویلونش رو گذاشت روی یه صندلی دیگه و دست به سینه خیره به صورتم گفت: -اوکی.می مونم تا تموم بشه و بری… بی…
رمان پسرخاله پارت 1633 سال پیش۱۰ دیدگاه *سوفیا* دست به چونه داشتم اکیپ دانشجوهای دختر و پسری رو تماشا میکردم که صدای خنده هاشون تو کل کافه پیچیده بود. اونقدر شاد و خوش و سرحال…
رمان پسرخاله پارت 1623 سال پیش۶ دیدگاه داد و بیدادهای بی دلیل عمه کم کم همه رو کشوند سمت اتاق مائده. استاد شلوغ کاری بودن. استاد پچیده کردن همچی! صحنه ی پس از ورود بقیه که…
رمان پسرخاله پارت 1613 سال پیش۲ دیدگاه حرفی نزدم اما مائده بدو بدو دوید سمت مادرش و هق هق کنان گفت: -مااااامان…یاسین میگه نمیخواد با من ازدواج کنه! ماااااامان….منو به مسخره گرفته! میخواد…
رمان پسرخاله پارت 1603 سال پیش۲ دیدگاه شوکه شده بود.با چشمهای گرد شده از تعجب بهم خیره شد درحالی که کاملا سردرگم به نظر می رسید. اما من مطمئنم اون بعدها از من متشکر میشه.…
رمان پسرخاله پارت 1593 سال پیش۴ دیدگاه با احتیاط دو طرف لباسش رو بلند کرد و بعد هم روی صندلی نشست.دستهاش رو روی میز گذاشت و انگار که خیلی بد موقع مزاحم وق شریف وگرامیش…
رمان پسرخاله پارت 1583 سال پیش۳ دیدگاه از اتاقش اومدم بیرون و با عجله به راه افتادم. اسم سوفیا یادش فکرش هی تو سرم رژ ه میرفت. میدونستم.میدونستم دوستم داره فقط نمیدونم چرا من لعمتی…
رمان پسرخاله پارت 1573 سال پیش۵ دیدگاه خودم رسوندم به اتاق کارش. هر وقت تو عمارت خبری ازش نبود فقط یه جا میشد پیداش کرد اون هم فقط اتاق کار بود. خیلی چیزا بود که باید…
رمان پسرخاله پارت 1563 سال پیش۷ دیدگاه سرمو به سمتش برگردوندم و خیره به صورت محزونش گفتم: -مامان…سوفیا دیگه واسه من مرده! تموم شده…نه من دیگه اسمشو میارم نه شما! وسلام…! بهترین…
رمان پسرخاله پارت 1553 سال پیش۷ دیدگاه *یاسین* اون رفته بود و من سعی داشتم ذهنم رو از این رفتن منحرف کنم. باید به درو دیوار گل و گیاه و هرچیزی فکر میکردم جز…
رمان پسرخاله پارت 1543 سال پیش۲ دیدگاه وسایلم رو برداشتم و قدم زنان اون هم درحالی که حس میکردم یه تیکه از قلبم رو قراره اینجا جا بزارم، تا جلوی در پیش رفتم. این اتاق…