رمان پسرخاله پارت 163

3.9
(32)

 

 

*سوفیا*

دست به چونه داشتم اکیپ دانشجوهای دختر و پسری رو تماشا میکردم که صدای خنده هاشون تو کل کافه پیچیده بود.
اونقدر شاد و خوش و سرحال بودن که آدم دلش یه جمع اونجوری میخواست و یه جورایی بهشون غبطه میخورد!
ولی کافه ها جای عجیبی بودن.
یه گوشه یه اکیپ دانشجویی بودن که صدای خنده های از ته دلشون گاهی تو کل فضا میپیچید و یه گوشه یه آدم تک و تنها با فنجون قهوه اش ور میرفت و گوشه ی دیگه دوتا عاشق جیک تو جیک پچ پچ میکردن و سمت دیگه پیرمردی بود که سیگار میکشید و ماتم زده زمین رو خیره خیره نگاه میکرد…
اره اینجا عجیب بود.
محل آدمای غمگین و محل ادمای شاد!
اونقدر محو تماشای دور و اطرافیانم بود که متوجه حضور بابا محمدرضا نشدم.
صندلی رو عقب کشید و روش نشست و پرسید:

-در چه حالی ! به که مشغولی که متوجه من نشدی هان ای دخترک؟

سرمو برگردوندم سمتش و نگاهش کردم.
تنها دلخوشی من توی این دنیای جهنمی بود.
لبخند خسته ای روی صورت نشوندم و گفتم:

-هیچی…یعنی هیچی هیچی هم که نه.داشتم اون دانشجوهارو نگاه میکردم
جمع باحالی دارن!
یاد دوران مدرسه افتادم!

خندید و شوخ طبعانه گفت:

-نگو که عین این بچه های اول دبستانی غمگین و تنها هنوز هیچ رفیقی پیدا نکردی!

بی رمق خندیدم و جواب دادم:

-چرا اتفاقا بعضی از همکلاسی هام رو میبینم.کلا جمع اینا واسم قشنگ بود.
یاد یاسر و رفقاش افتادم…

مکث کردم و اون سکوت بینمون رو شکست و پرسید:

-و یاسین !؟

لبخند روی صورتم تلخ تر شد.اهسته و با صدای پر بغضی جواب دادم:

-فکر کردن به یاسین دیگه جایز نیست.اون الان حتما با مائده ازدواج کرده.
دلم نمیخواد به شوهر یه دختر دیگه فکر کنم!

دستشو روی دستم گذاشت و برای اینکه حرفهایی که همیشه بهم میزد رو واسم یاداوری بکنه پرسید:

-همیشه چی بهت گفتم !؟
گفتم زندگی محل اومد و رفت آدماس…
یکی میاد یکی میره یکی موندگار میشه یکی محو میشه!
زندگی یعنی گاهی یه آدم فقط چند لحظه تو زندگیته اما تو یه عمر باهاش خاطره سازی میکنی و یه نفر صدسال خو زندگیته و تو هیچ لذتی از این حضور نبردی.
زندگی یعنی همین سوفیا!

غمگین پرسیدم:

-تکلیف دلمون چی میشه بابا !؟ ما که قرار نیست دو بار زندگی کنیم…
عادلانه نیست هم این دنیامون جهنم باشه هم اون دنیامون!

خندید و صبورانه نگاهم کرد و گفت:

-سوفیا خانم…دنیاگذران و کار دنیا گذران…
زنرگی جریان داره.براش لهمست نداره تو خوشحالی یا ناراحت.شکست عشقی و عاطفی خوردی یا نخوردی اون راه خودشو میره…
اون میره و تویی که تصمیم میگیری مثل یه بازنده بشینی و این گذر رو تماشاش کنی یا بدویی وولز مسیر لذت ببری و تلخی و خوشی هاش رو بپذیری!
یادت باشه دنیا به کام هیشکی نیست!

وسط حرفهای دلگرم کننده اش یکی از کارکنانش صداش زد و اون بلندشد و به اجبار رفت.
چنددقیقه بعد وقتی داشتم با فنجون نیمه ی قهوه ام ورمیرفتم پسر جوونی به میز نزدیک شد و خیلی بی مقدمه گفت:

-اینجا پاتوق من! اگه قهوه ات رو خوردی بلند شو …

متعجب از این لحن طلبکارانه اش سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
عجب رویی داشتاااا….
به اون یکی دوتا میز خالی اشاره کردم و گفتم:

-خب اونجا بشین!

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

-نوچ! به این جا عادت دارم!

عجب بشر پررویی بوداااا…
انگشت اشاره ام رو به سمت فنجون قهوه ام گرفتم و گفتم:

-شرمنده ام…هنوز تموم نشده.

سگرمه هاش رو زد توی هم و گفت:

-خب تمومش کن…

لبخندی حرص درار تحویلش دادم و گفتم:

-شرمنده…حالا حالا ها تموم نمیشه

اومد و روی صندلی رو به رویی نشست و بعد ویلونش رو گذاشت روی یه صندلی دیگه و دست به سینه خیره به صورتم گفت:

-اوکی.می مونم تا تموم بشه و بری…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam
Maryam
2 سال قبل

لابد الان یاسین سر میرسه سوفیا رو با پسره میبینه ناراحت میشه بعدم سوفیا عاشق این پسره میشه می‌ره باهاش تو رابطه مثبت هجده

Elena .
پاسخ به  Maryam
2 سال قبل

والا👌🏻

M.r
M.r
پاسخ به  Maryam
2 سال قبل

اه تو رو خدا این طوری ننویس خیلی مسخره میشه 😣

Elistar
Elistar
2 سال قبل

نه دیگه اینقدر چرت نمیشه 😐😐

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

گل گفتی .
دقیقا همین طوره. سوفیا هم‌دل نازک هر کی خواست جواب رد نمیده.
مسخره کرده این نویسنده اخه چند خط بعدشم همش روابط
یا اینکه تا ده پارت باید کل کل بچه گانه این دوتا رو بشنویم
عووووووق

M.r
M.r
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

وای دقیقا اصلا میزان پارت گذاری هم خیلی کمه بابا هم طولانی و هم زود به زود بفرست این پارت خیلی کوتاه هست فقط همینقدر که این ناراحته و یه پسری امده سر میز

نیوشا
2 سال قبل

دخترهای گل یچیزی رودقت نکردین اصلن پدره سوفیا تهران نیست تویک شهره دیگه زندگی میکردن{به‌گمونم شیراز) اما خانواده خاله سوفیا و مادرش تهران هستن

نیوشا
2 سال قبل

مگراینکه نویسنده فراموش بکنه که پدره سوفیا تهران زندگی نمیکنه خونش تو۱شهریا شهرستان دیگه هست که اون زمان یجوری میشه 😐😕😯😑🤐

Nafas
Nafas
2 سال قبل

لطفا زیاد به جزئیات(کلکل ها و فکر کردن به غم هاشو کارای مثبت ۱۸) توجه نکن
اصل ماجرا رو در پیش بگیر
با این حال خوبه من رمانتو دوس دارم
منتظر پارت بعدی هستم😊

M.r
M.r
2 سال قبل

اقا من حس می کنم باسین اونقدری که سوفیا دوستش داره یاسین دوسش نداره مثلا وقتی یاسین فهمید سوفیا با چه بهانه ای رفته خیلی کم اونم بخاطر حرفاش ناراحت شدولی سوفیا واسه ثانیه به ثانیه نشون می ده که عاشقشه .نمیشه یاسین بیاد دنبال سوفیا؟که ادم مطمئن بشه بابا این یاسین هم واسه سوفیا هر کاری می کنه.

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x