رمان پسرخاله پارت 162

4.1
(36)

 

داد و بیدادهای بی دلیل عمه کم کم همه رو کشوند سمت اتاق مائده.

استاد شلوغ کاری بودن.

استاد پچیده کردن همچی!

صحنه ی پس از ورود بقیه که باهاش مواجه میشدن هم که کاملا مشخص و عیان بود.

عمه که دستش رو گذاشته بود رو قلبش و هن هن میکرد و مائده ای که شر شر اشک می ریخت تا دل سنگ هم براش آب بشه!

اولین کسی که اومد داخل بابا بود و بلافاصله بعداز مواجه شدن با این صحنه پرسید:

 

 

-چیشده ؟! چه خبره ؟

 

 

عمه دستشو به سمت من دراز کرد و با صدای بلندی داد زد:

 

 

-از این بپرس…از پسرت…از این پسر لعنتی نمک به حرومت که چندساعت مونده به عقد میگه نمیخواد پای سفره عقد بشینه.

میگه نمیخواد مائده رو عقدش کنه! وااااای…واااااای…توطئه…توطئہ…این بی عاطفه ای که دلش و هوشش هنوز پی اون دختره ی بی ریشه اس میخواد با ابروی ما بازی بکنه!

میخواد من و دخترمو سکه ی یه پول بکنه!

 

 

سر بابا که پشت سرش کوچیک تا بزرگ آدمای این خونه ایستاده بودن فورا به سمت من چرخیده شد.

غضب آلود و با تحکم و جدیدتی که معمولا اونو به چشم بقیه ترسناک جلوه میداد پرسید:

 

 

-یاسین…تو نمیخوای پای سفره عقد بشینی !؟

 

 

مرگ یکبار و شیون هم یکبار.گفته بودم بحث اصلا سوفیا نبود.

من تاب و توان ازدواج با مائده رو نداشتم.

واقعا نداشتم.

نفس عمیقی کشیدم و درجواب سوالش گفتم:

 

 

-من بهتون گفتم بابا…گفتم چه احساسی نسبت به مائده دارم.به خودش به شما به همه گفتم.من و اون از بچگی باهم بزرگ شدیم.مثل خواهرم می مونه.

دارید یه آدم رو مجبور میکنید باخواهر…

 

 

داد زد:

 

 

-خفه شو یاسین! دیگه این خزعبلات رو اینور اونور به زبون نیار.تو امشب پای سفره ی عقد میشینی و اگه اینکارو نکنی باید واسه همیشه از این خونه بری چون هم از ما محرومی و هم از این خونه و هم از ارث!

 

 

اینکه منو از نداشتن پول و ارث میترسوندن مسخره بود.

سالها بود مثل یه کارگر خیلی از دارایی هاشون رو براشون مدیریت کردم

برام اهمیت نداشت دور کردنم از همه ی اونها ولی اینکه خواسته های مالی خودشون اونقدر براشون اهمیت داشت که میخواستن با وجود شنیدن حرفهام و دونستن احساسم نسبت به مائده بازهم میخواستن اینکارو مثل یه برده و غلام حلقه به گوش براشون انجام بدم جای تاسف داشت.

 

سکوت سنگینی برقرار شد.چشم همه سمت من بود.

انگار بی صبرانه منتظر بودن من تصمیم رو بگیرم.

موندن یا اخراج از زندگی!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-من با کسی که مثل خواهرمه ازدواج نمیکنم!

 

 

این حرف من همزمان شد با گریه کردن مائده.

بابا خشمگینانه داد زد:

 

 

-پس از این خونه میری!همین الان و برای همیشه!

 

 

تو دل همه غوغایی به پا شدن از شنیدن این حرف و اولین نفر هم مامان بود.

بقیه رو کنار زد و اومد داخل و گفت:

 

 

-اگه یاسین بره منم میرم از این جهنم!

سالها با همه چیزت ساختم منوچهر…با استبدادت…با دیکتاتوری هات…امرونهی هات و حتی خواهرهای عجیبتر از خودت.

اینهمه سال سوختم و ساختم. با همچی.

با طعنه هاتون…با فشارهایی که به خواهرم میاوردین.با کارایی که باسوفیا کردین و مجبور شد از اینجا بره.

باهمچی…من باهمچی ساختم

اما اینبار دیگه بهت اجازه نمیدم زندگی پسرمم به بازی بگیرین.

یاسین بره منم میرم حتی اگه مقصد کوچه خیابون باشه!

 

 

اصلا راضی نبودم بخاطر من اینکارو بکنه واسه همین به سمتش رفتم و گفتم:

 

 

-مامان! بس کن…من نمیخوام تو بخاطر من از اینجا بری!

 

 

نه آروم بلکه با صدای بلند و به نیت اینکه دیگران هم حرفهاش رو بشنون گفت:

 

 

-نه یاسین…دیگه خسته شدم. تو پسرمی.

یه عمر با زندگی خودم بازی شد اما دیگه اجازه نمیدم با زندگی تو هم اینکارو بکنن.

دیگه این اجازه رو به هیچکدومشون نمیدم!

 

 

مکث کرد. صداش رو برد بالا و داد زد:

 

 

-این حق پسرم که همسر آینده اش رو خودش انتخاب کنه! حق پسرمه!

 

 

با اینکه همه ی ما به خوبی میدونستیم بابا چقدر خاطر همسرش رو میخواد اما اون لحظه داد زد و گفت:

 

 

-باااااشه! راه باز و جاده دراز! برید گمشید از این خونه!

 

 

مامان پوزخندی زد و گفت:

 

 

-خیالت راحت.حتما میریم!

 

 

سرش رو چرخوند سمت من و گفت:

 

 

-بیا بریم…اینجا دیگه جای ما نیست.

بزار بمونه برای خودش و خواهرهاش بلکه از پول و ارث و میراث سیر بشن!

 

 

راه افتاد و از اتاق رفت بیرون.

طغیان کرده بود اون زن آروم و صبور.

دیگه به اینجاش رسیده بود انگار….

نگاهی گذری به دیگران انداختم و بعد هم یه نفس عمیقی کشیدم و خطاب به مائده گفتم:

 

 

-متاسفم…تا همیشه مثل یه خواهر دوست دارم !

 

 

 

اینو گفتم و پشت سر مامان از اونجا زدم بیرون….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
2 سال قبل

آخیش راحت شدیم از دستشون

نیکا
نیکا
2 سال قبل

نویسنده بالاخره یه چیزی از سمت خودت نشون دادی آفرین

Nafas
Nafas
پاسخ به  نیکا
2 سال قبل

تازه داره جذاب میشه(:
لطفا سعی کن بقیه رمانم همینطور جذاب باشه🦋🖇

...
...
2 سال قبل

ادمین جان امشب پارت جدید داریم؟

2332
2332
2 سال قبل

سلام امشب پارت نداریم ؟

la la
la la
2 سال قبل

عایییی جون هرکی دوس داری بزار یاسین و سوفیا بهم برسن
ازبس رمان غمگین خوندیم دلمون پوکید
بزار ابن شاد تموم شه تروخداااا💔💔🥺🥺

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x