رمان پسرخاله پارت 161

4.1
(33)

 

 

حرفی نزدم اما مائده بدو بدو دوید سمت مادرش و هق هق کنان گفت:

 

 

-مااااامان…یاسین میگه نمیخواد با من ازدواج کنه!

ماااااامان….منو به مسخره گرفته!

میخواد منو عذاب بده…

میحواد منو مضحکه ی این و اون کنه!

 

 

عین بچه ها بود! قد و هیکل بلند اما عقل کال و نرسیده!

میتونستیم این مسئله رو باهم حل کنیم اما ببین چه جوری عین بچه ها زار میزد و منو حواله میکرد به عمه!

دستی به صورتم کشیدم و نگاهش کردم.

عمه سردرگم و بیخبر از همه چی پرسید:

 

 

-چیشده؟ چه خبره؟ یعنی چی که نمیخواد با تو ازدواج کنه !؟

 

 

رو کرد سمت من.نگاهش غضب آلود بود و شاکی.

چشمهاشو واسم درشت کرد و با تشر پرسید:

 

 

-هنور هیچی نشده اشکش رو درآوردی !؟ هاااان ؟

 

 

هیچی نداشتم که بگم.

ور واقع من گفتنی هارو به خود مائده گفتم.

من هیچ تصمیمی واسه ازدواج با اون نداشتم.

کابوس بود این وصلت!

 

 

مائده هق هق کنان گفت:

 

 

-مامان…یاسین میگه نمیخواد و دوست نداره با من ازدواج بکنه!

یعنی باید جشن رو بهم بزنیم!

 

 

عمه چون اینو شنید چشمهاشو درشت کرد و پرسید:

 

 

– چیییییی ؟؟؟ جشن رو یهم بزنین!

 

 

مائده سرش ر و از رو سینه ی مادرش برداشت و گفت:

 

 

-آره…میگه نمیخواد با من ازدواج کنه!

 

 

هما چشمهاشو واسم تو کاسه چرخوند و بعدهم میرغضیانه نگاهم کرد و گفت:

 

 

-یاسین خیلی بیخووووود کرده! مگه دست خودش !؟ یعنی چی که نمیخواد باهات ازدواج بکنه!؟

چی به این دختر گفتی یاسین هاااان !؟ چی گفتی؟ چی بهش گفتی هاااان ؟

 

 

 

سری تکون دادم و جواب دادم:

 

 

-حرف خاصی بهش نزدم…

 

 

 

با عصبانیت و صورتی برافروخته گفت:

 

 

-پس الکی داره گریه میکنه؟ یعنی چی که نباید باهم ازدواج بکنین!؟

 

 

حالا که اوضاع اینطور شده بود دیگه دلیلی نداشت سکوت کنم.

دلیلی نداشت دست به سینه وایسم و بر بر نگاهش کنم.

رک و صریح گفتم:

 

 

-من حرف خاصی بهش نزدم فقط احساس واقعیمو بهش گفتم.

اینکه مثل خواهرم می مونه و نمیخوام و نمیتونم با کسی که مثل خواهرمه ازدواج کنم!

 

 

چرخید سمتم و تقریبا داد زد:

 

 

-خیلی بیخود میکنی! تو باااااید با مائده ازدواج کنی.

باااااید !

مگه دست خودت اسم بزاری رو دختر من و بعدهم بگی من حسم شبیه حس خواهر و برادرو و د برو !؟

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-تو تمام طول زندگیم یادم نمیاد حتی یکبار از علاقه ام به مائده گفته باشم.

همیشه این شما بودین که گفتین مائده نامزد منه..

اونقدر این حرف رو زدین و تکرارش کردین که خودتونم باورتون شد من واقعا اونو میخوام!

در هر صورت مائده مثل خواهر من می مونه و من نمیخوام با کسی که همچین احساسی بهش دارم ازدواج کنم!

 

 

مائده رو کرط سمت مادرش و همچنان با گریه گفت:

 

 

-میبینی مامان…میبینی چه خرعبلاتی میگه!؟

باور کن همچی نقشه بوده. با اون دختره دست به یکی کردن منو بی آبر و بکنن!

 

 

عمه اینبار صداشو انداخت روی سرش و حتی میتونم بگم به عمد داد زد و گفت:

 

 

-غلط کرده! تو چطور جرات کردی همچین نقشه ای با اون سلیطه بکشی و کمر ببندی به بی آبرو کردن دختر من و درآوردن اشکش!؟

 

 

لبخند تلخی زدم و گفتم:

 

 

-نقشه !؟ کدوم نقشه! من حس واقعیمو گفتم.

واسه بدبخت نکردن دخترت.

واسه تباه نکردن آینده ی هر جفتمون!

 

 

مائده فین فین کنان گفت:

 

 

-دروغ میگه…همچی زیر سر اون دختره اس!

 

 

عصبانی شدم و گفتم:

 

 

مزخرف نگوووو مائده…من اصلا از اون دختر خبری ندارم

 

 

ذره ای به حرفهای من توجه نکرد.

انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-هم تو غلط کردی هم اون دختره ی دوهزاری بی پدر و مادر!

تو باید…باید امشب پای سفره ی عقد بشینی.

باید!

 

 

صداشو انداخت رو سرش و شروع کرد داد و بیداد راه انداختن:

 

 

-آاااای منوچهر…منوچهر کجایی…آاااااای…بیاین…

بیا بین پسرت چه جوری کمر بسته به بی آب و کردن من…

 

 

پوزخندی زدم و سرمو به تاسف تکون دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیکا
نیکا
2 سال قبل

سلام نویسنده جان لطفاً بیخیال اسکل بازی های مائده شو برو سمت سوفیا ببینیم چی شد

*ترشی سیر *
2 سال قبل

👌🏻👍🏻🥺

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x