رمان آهو ونیما پارت ۳۲1 سال پیشبدون دیدگاه هرچقدر که به آپارتمان نیما نزدیک تر می شدیم از تعداد ماشین هایی که به دنبالمان می آمدند کم میشد. در نهایت هم…
رمان آهو ونیما پارت ۳۱1 سال پیشبدون دیدگاه بدون آنکه حتی کلمه ای از نوشته هایش را بخوانم، جاهایی را که نشانم می داد با دستانی بی جان خط خطی می کردم. …
رمان آهو ونیما پارت ۳۰1 سال پیشبدون دیدگاه(آهو و نیما): دیدن پدرم جلوی در ورودی برای سست شدن کل وجودم کافی بود! در یک لحظه احساس کردم صدای آهنگ و کل…
رمان آهو ونیما پارت ۲۹1 سال پیشبدون دیدگاه – الآن که رفتید آتلیه زیاد معطل نکنیا نیما! عاقد و مهمون ها منتظرتونن! استاد شایسته با بیخیالی خندید. – گور باباشون!…
رمان آهو ونیما پارت ۲۸1 سال پیشبدون دیدگاه لبخندم خواه ناخواه از روی لب هایم پاک شد. آقا داماد نزده می رقصید، حالا بعد از محرمیت خدا می دانست که چه کارهای غیر منتظره…
رمان آهو ونیما پارت ۲۷1 سال پیشبدون دیدگاه اما متاسفانه همه چیز در دست استاد شایسته بود و اگر جوابش را نمی دادم یا به مهری جان زنگ میزد یا خودش را به آرایشگاه می…
رمان آهو ونیما پارت ۲۶1 سال پیشبدون دیدگاه حتی به گوشم رسید که می گفتند من آن شب به حامد خیانت کرده ام و او از غم این خیانت سر به بیابان گذاشته است!…
رمان آهو ونیما پارت ۲۵1 سال پیشبدون دیدگاه – بهت نشون میدم زنیکه کیه! و استاد شایسته با یکی از همان خنده هایش که آدم را تا مرز جنون می برد، جواب داد: نشون…
رمان آهو ونیما پارت۲۴1 سال پیشبدون دیدگاه – خودتون… خودتون گفتین دیگه دختری به اسم آهو ندارین! صورت مامان دوباره خیس از اشک شد. نگاهم را از او گرفتم. …
رمان آهو ونیما پارت ۲۳1 سال پیشبدون دیدگاه بیشتر دنبال غذایی می گشتم که چند روز قبل خورده ام و با معده ام نساخته. استاد شایسته هم شک کرده بود، اما جمله…
رمان آهو ونیما پارت ۲۲1 سال پیشبدون دیدگاه مهری جان صورتش را کنار کشید. – خر نمیشم. و در ماشین را باز کرد و پیاده شد. استاد شایسته زمزمه وار گفت: قبلا…
رمان آهو و نیما پارت ۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه با رسیدن به سر کوچه مان، درست جایی که حامد از سر شیطنت همیشه آنجا به انتظارم می ایستاد، مهری جان ماشین را متوقف کرد. استاد شایسته…
رمان آهو و نیما پارت ۲۰2 سال پیش۱ دیدگاه با اینکه همه در کلاس حضور نداشتند، اما استاد شایسته تدریس و توضیحش درباره ی پروژه را شروع کرد. هرچند تعداد دانشجویان حاضر در کلاس…
رمان آهو و نیما پارت۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه به قول پدرم ما که تمام کارهایمان را کرده بودیم… البته در ظاهر و نه در حقیقت، اما خب… آداب و رسوم دیگر چه صیغه ای…
رمان آهو و نیما پارت۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه استاد شایسته آنقدر گفت و گفت که مادرش تسلیم شد و گفت: هرجور که خودت می دونی، اما گفته باشم… دیگه برای گرفتن مراسم و این چیزا ما…