رمان آهو ونیما پارت۲۴

4.3
(42)

 

 

 

– خودتون… خودتون گفتین دیگه دختری به اسم آهو ندارین!

 

 

صورت مامان دوباره خیس از اشک شد.

 

 

نگاهم را از او گرفتم.

 

 

– فکر کنید الآن هم مرده م و جنازه م هم پیدا نشده! اینجوری… اینجوری دیگه اسمی از من جایی باقی نمی مونه که بخواد آبروتون رو ببره!

 

 

مامان دوباره اسمم را صدا کرد که همزمان شد با باز شدن در اتاق.

 

 

خانومی که احتمال میدادم پرستار باشد، گفت: کنار مریض این چه وضعیه خانوم؟!

 

 

مامان دماغش را با سر و صدا بالا کشید و با صدای ضعیفی گفت: ببخشید!

 

 

– با رفتارت دختر طفل معصوم رو تا دم مرگ بردی و برگردوندی، حالا فقط میگی ببخشید؟!

 

 

صدا، صدای عصبانی استاد شایسته بود…

 

 

تنها او بود که می توانست بزرگترها را “تو” خطاب کند!

 

 

مامان با حرص جوابش را داد.

 

 

– دختر خودمه!

 

 

و استاد شایسته با آرامش اعصاب خردکنش گفت: آهان! حتما هم من بودم چند روز پیش هی می گفتم آهو دخترم نیست!

 

 

– همسن باباشی. اگه بگی هم بعید نیست!

 

 

استاد شایسته بدون اینکه حتی یک ذره از حرف مامان ناراحت شود، گفت: نه دیگه… من همسن شوهرت نیستم!

 

پرستار تذکر داد.

 

– اینجا بیمارستانه! رعایت کنید لطفا!

 

– خوب شد گفتی وگرنه فکر می کردم چاله میدونه!

 

 

 

 

 

صدای نفس عمیقی را که پرستار کشید شنیدم و به دنبالش استاد شایسته را تهدید کرد.

 

 

– من حراست رو صدا می کنم!

 

 

استاد شایسته با لحن بدی جوابش را داد.

 

 

– آره. برو بزرگترت رو صدا کن.

 

 

– واقعا که!

 

 

از گوشه ی چشم استاد شایسته را دیدم که در را باز کرد.

 

 

– زودتر برو که ما اینجا قراره بجنگیم!

 

 

پرستار با نشان دادن سرش به نشانه ی تاسف از اتاق خارج شد و استاد شایسته در را طوری بست که باعث شد از ترس روی تخت تکانی بخورم.

 

 

استاد شایسته خطاب به مادرم که گوشه ی اتاق ایستاده بود و انگار می لرزید، گفت: مسئول وضعیت الآن آهو تو و شوهرته!

 

 

– من و شوهرم، مادر و پدر آهوییم… تو چیکاره شی دقیقا؟!

 

 

– کدوم پدر و مادر؟! کجا بودین وقتی تو کلانتری داشت از ترس می لرزید و تا چند روز نمی تونست حتی راحت بخوابه؟!

 

 

مامان پوزخند زد.

 

 

– پس بهتره بگی مسئول وضعیت الآن آهو خودتی! اون شب هم تو باعث شدی بترسه و بلرزه! اگه تو نبودی، دختر من الآن به این حال و روز نیفتاده بود! داشت مثل سابق به زندگیش ادامه می داد!

 

 

استاد شایسته لحظه ای سکوت کرد.

 

 

سرم را آرام به سمتشان چرخاندم.

 

 

مامان درحالیکه روی سینه اش می کوبید، گفت: اگه تو نبودی، آهو حالا به این حال و روز نیفتاده بود!

 

 

 

 

– من هر کاری که کرده باشم، حداقل…

 

صدای باز شدن در و به دنبالش صدای شخص سومی که گفت “بس کنید” باعث شد استاد شایسته حرفش را ناتمام بگذارد.

 

– آهو خوابه! بس کنید!

 

 

نگاهم به دست باندپیچی شده ام افتاد و استاد شایسته حرف دل من را زد.

 

 

– یعنی باید این بلا سر آهو میومد تا براتون عزیز میشد؟!

 

 

مامان با غیظ گفت: بلا تویی که وسط زندگی ما نازل شدی!

 

 

استاد شایسته حرف مادر را بی جواب نگذاشت.

 

 

– آهان! پس موضوع منم! پس آهو هم براتون عزیز نیست!

 

 

– حرف دهنت رو بفهم مرتیکه! آهو همیشه برای ما عزیز بوده!

 

 

استاد شایسته خندید.

 

 

– کاملا مشخصه! اگه الآن بهت بگم زنیکه، احتمالا ناراحت بشی!

 

 

بابا دوباره بحث بین مامان و استاد شایسته را قطع کرد.

 

 

– گفتم بس کنید! آهو خوابه! انقدر کنارش داد و هوار نکنید!

 

 

استاد شایسته پوزخند زد.

 

 

– اتفاقا بیداره!

 

 

بابا کمی مکث کرد.

 

 

– هر کاری که برای مراسم عقد و عروسی لازمه بگید انجامش بدیم تا زودتر… زودتر برید سر خونه و زندگیتون!

 

 

صدای پر بهت مامان بلند شد.

 

 

– یعنی چی؟!

 

 

 

بابا جوابی نداد و مامان با حرص دوباره سؤالش را تکرار کرد.

 

 

بالآخره بابا به حرف آمد.

 

 

– از اولش هم قرار ما همین بود خانوم!

 

 

– قرار؟! تو می خوای دخترت رو بسپری دست این مرتیکه؟!

 

 

استاد شایسته پوفی کشید.

 

 

– باز شروع شد.

 

 

و زیر لب گفت: زنیکه… مرتیکه… چطور تا الآن به وزنشون دقت نکرده بودم!

 

 

هرچند که بابا حرف استاد شایسته را نشنیده گرفت، اما مامان نزدیک بود به سمت استاد شایسته حمله ور شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x