رمان آهو و نیما پارت ۹۴

4.3
(63)

 

 

اشاره ای به من که پشت سرش ایستاده بودم کرد.

– فعلا که تونستن!

نیما با حرص نگاهش کرد.

چندبار دهانش برای زدن حرفی باز شد، اما انگار وسط راه منصرف شد.

در نهایت هم گفت: عقده بد دردیه! می فهمم!

پدر دندان هایش را روی هم فشار داد.

– دیگه داری زیادی زر می زنی!

نیما خودش را نباخت.

– اگه عقده ای نیستی، چرا عصبانی میشی؟! هرچند که حرف حق تلخه!

و رو به مادرم کرد و پرسید: مهری چیکار کرده دقیقا؟!

مادر با تردید گوشی اش را از روی میز برداشت.

کمی بالا و پایینش کرد و بعد هم مقابل نیما گرفت.

نیما گوشی را از دستش گرفت.

هر لحظه صورتش سرخ تر میشد و رگ هایش متورم تر!

از نیم ساعت پیش که مادر آن کانال تلگرام را نشانم داده بود، چند عکس دیگر هم در کانال قرار گرفته بود.

خودم را از این بابت که اندازه ی یک آلبوم عکس در پروفایل تلگرامم عکس داشتم، لعنت کردم.

بعد از آنکه نیما تمامی پست هایی را که در کانال قرار گرفته بود دید و به اولین پیامِ در کانال رسید، سرش را بلند کرد.

 

 

 

بدون آنکه نیم نگاهی به پدرم بیندازد، رو به مادرم کرد و پرسید: از کجا مطمئنی مهری این کار رو کرده؟!

متوجه نگاه خاص پدرم به مادرم شدم.

انگار که می گفت حرفی نزند!

مادر دستش را به سمت نیما دراز کرد.

لرزش دستش مشهود بود و نشان می داد که از چیزی می ترسد.

نیما متوجه منظورش شد و گوشی اش را بهش برگرداند.

کمی در تلگرام چرخید و در آخر صفحه ی چت کسی را باز کرد.

با همان تردید و ترس گوشی اش را دوباره به سمت نیما گرفت.

هرچند که از آن فاصله پیام هایی را که در چت میانشان ردوبدل شده بود، نمی توانستم بخوانم، اما پروفایل آشنای مهری جان را می توانستم تشخیص دهم!

از پیام هایشان هم علامت تعجب هایی را که با تعداد زیاد و پشت سر هم ردیف شده بودند دیدم.

– هه! چه جالب!

مادر سرش را پایین انداخت و پدر با غیظ به صورت نیما خیره شد.

– آهو رو فروختین؟ خجالت نکشیدین؟!

– توِ شارلاتان نمی خواد از خجالت برای من حرف بزنی!

 

 

نیما گوشی مادر را به سمتم گرفت.

– قشنگ بخون و تو تشخیص بده شارلاتان واقعی کیه آهو!

پدر تا خواست به سمتمان هجوم آورد و مانع از آن شود که گوشی به دستم برسد، گوشی را از دست نیما گرفتم و نیما دست پدر را که دیگر می خواست گوشی را از دستم بگیرد، پس زد.

چند پیام را که خواندم فهمیدم چقدر در تمام عمرم خودم را گول زده ام!

چقدر فکر می کردم خانواده ام دوستم داشتند و حاضر بودند برایم هر کاری کنند، اما حالا…

بر سر زندگی ام معامله کرده بودند!

معامله ای که پای آبرویم را هم به وسط کشیده بود!

مهری جان برای آنکه شر مرا از زندگی پسرش کم کند از پدر و مادرم خواسته بود تا تمام تلاششان را کنند تا مرا راضی کنند با خواست خودم از نیما جدا شوم…

مادرم در ابتدا مخالفت کرده بود، اما زمانی که مهری جان وعده ی پول داده بود خیلی راحت، به فاصله ی پنج دقیقه فکرهایش را کرده و در نهایت قبول کرده بود…

و بعد از چند روز نقشه ی دعوت نیما به خانه مان و آمدن مهری جان و آقا جهان در همان حین را کشیده بودند.

و بعد از آن هم که ماجرای پخش عکس ها و فایل صوتی را…

 

 

حتی دلم نیامد سرم را بلند کنم و به روی پدر و مادرم نگاه کنم!

گوشی را از همان فاصله ای که ایستاده بودم به روی میز انداختم.

اسمم را از زبان مادرم شنیدم.

مهری جان به گفته ی خودش خواسته بود در حق نیما، پسرش، لطف کند و چنین پیشنهادی داده بود، اما پدر و مادر من چرا به این راحتی قبول کرده بودند؟!

یعنی پول آنقدر برایشان مهم بود که حاضر شده بودند عکس های دخترشان در اینترنت پخش شود؟!

مهری جان گفته بود از کانال تلگرامی شروع می کند و اگر من تسلیم نشوم، عکس هایم را به سراسر اینترنت می کشاند!

کاری می کند که در کوچه و خیابان نتوانم سرم را بلند کنم!

نمی دانم چرا با آنکه تا حدودی می دانستم قضیه از چه قرار است، اما آنطور جا خورده بودم!

نیما دستم را دوباره گرفت و من دیگر از داد و فریاد پدرم هم نمی ترسیدم!

با همان سر و وضع دنبال نیما راه افتادم…

دیگر حتی “آهو” گفتن های همراه با بغض مادرم هم دلم را نلرزاند…

از خانه که خارج شدیم احساس کردم راه نفسم باز شد!

قبل از آنکه از سردی هوا به خودم بلرزم، پالتوی نیما روی شانه ام قرار گرفت.

 

بچه ها مدتیه سایت مشکل داره پا رتا ارسال نمیشن و جا میمونن

اینم پارتم ارسال نشده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
30 روز قبل

دستت درد نکنهقاصدک جونم.مرسی بابت پارت گزاریت.بیچاره آهو😐😔🤕😓🙁

خواننده رمان
29 روز قبل

ممنون قاصدک جان میگم خبری از رمان قلب عاشق نیست؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x