رمان آهو ونیما پارت ۹۵

4.2
(85)

 

 

 

سوار ماشین شدیم و نیما بعد از دقایقی رانندگی، چند خیابان بالاتر از خانه ی پدری ام بدون هیچ حرفی ماشین را متوقف کرد.
خم شد و گوشی اش را که در جیب پالتویش بود، برداشت.
مشغول گرفتن شماره ی شخصی شد که حدس می زدم مهری جان باشد…
به گمانم به بوق دوم نرسیده بود که جواب داد.
نیما بدون آنکه اجازه ی حرف زدن دهد، گفت: گفته بودم اگه با زنم کاری داشته باشی، جور دیگه برخورد می کنم!
صدای خندیدن مهری جان، حتی به گوش من که از نیما و گوشی اش فاصله داشتم، رسید.
خنده ای که از شادی بود!
نمی دانم گوشی نیما مشکل پیدا کرده بود و صداها بالاتر از حد معمول به گوش می رسید یا آنکه گوش های من زیادی تیز شده بودند!
– من هم گفته بودم اگه گورش رو از زندگیت گم نکنه بیرون، چه کاری می کنم!
نیما به حالت عصبی با انگشتانش روی فرمان می کوبید…
– چی شد نیما؟!
و زمانی که نیما پاسخ نداد، مهری جان خندید.
– شجاعتت همینقدر بود پسر عزیزم؟! اما… اشکالی هم نداره… تو برای اون دختر خیلی زیادی! بیشتر از خیلی! پس…

 

 

قبل از آنکه مهری جان بتواند حرفش را کامل کند، نیما گفت: یه لحظه صبر کن…
گوشی را از گوشش فاصله داد و کمی در صفحه ی نمایشگرش بالا و پایین رفت.
دوباره گوشی را به سمت گوشش برد.
– دقیقا می خوام بدونم امروز با آهو چیکار کردی مامان!
با بهت نگاهش کردم.
نیما پلک هایش را به نشانه ی اطمینان باز و بسته کرد…
اما من نسبت به این قضیه احساس خوبی نداشتم… جزو معدود زمان هایی بود که نیما مهری جان را “مامان” صدا کرد.
درواقع هر موقع نیما مادرش را به اسم صدا نمی کرد فکری در سر داشت یا آنکه می خواست محبتش را نسبت به او ابراز کند…
مهری جان خندید.
– من امروز با خود آهو کار خاصی نکردم! یعنی اصلا امروز ندیدمش که بخوام باهاش کاری کنم… اما خب…
کمی بیشتر از حد معمول مکث کرد و دست نیما دور فرمان ماشین فشرده شد.
– با چند تا از عکس هاش و فایل اعترافاتش یه کارهایی کردم!
– فایل اعترافاتش؟!
این بار نوبت مشت شدن دستان من بود…
چرا نیما طوری رفتار می کرد که انگار از چیزی خبر ندارد؟!

 

 

از صدای مهری جان مشخص بود که حسابی تعجب کرده است.
با این حال سؤال نیما را بی جواب نگذاشت…
– فایل همون حرف هایی رو که تو مطب روانشناس زده بود…
نیما دست مشت شده اش را چند بار روی فرمان کوبید.
– عکس هاش چی؟!
دلم می خواست در همان لحظه از ماشین پیاده شوم…
منظور نیما را نمی فهمیدم…
از پرسیدن این سؤالات دقیقا می خواست به کجا برسد؟!
حرف های پدر و مادر مرا قبول نداشت…
اما همه چیز را که با چشمان خودش دیده بود…
تمام اسناد و مدارک را…
برخلاف من، انگار مهری جان از تکرار این حرف ها خوشش آمده بود، چراکه با لذت خندید.
– از عکس های پروفایل تلگرامش برداشتم… البته با کمی ادیت تارشون کردم!
باز هم خندید.
– تنوع عکس هاش زیاد بود! همین هم کار من رو آسون کرد!
نیما نفس عمیقی کشید.
– خب… باهاشون چیکار کردی؟! با عکس ها و فایل صوتی؟!

 

 

دیگر نمی توانستم آن فضا را تحمل کنم…
دستم را به سمت دستگیره ی در بردم…
قبل از آنکه بازش کنم، نیما قفل مرکزی را زد.
با حرص چپ چپ نگاهش کردم.
مهری جان تمام کارهایی را که انجام داده بود مو به مو تعریف کرد.
با شنیدنشان عرق سرد در تنم می نشست و نیما هر چند لحظه یکبار نگاهم می کرد…
در جواب حرف های مادرش هم هر از گاهی “خب” به زبان می آورد.
وقتی صحبت های مهری جان در رابطه با آنچه که انجام داده بود تمام شد، سؤالی را که ذهن مرا هم نسبت به خودش درگیر کرده بود به زبان آورد و از نیما پرسید.
– حالا تو چرا انقدر درباره ی کارهای من سؤال می پرسی؟!
نیما نیم نگاهی به من انداخت.
– وقتی شنیدم باورم نشد!
مهری جان خندید.
– حالا باورت شد؟!
نیما چیزی نگفت و مهری جان ادامه داد: از این به بعد بدون هر حرفی رو که بزنم، عملی می کنم! بدون هیچ شوخی ای!
– آهو زن منه، زن تنها پسرت! عروسته! چرا داری با آبروش بازی می کنی؟!
مهری جان نفسش را بیرون فرستاد.
– باز برگشتیم سر خونه ی اول! هدفت از گفتن این حرف ها چیه واقعا نیما؟!

 

 

– هدفم؟!
– آره هدفت!
نیما نیم نگاهی به من انداخت.
– گفتی تو فایل صوتی آهو رو پخش کردی؟!
نفسم را با حرص بیرون فرستادم.
چرا انقدر این موضوع را تکرار می کرد؟!
درد من به اندازه ی کافی برایم زیاد بود…
نیما چرا با تکرارش بیشترش می کرد؟!
صدای بیحوصله ی مهری جان به گوشم رسید.
– آره! عکس هاش رو هم پخش کردم. چند بار باید بگم؟!
نیما خندید.
با عصبانیت نگاهش کردم.
مرا همراه خودش آورده بود که به مادرش زنگ بزند و با تکرار کارهایش و خندیدنش بهش شکنجه ام دهد؟!
حاضر بودم پنجره ی ماشین را بشکنم و با همان لباس ها از آنجا دور شوم.
به کجا، نمی دانم!
فقط می خواستم بروم…
با مشت چند ضربه به پنجره زدم که توجه نیما بهم جلب شد.
درحالیکه با یک دست گوشی اش را نگه داشته بود، با دست دیگرش دستانم را گرفت.
با صدای خفه ای گفتم: می خوام برم!
با حرکت لبانش بی صدا جوابم را داد.
– یه کم صبر کن. زیاد نمونده!

 

 

با بی میلی به صندلی تکیه دادم.
مهری جان نیما را صدا کرد.
– کجا موندی؟!
– همینجام!
– خب؟!
– می دونی برای چی این حرف ها رو زدم؟!
– چرا؟!
نیما دستانم را رها کرد.
گوشی را در دستانش جابجا کرد.
– می خواستم ازت اعتراف بگیرم!
مهری جان خندید.
– اعتراف؟! یعنی چی؟!
– اعتراف به کارهایی که با آبروی آهو کردی!
برای چند ثانیه صدایی از مهری جان نیامد.
در نهایت با عصبانیت گفت: خب که چی؟!
نیما خندید. شیطنت در خنده اش پیدا بود!
– که مدرک جمع کنم علیهت!
– مدرک؟! نیما جان… کارهایی که به قول تو با آبروی آهو کردم نهایتش با دیلیت اکانت و چت پاک میشه… شهادت دیگران هم بدون وجود مدرک فایده ای نداره!
نیما با لحنی مشابه لحن مادرش، جوابش را اینطور داد.
– شهادت؟! مامان جان… وقتی فایل صوتی اعترافاتت در حال ضبطه، چه نیازی به شهادت بقیه هست؟! البته بد فکری هم نیست… شهادت دیگران کمک می کنه همه چیز زودتر ثابت بشه!

 

 

چشمانم گرد شدند.
دروغ چرا؟! از این کار نیما خوشحال شدم و از خوشحالی انگار زبانم بند آمد!
مهری جان هم دست کمی از من نداشت…
انگار که او هم از این کار نیما تعجب کرده بود!
البته که تعجب کرده بود، اما مطمئنا خوشحال نبود!
لحظاتی به سکوت سپری شد و صدایی از مهری جان درنیامد.
در نهایت با تته پته به حرف آمد.
– تو… تو… تو چی گفتی؟!
نیما با چشمانی که خنده در آن ها موج میزد، نیم نگاهی به صورتم انداخت.
با آرامش جواب مادرش را اینطور داد.
– مکالمه مون ضبط شده!
تک خنده ای کرد.
– و در حال ضبطه!
نیما گوشی را کمی از گوشش فاصله داد.
و طولی نکشید که صدای جیغ مهری جان از پشت خط بلند شد.
– نیما! می کشمت! می کشمت!
زمانی که فریادهای مهری جان تمام شد، نیما گوشی را سمت گوشش برد.
– تهدید هم داره به جرم هات اضافه میشه ها مامان جان! اون هم چه تهدیدی؟! تهدید به کشتن!
– نیما! نیما! به من نگو مامان نیما! دیگه به من نگو مامان!

 

 

نیما در کمال آرامش جواب مادرش را داد.
– باشه! مثل قبل میگم مهری!
– حق نداری اسم من رو به زبونت بیاری نیما!
نیما با تمسخر “چشم” کشیده ای گفت.
– فقط می تونم بپرسم چرا؟!
صدای نفس های عصبی مهری جان از پشت خط به گوش می رسید.
– خیلی وقیحی نیما! خیلی! خیلی زیاد وقیحی نیما! بیش از اندازه!
اینکه مهری جان یک جمله را چندبار تکرار می کرد، نشان می داد چقدر عصبانی از دست نیما و کاری که انجام داده عصبانی است!
نیما نفس عمیقی کشید.
– فکر نمی کنم پرسیدن یه سؤال به این سادگی وقاحت باشه مهری!
صدای داد مهری جان بلند شد.
– گفتم اسم من رو به زبونت نیار!
– خب چرا آخه؟!
نیما با لحنی که آدم را از عصبانیت تا مرز انفجار می برد به زبان آورد!
– چرا؟! واقعا تو نمی دونی یا خودت رو زدی به نفهمی؟!
– حتما نمی دونم که دارم می پرسم!
– صدای من رو ضبط کردی که چی بشه نیما؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
30 روز قبل

قسمت ۹۴ کجا رفت

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x