رمان آهو ونیما پارت ۹۶

4.4
(83)

 

– دلیلش واضحه!

– برای من واضح نیست!

نیما تک خنده ای کرد.

– من هنوز پخشش نکردم که انقدر عصبانی هستی! خدا رو شکر علم هنوز اونقدر پیشرفت نکرده که تو بتونی از پشت خط من رو قورت بدی وگرنه الان استخون هام رو هم جویده بودی!

مهری جان انگار فقط جمله ی اولی را که نیما به زبان آورده بود شنیده بود!

اگر هم جمله ی نیما را قطع نکرده بود، بخاطر این نبود که صبر کند تا حرف هایش تمام شود…

او سکوت کرده بود تا جوابی پیدا کند… تا حرفی برای زدن پیدا کند…

– تو… می خوای با صدای من چیکار کنی؟!

لبخندی که گوشه ی لب نیما بود، با این حرف از بین رفت.

– می خوام پخشش کنم!

– می خوای پخشش کنی؟! یعنی چی؟!

نیما گوشی را میان دستانش جابجا کرد.

– آره می خوام پخشش کنم! یعنی انقدر براتون ناآشناست؟!

– ک… کجا؟! کجا می خوای پخشش کنی؟!

نیما با دست آزادش روی فرمان ماشین ضرب گرفت.

نگاهش را به نقطه ای نامعلوم دوخت.

– اوم… همون جایی که عکس و صدای آهو رو پخش کردی! خوبه، نه؟!

 

 

– من مادرتم نیما!

– همین چند دقیقه پیش گفتی، مادر صدات نکنم!

مشخص بود مهری جان گیج و شوکه شده است!

حرفش را خیلی راحت و مدام عوض می کرد!

– خب باشه! اصلا صدام کن مادر!

نیما با صدا خندید.

– من صدات کنم مادر، عکس و صدای آهو پاک میشه؟!

ضربان قلبم بالا رفت.

یعنی مهری جان قبول می کرد؟!

بعد از لحظاتی سکوت، مهری جان بالاخره به حرف آمد.

– پاک میشه… پاک میشن… هم عکس ها… هم صداها… پاک میشن!

از خوشحالی لب گزیدم، اما با حرفی که نیما زد، همان خوشحالی ام که از سر سوزن کوچک تر بود، خیلی زود از بین رفت.

– فرضا تو پاکشون کردی… از گوشی مردم هم پاک میشن؟!

حق با نیما بود…

معلوم نبود در گوشیِ چند صد نفر عکس هایم و آن فایل صوتی لعنتی بود!

– نیما… من…

– تو چی؟!

صدای لرزان مهری جان به گوشمان رسید.

– م… من… عکس ها و صداها رو از کانال پاک می کنم… اما… اما از گوشی های مردم که نمی تونم!

 

 

– دقیقا مسئله همینه! من هم قول میدم بعد از اینکه صدا و عکس هات کامل پخش شد و رفت تو گوشی های مردم، پاکشون کنم!

مهری جان دوباره عصبانی شد.

– برو هر غلطی که دلت می خواد بکن! حیف من… حیف من که عمرم رو گذاشتم برای بزرگ کردن توِ الدنگ!

نیما با آرامش گفت: باشه!

– باشه؟! فقط همین؟!

– خب چی بگم؟!

– واقعا که! واقعا که! تو با پخش کردن عکس و صدای من می خوای من رو با اون زنیکه یکی کنی؟!

نیما دندان هایش را روی هم فشار داد.

– من دارم کار خودت رو تکرار می کنم! از خودت یاد گرفتم!

– من این کار رو با دشمنت انجام دادم، اما تو چی؟!

– خودت همیشه می گفتی چیزی رو که برای خودت دوست نداری، برای دشمنت هم دوست نداشته باش! یادت رفته؟!

صدایی از مهری جان نیامد.

مشخص بود که نمی داند چه جوابی باید به نیما دهد.

– تو داری با مادرت…

نیما نچی کرد.

– من نفهمیدم بالاخره بچه تم یا نه!

 

 

مهری جان با بغض گفت: معلومه که هستی! تو پسرمی! جونمی! عمر…

نیما حرف مهری جان را قطع کرد.

– داریم حرف می زنیم با هم… برنامه ی ترانه های درخواستی نیست که!

– نیما!

مهری جان اسم نیما را با حرص و عصبانیت صدا کرد، اما او با تمسخر در جوابش “بله” گفت!

– دیگه هیچوقت حق نداری سراغ من بیای! هیچوقت!

نیما باز هم با بی اعتنایی در جواب آن همه عصبانیت یک “باشه” به زبان آورد و تماس را قطع کرد.

نیما لحظاتی گوشی اش را بالا و پایین کرد و بعد آن را روی داشبورد ماشین گذاشت. در حین روشن کردن ماشین گفت: خب! این هم از این!

دست از جویدن لبم برداشتم.

– می ترسم!

– همه چیز درست میشه آهو!

– چطوری وقتی همه ی مردم من رو می شناسن؟! چطوری وقتی همه می دونن چه اتفاقی افتاده؟! چطوری…

– همه غلط می کنن!

با داد نیما حرفم نیمه تمام ماند.

– بسه دیگه! همه همه! از بقیه تموم شدیم، رسیدیم به غر زدن های تو؟!

 

 

صدای بلندش برای ریختن اشک های سردم روی گونه های داغم کافی بود.

نگاهی به صورتم انداخت.

– شروع شد!

من با چه امیدی برای برگشتن به خانه ی نیما پافشاری کرده بودم؟!

– نگه دار می خوام پیاده شم! نگه دار!

سرعت رانندگی نیما بیشتر شد.

– به زور از اون طویله بیرونت نیاوردم که اینجا پیاده ت کنم!

با بهت نگاهش کردم.

به جایی که من زندگی می کردم گفت طویله؟!

مگر غیر از این بود که گاو و حیوانات دیگر در طویله نگهداری میشد؟!

در حق من مردانگی کرده بود…

بخاطر من مقابل مادرش ایستاده بود…

از حقم دفاع کرده بود…

تمام این ها درست…

تمامشان را قبول داشتم…

اما حق نداشت این چنین با من رفتار کند…

این چنین تحقیر کند…

او حق نداشت مرا با حیوان برابر کند…

– چیه آهو؟! چرا اینجوری نگاهم می کنی؟! خوشت نیومد؟!

اشک هایم بدون آنکه خودم بخواهم یا بدانم خشک شده بودند.

– من رو از طویله ی بابام بیرون کشیدی بیرون که ببری تو طویله ی خودت؟!

 

 

– تو به اون آپارتمان میگی طویله؟! هر دختری که اونجا رو دیده بهش میگه قصر! تو قصر رو با طویله یکی می کنی؟!

حرف هایش را می شنیدم، اما درکشان نمی کردم…

انگار که به زبان ناشناخته ای دارد حرف می زند…

هدف و نیتش را نمی فهمیدم…

وقتی همین چند ساعت پیش بخاطر من با مادرش آن رفتار را از خودش نشان داده بود، حالا چرا داشت این چنین تحقیرم می کرد؟!

آپارتمانش زیادی لوکس بود…

حتی دیگر نمی توانستم به آپارتمانش، خانه مان بگویم!

آپارتمانش مجهز بود درست، اما چرا به خانه ای که من در آن بزرگ شده بودم می گفت طویله؟!

اصلا چرا حرف را به دخترانی که خانه اش را دیده بودند، کشاند؟!

– تو به خونه ی بابای من گفتی طویله!

نیما نیشخند زد.

– گفتم که گفتم!

– یعنی من گاوم که تو خونه ی بابام یا به قول طویله بزرگ شدم!

نیما با بیحوصلگی نگاهم کرد.

– کم بابام بابام کن آهو! اصلا حوصله ندارم! در ضمن، محض یادآوری بابات همون آدمیه که تو کلانتری جلوی همه خوار و خفیفت کرد! حالا تو هی بابام بابام کن!

 

 

من لحظه لحظه ی زندگی ام را با فکر کردن به آن شب لعنتی می گذراندم…

اما حرف های نیما باورهای مرا سخت مورد هدف قرار داد…

باعث شد در یک لحظه به همه ی حرف هایش، به تمام کارهایش شک کنم…

– تو… تو حق نداری… حق نداری اینجوری من رو تحقیر کنی نیما!

حتی صدای لرزانم هم نتوانست دل نیما را به رحم بیاورد…

عصبانی تر از این حرف ها بود.

– تا وقتی طرفداری اون پدرت رو بکنی وضعیت همینه عزیزم!

– من… من طرفداری کسی رو نکردم! اما تو تحقیرم کردی! سر من منت گذاشتی!

بیحوصله نگاهی به من انداخت.

– من هم سر کسی منت نذاشتم! این برداشت اشتباه تو بوده!

با بهت نگاهش کردم.

– خود تو نبودی که همین چند دقیقه پیش می گفتی وقتی…

حرفم را ادامه ندادم.

سرم را به نشانه ی تاسف برای خودم تکان دادم و به صندلی تکیه دادم.

من اصلا برای چه داشتم با نیما بحث می کردم وقتی که می دانستم بی نتیجه است؟!

 

 

 

وقتی که می دانستم حتی اگر با دلیل و مدرک هم حرف هایم را ثابت کنم، نیما قبول نمی کند و حرف خودش را می زند…

نیما پوزخند صداداری زد.

– چی شد؟ چرا حرفت رو ادامه نمیدی عزیزم؟!

از لحنش هیچ خوشم نیامد.

می دانستم که دعوای سختی در پیش داریم…

– هیچی! درضمن… به من نگو عزیزم!

حرفم را کاملا نشنیده گرفت.

– داشتی می گفتی که… درواقع حرفی رو که من زده بودم داشتی می گفتی…

نیم نگاهی به من انداخت.

– تا وقتی تو طرفداری بابات رو کنی، من هم حرف هایی می زنم که از نظر تو تحقیرن!

پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم.

– نگه دار نیما!

– مثل اینکه یادت رفته عزیزم… بحث ما هم از همین حرف تو شروع شد!

مثل خودش حرفش را نادیده گرفتم.

– گفتم نگه دار!

برخلاف تصورم نیما ماشین را گوشه ای از خیابان پارک کرد.

– بفرمایید عزیزم!

دستم روی دستگیره ی در نشست.

– بازش کن!

– مثلا بازش کنم، با این سر و وضع کجا می خوای بری دقیقا؟!

 

 

نگاهم به لباس هایم کشیده شد…

– فقط اگه خواستی بری، پالتوی من رو هم از تنت دربیار لطفا عزیزم!

اگر پالتوی نیما را کنار می گذاشتم، پیراهن کهنه ام می ماند با شلوار گلدارم که از قضا زانوهایش هم ساییده شده بودند!

– عزیزم؟! تصمیمت رو نگرفتی؟!

دستم از دستگیره ی در کنار رفت و روی پایم مشت شد.

رفتارش دقیقا مثل روزهایی شده بود که به ماه عسل رفته بودیم…

– عزیزم؟ الان چیکار کنم؟!

با حرص نگاهش کردم.

– هوم؟ چرا اینجوری نگاه می کنی عزیزم؟!

نگاهش را به روبرو دوخت.

– برم خونه یا پیاده میشی بری خونه ی بابات؟!

نیما می دانست پایم را دیگر آنجا نمی گذارم و اینجور دلم را می سوزاند؟!

اما من هم آهو بودم…

خوب می دانستم چه حرفی بزنم تا او هم مانند من بسوزد!

– برو خونه… آخه خونه ی بابام که نمی تونم برم…  مجبورم یه مدت خونه ی تو باشم تا یه جا برای خودم پیدا کنم!

نیما دندان هایش را روی هم فشار داد.

– یه جای خوب!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
25 روز قبل

عجب آفتی این زن تو زندگی این دو تا انداخت و اون حامد عوضی.😡

خواننده رمان
25 روز قبل

نیما که عاشقشه چرا اذیتش میکنه و تیکه میندازه بهش

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x