رمان آهو ونیما پارت 97

4
(82)

#part431
پدر و مادرم به فکر منفعت خودشان بودند…
نیما هم که به فکر خودش بود…
و من در وسط آن ها گیره افتاده و در حال له شدن بودم…
اما مجبور نبودم این وضعیت را تحمل کنم…
به سختی از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
تمام کابینت ها را برای پیدا کردن قرص جستجو کردم…
وقتی بعد از یک بار جستجو کردن قرصی پیدا نکردم با عصبانیت شروع به به هم ریختن کابینت ها و هر چیزی که در آشپزخانه بود کردم…
در نهایت چند قرص را از داخل کشو توانستم پیدا کنم…
اما در کمال تعجب و ناباوری ام تنها تعداد انگشت شماری از انواع قرص مسکن در ظرف به چشم می خورد…
بدتر از آن، از هر قرص هم تنها یک عدد…
و این یعنی نیما فکر همه چیز را از قبل کرده بود!
نمیشد که به طور اتفاقی از تمامی قرص ها تنها یکی مانده باشد!
لعنتی به بختم فرستادم و این بار روی زانوهایم در آشپزخانه فرود آمدم…
حتی داشتم نسبت به نیما هم مشکوک می شدم…
هم در را رویم قفل کرده بود، هم راه را برای خودکشی برایم بسته بود و هم تحقیرم کرده بود!

فرضا که قرص ها واقعا تمام شده بودند، اما اینکه هیچ تیغی در خانه وجود نداشت و حتی چاقوها را هم نتوانسته بودم پیدا کنم باید کجای دلم می گذاشتم؟!
وقتی بعد از به هم ریختن کل خانه نتوانستم گوشی ام را پیدا کنم دیگر مطمئن شدم تمامی این کارها از پیش برنامه ریزی شده بودند.
تلفن خانه هم که نبود…
دلم می خواست تمام خانه را آتش بزنم.
منی که تا یک روز پیش برای برگشتن به این خانه بال بال می زدم، حالا حتی دلم نمی خواست لباس هایم را هم عوض کنم!
وسط خانه که حالا تبدیل به جهنم شده بود نشسته بودم…
تنها هر از گاهی برای آرام کردن خودم از جا بلند می شدم و ظرفی را می شکستم!
خورشید غروب کرده بود و خانه در تاریکی فرورفته بود…
اما من حتی توان آن را نداشتم که از جا بلند شوم و چراغ را روشن کنم…
اصلا چراغ ها را روشن می کردم که چه شود؟!
روشن کردن چراغ ها می توانست زندگی مرا روشن کند؟!
من با آدمی مثل حامد که در زندان به سر می برد چه تفاوتی داشتم؟!
می دانستم که او شب ها خواب راحت دارد، اما خواب هم با چشمانم قهر بود!

خانه آنقدر در تاریکی فرورفته بود که حتی ساعت را هم نمی دیدم…
برای یک زندانی که ساعت فرقی نمی کرد…
هر ساعت از شبانه روز هم که بود برای او تفاوتی ایجاد نمی کرد!
وسط خانه میان خرده شیشه ها روی زمین دراز کشیده بودم و حتی دیگر قطره اشکی هم نداشتم که با جاری شدنش دلم کمی سبک شود!
نمی دانم چه زمانی بود که کلید داخل قفل چرخید و لحظه ای بعد چراغ ها روشن شد.
چشمانم را بستم.
صدای نگران نیما به گوشم رسید.
– آهو؟!
و صدای زمزمه وارش را که می گفت “چرا چراغ ها رو روشن نکرده؟” به گوشم رسید.
پوزخند گوشه ی لبم نشست.
هنوز از ورودی خانه کامل نگذشته بود…
مطمئنا ندیده بود چه بلایی بر سر خانه اش آورده ام که این سؤال را زمزمه می کرد!
اگر در ماشین و جلوی مجتمع از آنکه “طویله” گفتنش را بی جواب نگذاشته بودم پشیمان شده بودم، حالا راضی هم بودم!
حالا دیگر خانه اش برایم هیچ تفاوتی با طویله نداشت!
خودش هم دیگر برایم آن مرد متشخص و قابل احترام نبود!

باز هم زمزمه ی نیما به گوشم رسید.
“نکنه رفتی؟”
پوزخند زدم.
یعنی خودش از حرفی که زده بود خنده اش نگرفته بود؟
صدای قدم هایش به گوشم رسید و لحظه ای بعد صدای “وای” گفتنش بلند شد.
– آهو؟
خود را به خواب زدن فایده ای نداشت…
احساس کردم نیما بالای سرم ایستاده است…
چشمانم را که باز کردم با او که روی صورتم خم شده بود و نگاهم می کرد مواجه شدم.
نگرانی در نگاهش موج میزد، اما با کارهایی که کرده بود اصلا نمی توانستم باورش کنم!
– خوبی؟!
نیشخند زدم.
سؤالاتش هم مثل کارهایش داشت مسخره میشد!
نگاه نیما به لب هایم کشیده شد.
لبخند مسخره ای روی لبانش نشست.
– چرا اینجا خوابیدی عزیزم؟!
زمزمه وار کلمه ی “عزیزم” را تکرار کردم.
– آره عزیزم!
– دوباره شدم عزیزت؟! جالبه! خیلی جالبه!
نیما کمر خم شده اش را راست کرد.
– نه حالت خوبه انگار! بیخودی ترسیدم! نباید انقدر استرس به خودم بدم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
22 روز قبل

نمی دونم چرا آهو اینجوری رفتار میکنه?مگه به جز نیما کسی,بهش,اهمیت داده!به نظرم نیما زیادی,خوبه براش.اون که اون همه گنده یکی دیگه ر وجمع کرد,پس چرا آهو جوابش رو اینجوری میده,شاید نیما قصد و نیتی داشته,که تا حالا رو نکرده🤔

۰ نامدار
22 روز قبل

اینم که داره آب میره چقدر کوتاه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x