رمان آهو ونیما پارت ۲۶

4.6
(40)

 

 

 

 

حتی به گوشم رسید که می گفتند من آن شب به حامد خیانت کرده ام و او از غم این خیانت سر به بیابان گذاشته است!

 

 

درحالیکه مطمئن بودم او در یک کشور احتمالا اروپایی دارد کیف می کند!

 

 

وقتی قضاوت های دخترهای اطرافم را می دیدم بیش تر معنی ترکیب “زنان مقابل زنان” را درک می کردم.

 

 

دانشگاه و ماجراهای تمام نشدنی اش را که کنار می گذاشتم می رسیدم به مهری جان…

 

 

به مهری جانی که احساس می کردم بعد از آن روز رفتارش با من عوض شده بود!

 

 

استاد شایسته که از نگاه هایم به مادرش فهمیده بود چیزهایی در فکرم می گذرد می گفت “مادرش از کاری که من کردم و باعث خودکشی تو شده، شرمنده ست.” و این در حالی بود که من احتمال می دادم رفتارش بخاطر این عوض شده که فکر نمی کرد من از پسرش حامله هم شده باشم و حالا با خبردار شدن گمان می کرد از عمد بوده است!

 

 

***

 

 

یک ماه با سختی هر چه تمام گذشت.

 

 

از شدت حالت تهوع در رختخواب می ماندم و نمی توانستم لب به غذا بزنم.

 

 

با اینکه از حضور استاد شایسته در کنارم، احساس بدی بهم دست نمی داد، اما همان حالت تهوع ها را بهانه می کردم و به این ترتیب او از من فاصله می گرفت.

 

 

استاد شایسته می گفت باید خوب استراحت کنم و به همین دلیل هم دیگر اجازه نداد در کلاس های دانشگاه شرکت کنم.

 

 

 

 

 

 

ترم آخر بودم و هر کدام از درس هایم چند پروژه داشت که نصفه رهایشان کرده بودم…

 

 

 

که البته با وجود لپتاپ و وسایلی که در خانه ی پدرم مانده بود و حاضر نبودم برای آوردنشان به آنجا بروم، وضعیت اکثر پروژه هایم صفر صفر بود.

 

 

 

برخلاف من که خودم را باخته بودم، روحیه ی استاد شایسته خوب بود و می گفت نصف ترم باقی مانده و حیف است درسم را رها کنم.

 

 

 

من در فکر روزهای آینده که باید به عقد استاد شایسته در می آمدم و بچه ی مرد دیگری را به دنیا می آوردم بودم و فکر استاد شایسته حول همه چیز می چرخید!

 

 

 

در نهایت هم استاد شایسته خودش یک تنه پروژه ی همه ی درس هایم را آماده کرد و من روزهای تحویل پروژه تنها در دانشگاه آماده شدم تا برگه های مربوط را امضا کنم.

 

 

 

 

امتحانات چند واحد نظری ام هم با وجود اینکه استاد شایسته سؤالات را به زحمت پیدا کرده بود، تنها در حد پاس شدن توانسته بودم جواب دهم، چراکه فکرم درست کار نمی کرد و ذهنم مشغول بود… هرچند که استاد شایسته این را به حاملگی ام نسبت می داد!

 

 

 

***

 

 

 

بالآخره روز عروسی فرارسید.

 

 

 

از صبح زود همراه مهری جان به آرایشگاه رفتم، شربتی که همان اول به دستم داد وضعیت معده ام را بهتر کرد و دیگر خبری از حالت تهوع های روزهای قبل نبود.

 

 

مهری جان حدود نیم ساعت پیشم ماند و بعد از آنکه از خوب بودن حالم اطمینان حاصل کرد، خودش به طبقه ی دیگر آرایشگاه که وقت داشت رفت.

 

 

 

با رفتن مهری جان بگو بخندهای دو عروس دیگر و کل کل هایشان با آرایشگر بالای سرشان بیشتر برایم واضح شد.

 

 

دروغ چرا… به اینکه می توانستند آنطور شاد بخندند و شیطنت کنند حسادتم میشد!

 

 

برای آنکه کمتر خودم را از درون نابود کنم، گوشی ام را از روی میز برداشتم تا با بازی های نصب شده ام خودم را سرگرم کنم.

 

 

با وجود تذکر آرایشگر مبنی بر آنکه سرم را خم نکنم به سختی به بازی ام ادامه دادم تا اینکه پیامی از استاد شایسته باعث شد از بازی خارج شوم.

 

 

“عروس زیبا چیکارا می کنی؟!”

 

 

نفسم را آه مانند بیرون فرستادم.

 

 

اگر به خودم بود، هرگز جوابش را نمی دادم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x