رمان بوی نارنگی پارت ۹۹2 سال پیشبدون دیدگاه خندید.. روشن و امیدوار.. حالا ساسان کودکی بود که مچم را میگرفت – نمی تونی اومدی که بگی. اومدی سامان بدی اومدی گردن بگیری من در…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۸2 سال پیشبدون دیدگاه – سامــااان!! توجهی به حیرت امیررضا نکرده سارا را نگاه میکردم انگار شوهرش زودتر از او فهمید چشمهای سارا پر شده فرو ریخت – چی میگـی؟…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۷2 سال پیشبدون دیدگاه حالش را می فهمیدم.. من معلول نبودم اما مثل او زخم جبر روزگار را چشیده بودم… من به گناه نکرده حرفها شنیده نگاهها دیده چوب خورده بودم و…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه نگاهش ناگهان بالا آمده دیدم. سریع ایستاد حیران نگاهم کرده نگاهش به سمت شوهرش کشیده شد 🎶🎶دیـــدم که.. مرا دیدی و حیران ماندی.. دیـــدم که.. مرا دیدی…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۵2 سال پیشبدون دیدگاه با اخم گفتم – دستت و بکش! چه زودم دختر خاله شد شوهرمه ها؟ زرت واسهاش چشم و ابرو میای نفهــم؟ نگاه نکن شبیه به خودم کوچولو مونده…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۴2 سال پیشبدون دیدگاه جیغ زدم – بخدا من هیچ کدوم از کارهایی که قادر و زنش بهتون گفتن نکردم.. نکردم.. نکردم.. ناتوان روی زمین دو زانو افتادم زمزمهی بغض دارم…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۳2 سال پیشبدون دیدگاه انگار فقط جایی که قبلا با او بودم آرامم. او که در تلاشم کمتر به حال و احوال این روزهای خودش و برادرش فکرکنم.. او که…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۲2 سال پیشبدون دیدگاه داروهایش سه دسته بود، داروهایی که برای تشنج نکردن مصرف میکرد، داروهای اعصابش و دارویی که گفت برای کنترل هیجانات جسمیاش مصرف میکرده و مهداد قرار است…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۱2 سال پیشبدون دیدگاه قسمتی از تصمیمم به خاطر او و برادرم بود پس پای کارم میایستم آنها رفیقند شاید مرصاد برگردد و همه چیزشان آرام شود چرخیدم تا به سمت…
رمان بوی نارنگی پارت ۹۰2 سال پیش۴ دیدگاه سریع در ماشینش را باز کرد که میگفت برای رفتن عجله دارد برای نگه داشتنش حالا که تنها کسی بود که میتوانست کمکم کند سریع گفتم –…
رمان بوی نارگی پارت۸۹2 سال پیشبدون دیدگاه از دیدنم چشمهایش باز شده جا خورد چانهاش لرزیده زمزمه کرد – شمایین…! فقط نگاهش کردم با حسی که نمیفهمیدمش.. درد بود.. سنگین.. اما خنک و…
رمان بوی نارگی پارت ۸۸2 سال پیشبدون دیدگاه فیش های پرداختی ولو شده روی میز چیزی به خاطرم آورده برای حرف زدن با نصیبه بیسیم را برداشتم خسته زمزمه کردم – باز بی تسویه فرار…
رمان بوی نارگی پارت ۸۷2 سال پیشبدون دیدگاه چشمهایم بسته بود که نشست – چی شده؟ مثل خودش آرام جواب دادم – هیچی لحنش تغییر کرده نگران گفت – آدم به خاطر هیچی یه…
رمان بوی نارگی پارت ۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه نیم قدم جلو آمد – چی شده سامان؟ نریزش تو خودت.. دفنش نکن.. دفن نمیشه اگه بخوای به زور فراموشش کنی.. فقط هر بار وسط زخمها و دردهای…
رمان بوی نارنگی پارت ۸۵2 سال پیشبدون دیدگاه بدنش از فشار زیادی که تحمل میکرد و ضربات سنگینی که میزد بی تعادل به اطراف کشیده میشد… نفس کشیدنهای بلندی که آرامش نمیکرد از بالا و پایین…