رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۹3 ساعت پیشبدون دیدگاه بازویم از فشار دستش به درد آمده هر چه میخواستم بگویم و با ملایمت راضیاش کنم هم از تندیاش پرید “آخ” آرامی گفتم عصبی رهایم کرده کمی…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۸2 روز پیشبدون دیدگاه میفهمم که مرصاد به کمک او چیزی را از من پنهان می کند و اگر اتفاقی بیفتد من متهم می شوم نه مرصادی که هنوز حالم را نمی فهمد…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۷4 روز پیشبدون دیدگاه سحر آرام سر تکان داده “چشمی” زمزمه کرد پدر به سمتم چرخیده جدی درست مثل لحنش با سحر توپید – وای به حالت بخشو بهم بریزی یا…
رمان بوی نارنگی پارت 1666 روز پیشبدون دیدگاه کارش را تکرار کرد اینبار با هر دو دست محکم به سینهام کوبیده از جلوی در کنارم زد – خودخـــوااااه…! از در بیرون زده به سرعت…
رمان بوی نارنگی پارت 1651 هفته پیشبدون دیدگاه منتظر درد و سوزشی بودم که ناتوانم کند اما فقط بدنم را به ارتعاش انداخته نالهام را درآورد چند ثانیه نشد که با قهقههای بلند سر…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۴2 هفته پیشبدون دیدگاه از حس تسلطی که فکر میکرد روی پسرش دارم لبخند زدم سریع قبل از دور شدن سامان پشت سرش رفته وارد اتاق شدم بی آنکه…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۳2 هفته پیشبدون دیدگاه شرمگین از جا کنده شدم اما سامان با اخمی تند چسبیدم، سیمین خانوم با تذکر صدا زد – سحـــــــر…!!! سحر بیخیال به نگاه سرخ سامان خندید…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۲2 هفته پیشبدون دیدگاه سارا کمی نگران جواب سحر را داد – هیچی.. انگار ساسان میرفته رستوران تو راه کنار خیابون سامان رو دیده که افتاده تو دعوایی که هیچ ربطی بهش…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۱2 هفته پیشبدون دیدگاه سحر داد زد – تو اتاق نیادها کارم تموم نشده بی اعتنا به صدایی که من را هم نگران کرد حرکت دستهایش تندتر شده به عطسه انداختم …
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۹3 هفته پیشبدون دیدگاه دربارهاش حرف نزد، تنها با ترس مضحکی که بابتش به خواهرش حق میداد گفت “”نمیفهمی چی میگم سامان! میدونم از فرار و جا خالی دادنش وقتی راحت میتونسته…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۸3 هفته پیشبدون دیدگاه “باشه” کشیده و معناداری گفت کنار تخت خم شد کمرم که به تخت رسید سریع رهایش کردم تا عقب بروم اما تند هر دو دستم را میخ…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۷4 هفته پیشبدون دیدگاه به سینهاش کوبیدنم بی فایده بود خندید و با پیروزی “نچی” گفت. دوباره شروع کرد انگار فقط میخواست تسلیمم کند تا رازم را بگویم میگفتم اما ترسیدم…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۶4 هفته پیشبدون دیدگاه حرکت لبهایی که هر آن ناتوانم میکرد متوقف شد، فقط بوسید… چندین و چند بار، نرم، بی صدا، باخط بوسهای به چانه و لب هایم رسید و نگاه…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۵4 هفته پیشبدون دیدگاه افکار و درماندگی خودم در این اوضاع دور از خانوادهای که نمی دانم چه میکنند کم بود؟ حالا عصبانیت چشمهای او که انگار به عمد نگاهم نکرده…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۴4 هفته پیش1 دیدگاه نگران از برداشتم نگاهم کرد کلافه گفتم – میدونی چقدر اذیت شده؟ چرا بجای این کارها بهش نگفتی کمکت کنه؟ به من نگفتی قبول کرده صوری نامزدت بشه…