رمان بوی نارنگی پارت 1905 ماه پیشبدون دیدگاهابرو – مگه بابل نیست؟ – چی؟! – اون روتون که نزدیک بود زیرش خفه بشم؟ ناگهان صورتش باز شده خندید – نخیر نیست! اون رویی که من میگم با…
رمان بوی نارنگی پارت 1895 ماه پیشبدون دیدگاه قدمی جلو گذاشتم که با دیدن حفاظ تمام شیشه ی یک متری بالکن و نمای دوری از شهر جا خورده قدم عقب گذاشتم! چطور نفهمیده بودم! آنقدر بابل آمدهایم؟…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۸5 ماه پیشبدون دیدگاه – نذاری کارمو بکنم من میدونم با تو! گفتمیا ابلن هر چی میگم قبول میکنی تا تبلفی کنمیا یه جا تو جمع بد ضایعت میکنم .یجوری !که اون گوبلخم…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۷5 ماه پیشبدون دیدگاه – نگاهم به گل سرهایی با پروانههای آبی ماند! لبخند زده گفت – بین خودمون بمونه اینها رو از مادرت کش رفتم چشمهایم بازتر شد! دوباره گونهام…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۶5 ماه پیشبدون دیدگاه پا روی پدال گاز فشرده به سرعت از کنارشان رد شد اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود چنان روی ترمز زد که از ترس و شنیدن صدای لاستیک و…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۵5 ماه پیشبدون دیدگاه – خب از کجا میشناختم؟ میدونید؟ – بله. انگاریه خانومی که تنها زندگی میکرده رو تویه پانسیِون پایین شهر دیده .یکی که چند سالی از شما بزرگتر بوده.…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۴5 ماه پیشبدون دیدگاه میگی خواهرمی و لازم نیست وقتی حدمو میدونم! حتی وقتی شدی همسرم هم میشه صبر کرد. اونیه نیازه که خیلی خیلی هم مهمه ولی اصل نیست. اصل برای من…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۳5 ماه پیشبدون دیدگاه – من کجام مثل شما گنده و ترسناکه که بخواین از شوخیم فرار کنید؟ یا سنم اینقدر بابلست که نگفته مادرم هم باور کنه؟ نگاه سیمینبانو به نور…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۲5 ماه پیش1 دیدگاه نگاه زنی که انگار از دیدنمان لذت میبرد به اخم نشست با لحنی کمی تند گفت – جای نگرانی یکم مراعات میکردی به این حال نیفته! …
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۱5 ماه پیش1 دیدگاه مادر در حالی که میخندید و دور میشد گفت – دوتا پسر بزرگ کردم از اولم حواسم جمع بود لازم نشده بود رو کنم! الانم انگار دیگه دیر شده…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۰6 ماه پیشبدون دیدگاه با چشمهایی گرد و وحشت زده به داخل خم شد خیره سر تا پایم را که روی صندلی خشکم زده بود نگاه کرد – سالمی؟…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۹6 ماه پیشبدون دیدگاه سرش را عقب کشید نگاه ترش آرام شده بود فهمید شرارتم برای تغییر اوضاعیست که انگار در آن گیر کردهایم – ببخشید.. چرا نمیزنید؟…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۸6 ماه پیشبدون دیدگاه نگاهش با بغض روی تنم چرخید انگار میترسید باز بلایی سرم بیاید که حتی شرارتم در تغییر حالش اثر نکرد! همین نگرانی چشمهایش برای من در…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۷6 ماه پیشبدون دیدگاه (سامان) خیره به صورت آرامش در خواب لبخند زدم دست جلو برده فرفریهای دوست داشتنی و خوش حالتش را لمس کردم پلکش تکان خورد اما چشم…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۶6 ماه پیشبدون دیدگاه ترس آن روزم را خوب به خاطر داشتم حتی قابل مقایسه با وحشتم در دفعهای اول و شنیدن فریادهای مرد جوان پشت در آموزشگاه نبود از شوک…