رمان بوی نارنگی پارت 190

4.1
(28)

ابرو – مگه بابل نیست؟ – چی؟! – اون روتون که نزدیک بود زیرش خفه بشم؟ ناگهان صورتش باز شده خندید – نخیر نیست! اون رویی که من میگم با اون رویی که تو میگی فرق داره اونو هنوز ندیدی. وقتی عقدت کردم مثل امشب تنها بودیم تمام و کمال نشونت میدم از دیدنش حالت جا بیاد شوکه عقب پریدم به سمت اتاق رفته حرص زدم – بیشعور حبس شدنم میان آغوشش نگهم داشت تنش از خنده میلرزید – تو دعوای زن و شوهری که حلوا خیرات نمیکنن ولی خب کینه و دشمنی هم تقسیم نمیکنن که ول کنی بری !یه چیزی گفتی جوابتو دادم دیگه چرخی زدم از اتفاقی که بی آنکه بفهمیم به دعوا رسید بغلش کردم – ببخشید خندید – منم ببخشید ولی… منتظر بودم ادامه دهد لرزش تنش بیشتر شده گفت – ولی یکم رو ادبیاتت کار کن! تا راه داره هم با مرصاد حرف نزن! هر چی هست کار اونه که این شده مدل حرف زدنت

به تلافی تمسخرش دستم روی پهلوهایش جمع شده از جا کندمش – آی آی دیوونه؟ مگه دروغ میگم که تهدید میکنی؟ !دختر باس مودب باشه خبیعنی چی هر چی به زبونت میرسه میگی؟ دفعهی بعد باید مثل سحر از دستم در بری ها..! ابلنم نمیتونم جلوی خندمو بیگیرم که زندهای ملیجه – !سامان؟ از خندهی بلندش سر به سینهاش فشردم حق داشت. معموبل در افکارم بود اما گاهی واقعا مثل مرصاد حرف میزدم و بی آنکه بفهمم همان کلمات را بیرون میرختم قهقهه زد – ولی عاشق ادبیاتتم! همین فرمون بیای جلویه هفته دیگه با تمام مخلفات خوردمت تو هم اون رومو تمام و کمال دیدی میریم مرحلهی بعد چانهام را روی سینهاش بابل کشیدم بی حواس از اینکه در حال شیطنت بود پرسیدم – مرحلهی !بعد؟ محکم نگهم داشت که فرار نکنم بدجنس گفت – بذار جاتو محکم کنم بگم. مرحلهی اول مخ زنیه مرحلهی بعدش خوردنت و دیدن روی جذاب من! و اون مرحلهی آخری که من میخوام دیدن گل روی بچمون میدانست چه میشود و دست بر نمیداشت با ناخنهایم به زحمت گوشت سفت پهلویش را چنگ زدم اما محکم تر نگهم داشته قهقهه میزد – آروووم ملیجه…! تو فقط باید نوک بزنی چنگ و دندونو بذار واسه من که میخوام بخورمت دختر

 

*** چرخی دور خودم زده نگاهی به اطراف خانهی خواهرش انداختم خانهای کامبل خالی در سه ط!بقه آنقدر که او میگفت قدیمی و غیر قابل سکونت نبود البته اگر از نگاه اون که همیشه در آن هتل و رستوران ها بود میدیدی غیر قابل سکونت بود ولی کوچک نبود! سالنی نسبتا بزرگ با دو اتاق داشت حیاطش هم کوچک نبود سکوتش از لحظهی ورود وقتی در ماشین یک ریز به من میخندید و حرف میزد تا دیشب را بهیادم بیاورد متعجب به سمتش چرخاندم لب گزیده خیره نگاهم میکرد. صورتش از نگاه گیجم باز شده ناگهان منفجر شده خندید! در تبلش برای جمع کردنش دستش چفت فکش شد صدایش پشت دستش بم شده تنش به پیچ و تاب افتاد رو برگرداندم برای دور شدن از او واردیکی از اتاق ها که نزدیک تر بود شدم اما لبهای خودم هم کشیده شده دیشب را بهیاد آوردم 《《 کبلفه از تکان خوردن و خندیدنش که نیم ساعتی بود دست از آن برنمیداشت و هر بار از خستگی بیهوش شدم بیدارم کرد عصبی .ام کرد مراعات را کنار گذاشتم دست از نمایش “من خوابم” برداشته به سینهاش کوبیدم – کی داره تو خواب واسهتون جوک میگه؟ بگین بره صبح بیاد! صدای خندیدنی که خفه میکرد بابل رفت – خیلی خوبی ملیجه

– معلومه که خوبم اونکه مریضه شمایین! چتونه نصفه شبی؟ چقدر گفتم شام باید سبک باشه به اون معده تون رحم کنید! بفرما خوب شد؟ خواب منم پرونین بی اعتنا به حرفم محکم تر بغلم کرده گفت – همیشه همینطوری باش خود خودت.. اینطوریت خیلی با نمک تره… اینطوری خیلی بیشتر دوست دارم حرصی کف دستم به سینهاش چسبید – بخوابین! لرزید – نمیذاری که بامزه – من چیکار به شما دارم؟ – با حالش اینه که فقط تو خواب اینطوری میشی! حرصی “نچی” گفتم خواستم از او فاصله بگیرم باز داشت چیزی را مسخره میکرد – !کجا؟ – برمیه ….گوشه کپه مرگمــ کف دستش محکم روی دهانم نشسته اخم کرد – مودب باش دیگه !عه دستم چنگ موهایم شده بهم ریختمشان – خدایا …یکی به این دیوونه بگه وسط خواب چندبار از زمین لرزهی چند ریشتری بیدار شدم ابلن ادب حالیم نیست !که قهقهه زد

– خوبه حداقل خوابیدی! من که از شکنجهات اصبل خوابم نبرد سر در گم نگاهش کردم دستش دو طرف فکم نشسته پشت هم نوک بینی، چشم ها، گونه ها پیشانی، چانه و در نهایت لبهایم را نرم و گرم بوسید – خودت که نمیدونی تو خواب چیکار میکنی ! نفسم رفت “یاد خدا…! چیکار کردم؟” به چشم های گرد شدهام زل زده صورتم را به سینهاش چسباند – شب های قبل کمتر بود امشب دیگه خیلی شدید بود معذب پرسیدم – چیکار کردم؟ صدای شلیک خندهاش بلند شد. میان آغوشش از فکر کاری که کردهام میخ سینهاش ماندم تنش را کمی بابل کشید انگار میان تاریکی اتاق خواب بزرگش به آن جکوزی تمام شیشهی رو به شهر که زمان دیدنش جا خوردم خیره بود – مثلیه دختر بچه دماغو.. مثلیه عروسک غر غرو.. ببخشید .. مثلیه بچه گربهی لوس.. مرتب صورت و بینیت رو میکشی به من و ناله میکنی… خب میخاره بخارونش! نمیدونی من قلقلکیام؟ نامرد… نه دلم میاد بیدارت کنم!… نه میتونم از دیدن اون تصویر بانمک که اونطوری صورتت رو بهم میریزه بگذرم!… نه خندهام اجازه میده ول کنم بخوابم!… نه نفسم از دستت بابل میاد! صدای خندهاش بابلتر رفته حرف زدنِ بریده بریدهاش کاملا قطع شد

لب گزیدم تا از آنچه تعریف کرد نخندم آن هم با تصویر پهن شده و لرزانش وسط تخت! کمی عقب رفتم اما سریع چرخیده دستش پشت کمرم نشست – ببخشید… خیلی با نمک میشی ملیح… خیلی دیدنی بودی… دیدنی خوردنی خوشمزه – بدجنس لرزشش کمتر شده گفت – با نمکیت بهتر از قشنگیته ملیح… سفت نگهم داشت – خیلی دلنشینی… بودنت خیلی خوبه ملیح… خیلی وقته اینجا رو دارم ولی هیچ وقت انقدر خوب و لذت بخش اینجا نخوابیده بودم. فقط وقتی جون خونه رفتن نداشتمیا خیلی خسته بودم اینجا میموندم و بیهوش میشدم. وقتی حوصلهی خونه رو نداشتم و حالم از چیزی بد بود اینجا بودم.. ولی …امشب موهایم را بوسیده دستش را پشت کمرم حرکت د اد – امشب خیلی فرق داشت!.. دارم میفهمم چرا وقتی فکر میکردم همه چی دارم و زندگی خوبی ،دارم یه چیزی کم بود! همیشه تنها بودم ملی،ح همیشه… بودنت خیلی خوبه.. خودت بودت خیلی ..بهتره همیشه باش.. خودت باش… با همهی خوشبخت بودنم تازه خوشبختی رو بغل کردم… آدمهایه هم زبون میخوان ..یه هم دل میخوان ..یکی برای همهی زندگیشون … تو اونیکی برای من باش》》 دستم را بابل آورده نگاهی به سر انگشتانم انداختم سر انگشتانی که با پایان جمبلتش روی چانه و ته ریشش نشسته بود تا ساکتش کنم و بداند ظرفیت بیشترش را ندارم. موفق هم شدم. منظورم را فهمید و فقط تا صبح با نوازشهایی شاید کمی با منظور مهمان آغوشش شدم – چطوره؟ پشیمون شدی برگردیم هتل؟ به سمتش چرخیدم نگاهش هنوز میخندید

– چرا؟ اینجا که خیلی خوبه؟ تازه خیلی هم تمیزه! اصبل معلوم نیست چند ساله کسی اینجا زندگی نمیکنه با صدای در که متعجبم کرد به سمت پنجره رفته پرده را کنار زد سریع عقب آمده خندید – فکر نمیکردم این دو تا هنوز بیان اینجا! دستم را گرفته به سمت کمد کشید – بیا یکم بترسونیمشون! – چــی؟! کیو؟ داخل کمد بزرگ و نیمه خالی با تشک های رنگارنگ هلم داده گفت – سارا و امیررضا… برو تو صدات در نیاد! در کمد را کشیده بهم کوبید حتی در تاریکی شرارت نگاه براقش را میدیدم مشتی به بازویش زدم – حق با ساراست که بچههاش همهی شرارت هاشون رو از شمایاد !گرفتن نه پرهام سرش تند جلو آمد – هیس.. هیچی !نگو فشار تن بزرگش به تشک ها چسبانده بودم صدای سارا نزدیک میشد – تنبل نباش! فقطیه نگاه کردنه امیر جان. مامان گفت سامان گفته هتل راحت نیستن احتمابل امروز با ملیح میان اینجا حواسم باشه نیایم. درست نیست بهم ریخته !باشه که کنار گوش سامان پچ زدم – !اومد تو اتاق لبهایش به گوشم چسبید

 

– هنوز وقتش نیست. ترسوندن علی اکبری مهم تره باید اونم بیادو… صدای بلند امیررضا ساکتش کرد – گفتم صبح قبل رفتن جمع کردم پیله کردی بیایم! صدای سارا در جواب میخندید – جمع کردن شما رو هم دیدم عزیز من! بنده فقط نگران بهم ریختگی تخت بودم که یه وقت واسه سامان جا گذاشته باشی و… هیع! ناگهان با صدای نگرانش چیزی به در کمد خورد! امیررضا انگار به در کمد چسبیده بود – چه ربطی به اون بادیگاردت داره که من شبهامو چطوری میگذرونم؟ اصبل گیرم تخت بهم ریخته بود! بیخود میکنه میاد خونهی زنم پرو بازی در بیاره شوکه دستم روی دهانم چسبید تن سامان از خندهای بی صدا لرزید اما ذرهی عقب نرفت تا خواستم دهان باز کنم و بگویم تا از این بدتر نشده بیرون برویم دستش به دهنم چسبید! با تنش به تشک ها فشارم داده به صدای معترض و کبلفهی سارا که انگار او بود که توسط شوهرش به در خورده خفت شده بود گوش میداد – آآآی امیررضا..! بچه ها؟ از اولم میدونستی سامان کلید اینجا رو داره! از اینجا هم خوشش نمیاد دوست نداره بیایم امیررضا با لحنی بیخیال خندید – اوبل که گفتم بچهها حیاط بمونن تا بریم !یدونی تا اون داداش بیشرفت نباشه به حرفم گوش میدن . دوما دوست داشتنِ من مهمه نه اون خوششانس که مرصاد هم نیست حالشو بگیره پررو پررو دنباله !مکانه – آخ.. خب بیا بریم زشته! اصبل به ما چه؟

امیررضا با لحنی خواهشی گفت – !باشه به ما چه یکم به خاطر خودمون نمونیم؟ دیشب که پیله کردی اون سه تا وروجکو هم با خودمون بیاریم عملیات !با رعب و وحشت بود به دلم نشست – دیوونه ابلنم پایینن خب! دلم میخواست بچههام اینجا رو ببی،ن دلم میخواستــ… صدایش با”هوم” عجیبی !ساکت شد صدای ملچ ملوچی که مشخص بود از چیست از جا کندم! اما سامان که از خنده صورتش کبود شده بود تند چسبیدم صدای لرزانش کنار گوشم ترساندم! اگر بشنوند؟ آبرو برایمان نمیماند – یه جوری آموزششون دادم پدرشو در آوردن.. ببین کارش به کجا رسیده !فقط ماچش کنه سریع دستم روی دهانش نشست محکم یقه اش را مشت کرده کشیدم با این وضعیت دیگر نمیتوانستیم بیرون هم برویم از شرم فهمیدنشان میمردم. نباید ما را دیده حضورمان را میفهمیدند تن لرزان از خندهاش را محکم گرفتم صدای امیررضا که قبلا هم شنیده بودم سارا را”زندگی” صدا میکند با مهری عجیب همراه شد – اینجا فقط مال منه! من توی این خونه عاشق شدم و زندگی رو پیدا کردم زندگی … اون سه تا هم که زرت پریدن وسط اصبل نفهمیدم زن داشتنیعنی چی! اون داداش نفهمتم که ابلن وضعیتش نشون میده خودش از همه بدتره منو میپایید !با فاصله بخوابم به زنم دست نزنم از صدای معترض و کبلفهاش در جمبلت آخر که به صدایهایی دیگر و نالهی سارا رسید نفس سامان بابل نمی آمد دستم را از دهانش برداشته خجالت زده از وضعیتی که نمیدانستم چکنم دستهایم روی گوش هایش نشست تا کمتر خجالت بکشم اما معذب ترم کرد

تن سنگین ش را کاملا روی تنم انداخته تشکها فشرده شد کنار گوشم پچ زد – من نباید گوش بدم تو گوش بدی بد نیست؟ به التماس گفتم – تو رو خدا ساکت باش تا برن خیلی !بد شد از تکان شدید در ترسیده خشکم زد صدای سارا بود – بسه… ولم کن! بیا بریم باز امیررضا خندید – یه نگاه به تخت بنداز بادیگاردت نبینه براش شر بشه گناه داره بدبخت بی مکان سارا جیغ زد – امیــــررر؟! بیا بریم سالنو نگاه کنیم بچه ها اسباب بازی هاشونو قایم نکرده باشن – چقدر حرص میخوری؟ صبح که تشکها رو جمع کردم تا زیر مبلها رو هم نگاه کردم چیزی نی،ست گیرم هم باشه چی میشه؟ تا چششدر آد مریکهی زن ندیده! ابلنم باید حواسم باشه ابلغ نفهمه دوس دارم با زنم کجا باشم؟ بیشعور کم اذیتم کرد؟ میدونست زورش هم نمیرسه محرممی حتی میتونم با خودم ببرمت باز پررو بازی در می آورد ول نمیکرد! خیلی دلم میخواست میزدمش صدای جیغ سارا بلند شد انگار که از در کنده شده بود – وااای …یکی ازیکی بدترین! بیچاره ملیح ببین اون باید از دست سامان چیکار کنه – گوبلخمون خر شانسه مرصاد نیست – بیا دیگه! صداها دورتر شد

– بیا بریم زندگی! همه جا مرتبه. بیا بریم ناهار میایم اذیتش میکنیم روز تعطیلشو زهرش میکنیم سه قلوها رو میذاریم بریم – امیـــر…؟ اَه…! ول نمیکنی؟ – بَده جای مرصاد هوای ملیح خانومو دارم؟ میخوام داداشت که با همهی نفهمیش دمش گرم خوب مواظبت بودیادش بیاد باید مواظب این !امانت هم باشه – هوای منو داشته باش که دیگه سامان نیست صاحب دار شده! در ضمن شب که همه خونهی ساسانی،م ناهارم که امروز تعطیله تعطیلیها مهمون توایم ننداز گردن سامان و خلوتش! حابل شاید بعد از ظهریه سر بهشون زدیم پرسام هی میگه زندایی کو… بدو بریم یهو میرسن درست نیست – بذار برسه ببینه صاحب اینجا منم بعد بریم !خب – برو بیرون دیگه اَه… بد نمیگه سحر شما دوتا از بچهها بدترین! ببین چقدر دنبال پریدن به همین؟ با صدای در و صدای نافهمومی از جیغ سه قلوها سامان لرزان با صدای خندهای که هر لحظه بلند تر میشد تکان خورد سریع گرفتمش هنوز زود بود شاید صدایش !را بشنوند عرق کرده از خجالت به خاطر شرایطی که اجازهاش را نداشتیم اما شنیدیم و باید فراموش شود تکانش دادم و دستم باز روی دهانش نشست – هیـــس… نرو! صبر کن زوده بذار برن بعد از صدای در حیاط باز هم کمی صبر کردم اما تنش را عقب کشیده از در بیرون پرید . قبل از آنکه بتواندخودش را به تخت برساند روی زمین ولو شد از شدت خنده نمیتوانست خودش را نگه دارد خجالت زده نگاهش میکردم. هم میخواستم بخندم هم به خاطر خواهرش معذب و ناراحت بودم و خودم را جایی او میگذاشتم. اگر من بودم چقدر ناراحت میشدم؟

 

| با نفسی بند آمده و تنی لرزان دراز کشیده کنار تخت میان خندیدن حرف میزد – تربیت کردنم براش زندگی نذاشته.. بدبخت واسه بغل کردن زنشم باید نقشه بکشه با “هیــع” بلندی از بی نفسی دمی گرفته ادامه داد – فکر نمیکردم خیلی اذیتش کرده باشم… چه حرصی میخورد ! هنوز همه رویادش بود! هنوز بهم میگه بادیگارد! هنوز به فکر تلافیه! به پلو چرخیده نگاهم کرد – میدونستم دوتاشون اینجا رو دوست دارن ولی نه انقدر که خلوت شب جمعه هاشون همیشه اینجا… – !سامـــااان؟ صدای جیغم حرفش را برید اما خندان ادامه داد – به من چه ربطی داشت که دادشو سر من میزنی؟ یکی دیگه دست و پا میزنه! تازه با اون همه صدایی که تولید کرد آخرم نرسید بعد من باید…. – خجالت بکشین خیلی !زشته حرصی پا زمین کوبیدم – مقصرش ماییم! تقصیر شما بود میدونستین میان به سختی نشست – باشه تقصیر من بود ولی عمدی نبود. میدونستم میان ولی یهو !سبز شدن از بی خیالاش کفری شدم – گفتین میترسونیمشون بعد رفتین اون تو هرهر بهشون میخندین بیرونم نمیاین؟ دوباره خندید

– چیکار میکردم؟ علی اکبری نرسیده شروع کرد اصلا مهلت داد؟ دیگه میشد اومد بیرون؟ – انقدر نگین! خیلی کارمون زشت بود – عه خب تو هی میندازی !گردن من – گردن شماست! میشه دربارهاش انقدر حرف نزنید؟ زشته بخدا خودتونو بذارید جای اونها پلک بسته نالیدم – خیلی بَدیـم.. فکر کنید یه روز بفهمن! چی میشه؟ باید بریم بمیریم ایستاده آرام جلو آمد – من جای …اونها بودم نفسم رفت! جایی کسی مچمان را گرفته بود؟ از ادامهی حرفش وا رفتم – یه روزیه دختر چادریو پشتیه دریه جوری دیدم که نباید! اونم فکر کرد عمی بوده. شدم بد عالم ..و آدم لبخند زد – ابلن داری میفهمی اون روز چه حالی داشتم نه؟ عمدی نبوده و عذاب وجدان داری! نمیتونی هم ثابت کنی! اصبل نمیتونی درباره اش حرف بزنی !تازه اونها نفهمیدن ولی تو اون شب فهمیدی ویه جوری رفتی که رفتی…! من موندم و حالم روبرویم ایستاد کامبل حرف را عوض کرد اما انگار جمبلت اولش دو پهلو بود تا منظورش را بفهمم! من اصبل به او فکر کرده بودم؟یا فقط بخاطر شباهتهایی متهمش کردم؟ – عمدی نبود منم به اندازهی تو غافلگیر شدم.. نمیدونم چیکارش کنم زدم به شوخی.. نمیخوام امیررضا رو اذیتش کنم نگاه نکن به رفتار هامون! من این دیوونه رو دربست قبول دارم. لنگشو هیچ کجا

 

ندیدم! انقدری که خیالم از زندگی سارا راحته از زندگی خودم و سحر راحت نیست !انقدری که اون مراعات حال سارا رو میکرد و باهاش کنار میاومد من که برادرش بودم نمیتونستم کنار بیام. گاهی دلم میخواست بزنم لهش کنم پقی خندید – همین خود تو! گاهی خیلی دلم میخواد تو رو هم بزنم خیلی جلوی خودمو میگیرم هر بار خودمو میذارم جای این مرد با معرفت که سعی کنمیکم ..مثل اون باشم و صبر کنم به نگاه گیجم خندید باز بدجنس شد – ولی به این سادگی فراموش نمیشه ها! دلم براش سوخت بیا امشب بچه ها رو نگه داریم ما که هیچ عملیاتی نداریم پسرها رو من بغل میکنم محیا با تو پا زمین کوبیده جیغ زدم – سامان؟ میگم حرفشو نزن! تکرار نکنی فراموش میشه جلو پریده بغلم کرد – باشه باشه.. ولی از تجربیاتش که میتونیم استفاده کنیم؟ سکوتم شرورش کرد سرش را از پشت کنار گوشم کشید – درسته من کشته مرده ی بچه ام اونم دو جین ولی نباید زود بچه دار بشیم! دیدی که از رعب و وحشت شبانه حرف میزد؟ انگار از چشمش در اومده بود. نباید جایی هم بریم کهیکی دیگه کلید !شو داره دیدی که نمیفهمیم و چی میشه؟ حرصی در آغوشش چرخیدم با زمین انداختن چادرم بی ملاحظه به جانش افتادم. بلایی سر او نمی آمد اما اگر ادامه میداد من از شرمی گریختم مشت میزدم جیغ میکشیدم

– بیشعور بیتربیت!! خجالت بکش.. حرف نزن.. ولش کن.. دست از سرشون بردار بی آنکه کنترلم کند دستهایش را جلوی صورتش گرفته عقب عقب رفت تا رو تخت افتاد بالشت را برداشتم و با ضربات آن ادامه دادم – ساکت باش مودب خان! شرم میدونی چیه اصبل؟ بالشت را کشید و جا خالی داد ناغافل روی تخت پرت شدم مانند پسربچهای شرور سریع به سمت در دوید – تا میرم چمدونت رو بیارم تخت رو مرتب کن امیررضا گفت نبینم برام شر میشه جیغ زدم – روانـــی! سریع برگشت تشر زد – !مودب بــــاااش به خشک شدنم خندید و قدم عقب گذاشت – آهان خوب شد! من از امیررضا بدترم دختر وقتی تنهاییم حواستو جمع کن کار دستت ندم. میدونی که با تو اشتهامو هم نمیتونم کنترل کنم به چشم های شرورش نگاه کردم کاش روی با صدا گفتنش را داشتم “من که خیلی با تو تنها بودم؟ کی بهتر از تو مراقبم بود؟ کی مثل تو انقدر صبر کرد تا نگهم داره؟” – نگاه میکنی؟ جمع کن تا بیام یه نگاهی هم بهیخچال بنداز ببین جوجهی آماده دارنیا باید خودم ترتیبشو بدم میخوام مهمونت کنم اگه اومدن حالشون جا بیاد. مهمون حساب میشن اگه بیان

با لبخند سر تکان دادم میدانستم مهمان برایش خیلی مهم است اما اینکه اینجا هم آنها را مهمان بداند و خودش را موظف به مرتب کردن اوضاع لذت بخش بود او با همهی شرارتها، غرور و جدیتش مردی مسئولیت پذیر و اهل خانواده است! این رویش را دوست دارم رویی که حتی دربارهی فتانه هم از قادر ندیدم مادرم که هیچ. ** – تا بیای بیرون میرم زود میام به وسواسش برای مرتب بودن همه چیز .اگر خواهرش و شوهر و فرزندانش برسند لبخند زدم نوشیدنیای را که خودش نمیخورد فراموش کرده بود و انگار تا تهیه نمیکرد کبلفه بود که انقدر عجله داشت لبخندم را دیده حرصی گفت – جای خندیدن به من کمک کن وقتی برگشتم باز به خاطر چهار تا تیکه ظرف نیام بابل سفرهی کوچک را برداشتم سینی لیوان ها را روی آن گذاشتم پشتِ مردِ کبلفهی روبرویم که قببل اگر تشر میزد میگریختم و حابل میخندم به راه افتادم سریع همهی وسایل را روی تخت نزدیک به منقلی بزرگ و پایه دار که از زیرزمین بیرون کشیده بود گذاشته بیرون زد – زود میام – میگم؟ متوقف شد

 

– جونم؟ – برسن که میفهمن منتظرشون بودیم! ضایع نیست؟ لبخند زد – با امیررضا تماس گرفتم گفتم بیان ناهار دور هم باشیم خاطرات زیبایی که داریمو زنده کنیم صدای خندهاش بابل رفت – بیشرف گفت میام از خونهی زنم میندازمت بیرون بی جا و مکان! اونجا مال من و زنمه فقط پرستاری نصیبت میشه نگاه از چشمهی براقش گرفتم و گفتم – برید دیگه! قبل از بستن در گفت – هی یادم بیار !بعد بگو زشته با بسته شدن در تنم از خندهای که چند ساعتی بود کنترلش میکردم تا جلوی او رهایش نکنم و رفتارش بدتر نشود لرزید دستم جلوی دهانم نشسته خودم را خالی کردم از صبح با آن شرایطی که ناخواسته ایجاد شد خندیدنی پشت نگاه و صدایم بود که کنترلش راحت نبود آن هم در حضور اویی که نزده میرقصید و چشم هایش دنبال سوتی گرفتن و خندیدن بود خودم را با مرتب کردن وسایل سرگرم کردم تا رسید. از وسواس زیادش برای رسیدن مهمان هایش بی آنکه بابل رفته لباسهایش را عوض کند کیف پولش را روی تخت چوبی انداخته آستین هایش را بالا زده شروع کرد

حواسم با دقتی زیاد به حرکاتش بود. حق با مادرش بود! او به خواست پدرش به چیزی که دوست داشت بی توجهی میکرد تا به مدیریت و جمع کردن اوضاع زندگی بقیه .برسد باید کسی برای هل دادنش کاری میکرد و شاید آنیک !نفر منم به محض بازگشت مرصاد دست به کار میشوم دلم میخواهد او را در آن شرایط ببینم باید نگاهش روشن و دیدنی باشد! نگاهی بسیار روشن تر از حال این روزهایش سیخ جوجهای آماده که گفته بود کوچکتر و مخصوص من است به سمتم گرفته حواسم را به لحظه برگرداند خیره به صورت او غرق فکر لبخند میزدم – بخور مشغول بشی تا میرسن به ریشم که گرفتی به کار نخندی چشم تنگ کرد – شایدم داری به امیررضا میخندی ها؟ سیخ را گرفته حرصی نوکش را به بازویش کوبیدم به جای او که خندید خودم از سوزشی ناگهانی روی کمرم از جا کنده شده سیخ را روی تخت چوبی انداختم – آآآآی!… – چی !شـــد؟ صدایی شنیده شوکه بابل پریدم – زنبور… زنبور… نیشم !زد حس میکردم زنبور زیر لباسم گیر کرده لباسم را تکان میدادم اما فایدهای نداشت سوزش کم نمیشد ! بابل و پایین پریده از ترس و دلهره ای نه چندان زیاد اما آنی جیغ میزدم

 

بوی س.رهی – !سامــااان؟ بازویم را چسبید – بچــرخ! جیغ نزن بذار لباستو در بیارم هول شده هلش دادم – !نــه… نکن حرصی به زور چرخاندم – صبر کن… وایسا ملیـــح! هلم داده برای کنترل کردنم به تنهی درخت اوکالیپتوس داخل حیاط چسباندم پیشانیام محکم به درخت خورد داد زد – تکون نخــور! حساسیت داری؟ گریهام گرفته بود نالیدم – نه.. ولم کن بی توجه لباسم را بابل زد تبلشم برای پس زدنش زانویش را برای نگه داشتنم روی گودی کمرم نشاند – هیـــس …!یه دقیقهاست صبر کن حرکت دستهایش که کفری برای باز کردن قفل لباس زیرم با آن ور میرفت اما اثری در سوزش نداشت لرزاندم – سام!..ان

صدای عجیبی شنیدم که میگفت زنبور را له کرد. لباسم باز شده با آزاد شدن بابل تنهام دلم هری فرو ریخت انگار چیزی در سینهام شکست – لعنتی زیر لباست گیر کرده بود. کشتمش ولی نیشت !زده صبر کن.. تکون نخور چیزی شبیه به کارد روی جای سوزش کشیده از جا کندم فقط میخواستم بروم – آآآآی میسوزه! – میدونم صبر کن بذار نیشو بکشم به درخت قفلم کرده بود بیچاره چانهام لرزید نمیتوانستم تکان بخورم. پوست تنم قسمتی که نزدیک به زیر بغل و لباس زیرم با درد بین انگشتان او فشرده میشد. چیزی روی محل گزیدگی میکشید که تکانم میداد زیر لب بد و بیراه گفته حرصی بی آنکه بفهمد روبرویش منم نهیکی مثل خودش فشار زانویش روی کمرم بیشتر میشد از درد ناله کرد – آخ.. سامان؟ ناگهان فشار را برداشته عقب رفت – بیا… تموم شد به سختی چرخیدم بی آنکه بخواهم صورتم خیس شد. نگاهش نکردم به سمت پلههای فلزی رفتم که از حیاط به طبقهی اول میرسید. طبقه ای که خانه ی هفت سالهی خواهرش سارا بود راه را سد کرد

– ملیــح! پیشونیت چی شـد؟ دستم روی شال و بابلتنهی آزاد شدهام قفل بود خجالت زده نیم قدم عقب رفتم تا بگویم مهم نیست اما بغضم شکست – خورد.. به درخت دستهایش که جلو آمده دو طرف تنم بود در هوا خشک شد. صدایش مات مانده بود نفسش انگار رفت – نفهمیدم.. نفهمیدم ملیح جان! جیغ زدی هول شدم.. فکر کردم حساسیت داری.. نمیخواستم بزنمت لب گزیده سر تکان دادم – میدونم سعی کرده بود کمکم کند اما دلم از ترسی لحظهای خالی شده بود قبل از آنکه بتوانم تکان بخورم به سینهاش چسبیدم – ببخشید.. فهمیدم چی شد..! فهمیدم چیکار کردم ولی حواسم به اون نبود! ببخشید… فقط میخواستم کمک کنم نفهمیدم چیکار میکنم جای دستهایش روی کمرم میگفت تبلش میکند دستش به جای گزیدگی نخورد برای تغییر حالمان گفتم – جوجه ها سوخت! آبروتون جلو امیررضا به فنا رفت سریع عقب پریده همه را زیر و رو کرد خوشبختانه نسوخته بود با خندهای مصنوعی در حالی که مشخص بود کفریست گفت – برشته ها رو میدیم امیررضا بخوره

صدای – مگه باباتون کلید نداره که در میزنید؟ نداره قبلب بگیره مثل مادرتون بیاین !بابل بلده که سارا بابل بیاید؟ صورتم را پاک کرده سریع لباس و شالم را مرتب کردم به پله ها اشاره کرد – برویخ بذار هم ورم اون بخوابه هم بیام جای نیشو بشوریم پماد بزنم زودتر خوب بشه. این دیوونهها !دنبال آتو گرفتن از منن لبخند زدم تکان نخوردم سارا می آمد بهتر بود تا او! روی اینکه باز برهنه ببیندم را ندارم – با هر دستی بدین با همون دست پس میگیرین دیگه چشم تنگ کرده گفت – تو با کدوم دست دادی که من مرتب جورشو میکشم پس میگیرم؟ در با فشار از جا کنده شده فرصت جواب دادن نداشتم درست نمیگفت؟ هر بار او جورش را نکشیده بود؟ جور اتفاق های عجیب ناخواسته وقتی کنار همیم؟ نگاهم بی اختیار قفل کمرش شد.. نیش زنبور این باشد و اینطور بسوزاند اسید چطور او را سوزانده؟ چرا بخاطرش هیچ حرفی به من نزد؟ چرا هیچ گبلیهای نکرد؟ چطور شبها را با آن زخم میخوابد؟ چطور در طول روز اثر سوزشش ذرهای در حرکاتش مشخص نیست؟ امیررضا خندان گفت – حمله به سمت دایی! زن دایی فقط گروگانه اونو باید ببریم …تا سه قلوها خندان جلو دویده از تخت بابل رفتند اما با دیدن من صورت او و سارا وا رفت حرف در دهان امیررضا ماند

– وااای..! ملیح؟ با لبخند جواب شوکه شدن سارا را به خاطر صورت رنگ پریده و پیشانی ورم کردهام دادم اما امیررضا داد زد آن هم جدی و عصبی! – دست روش بلند کردی !سامان؟ سارا نگران جلو آمد. سامان اخم کرد با خشم گفت – جرأت داری یبار دیگه بگو؟ امیررضا بی اعتنا به حرفش رو به سارا گفت – ببین فقط صورتشه؟ – امیررضـــااا!…؟ از غرش سامان سه قلوها که گیج نگاه میکردند خشکشان زده نگران به هر دو چشم دوختند سریع به سارا که مضطرب روی ورم دست میکشید گفتم – خوردم به درخت امیررضا از دیدن حال کودکانش خندید بدجنس رو به سامان گفت – ترسیدن بیشعور ! حابل خودش خورده به درختیا تو هلش دادی؟ سامان حرصی جواب داد – مگه من مثل توام زنمو تو حیاط خلوت گیر !بندازم که بعد بشم سوپرمن؟ امیررضا بیخیال خندید – زنم خودش گیر کرد من فقط کلیدو گم و گور کردم بفهمه کار درست چیه

 

تنها نگاهشان کردم سارا دستم را کشیده به سمت پلهها رفت – بیا تا تازه استیخ بذاریم توجیهت هم بکنم بدونی جنس داغونی که بهش نزدیک شدی خوب خوبهاشون چطوری هستن داداشمون که دیگه هیچی! – عـــه! سارا..؟ بی توجه به اعتراض سامان و صدای خندهی بلند امیررضا گیج همراهش رفتم بی آنکه بدانم با تعریف کردن ماجرای خوردنم به درخت فقط از ترس، البته با دروغی مصلحتی که نفهمد کار سامان است چقدر میخندد که نفسش میرود! حتی جای نیش زنبور را هم با مسخرگی شدید و طرفداری از برادرش که امروز با دیدن تنم به آتش کشیدهام پماد زده ماجرای حیاط خلوتی که گفتند را تعریف کرد روزی از روزهای ابتدایی آشنایی،شان در تنهایی پشت درِ بدون دستگیرهی حیاط خلوت این خانه گیر کرده و امیررضا به جای باز کردن در و دادن کلید آزارش داده! با پایین رفتن از پنجره مجبورش کرده از تن او و بشکهی زیر پایشان بابل برود و از پنجرهی آشپزخانه وارد خانه شود تا سارا به او نزدیک تر !شود با نشاطی عجیب جمبلتش را اینطور تمام کرد – توی آقایون خانوادهی ما ساسان از همه آروم تره. بعدش ایرضاست که داری میبینی چطوریه ! بعد از …اون پرهامه که اصلا گفتن نداره با صدای بلند خندید – الهی بمیرم که شانسم نداری بدتر از من! سامان برعکس ظاهرش از همه بدتره زیر زیرکی هر غلطی میخواد میکنه مو هم بلی درزش نمیره !یبارم نتونستیم مچشو بگیریم خندیدنم بی اختیار بود. چرا این خانواده بر عکساند؟ همه به جای !او طرف من اند

مصنوعی چشم گرد کرد – نخند دختر! نباید خوشت بیاد که؟ ابلن باید بپرسی زنبور رو هم خودش فرستادهیا نه؟ باید نگران حادثهی بعدی باشی! دفعهی بعد احتمابل مجبوری شلوارتم در بیاری صدای بلند خندیدنمان را سامان از حیاط ساکت کرد – یخ کرد خوش جنس! بیا شوهرت فقط به خودش میرسه بچههات گشنه موندن *** )(سحـر عصبی از کنارش رد شدم اما اجازهی دور شدن نداده بازویم را گرفت – صبر کن سحر! ما هم میتونیم …مثل برخلاف آرامش او من عصبی بودم حرفش را بریدم با تندی دستم را کشیده گفتم – بسه پرهام! بس کن! من و تو هیچ وقت ما نبودیم.. هیچ !وقت دستش افتاد وا رفته نگاهم میکرد مستأصل چرخیدم دستم بند پیشانیام شد. در تمام مدت این چند روز که کنار هم مثل روزهای اول زندگی تبلش کردم به روی خودم نیاورم که اگر بشود این زندگی را باز سر پا کرده بسازیم حالم بد بود! تمام مدتی که او با رفتار زیر و رو شدهاش سعی کرد زندگیمان واقعا مشترک باشد حابل ساعتهای رفت و آمدم را برخبلف قبل دقیق میداند و به خاطر حالش که هنوز کامبل خوب نشده مگر به اجبار شب را در بیمارستان نمیماند و تبلش میکند در ساعتهای حضورم خبر از حالم داشته

.باشدیا خودش باشدیا با هم به خانه برسیم یا هر ساعتی که خروجمان هم زمان بودبرساندم و در طول روز حتی با تماس و پیامی …کوتاه حالم را بپرسد و حالم را خوب کند اما موفق نبود… هر چه بیشتر تبلش کرد حالم بدتر شد! با اینکه خودم هم به خاطرش تبلش میکردم . با اینکه میفهمیدم گاهی تمارض میکند اما خودم را به نفهمی زده برای گذاشتن سرم روی سینهای دردناک که بیتاب بوی تنش بودم نزدیک شده به آغوش میکشیدمش. تمام درخواستهایش رابا روی باز جواب میدادم اما حالم خوب نمیشد. حس اینکه حابل تبلشش به اجبار و فقط برای راضی کردنم بود دست از سرم بر نمیداشت! حس اینکه تا به اینجا نرسید و همه چیز خراب نشد برای نگه داشتن این زندگی !مثل من تبلش نکرد خوب میدانم من هم مقصر بودم. به خاطر وقت زیادی که گذاشتم! توان زیادی که نه برای خودم که برای اوی بی معرفت صرف کردم! از خودگذشتگیهای بیش از حدی که نشان دادم و او را به سمت بی توجهی هل داد! از همه بدتر… سکوتی که اشتباه محض بود و فکر میکردم خودش باید بفهمد با تمام اینها یادآوری اینکه کمترین زمانی هم با ارزش نبودم که بخواهد نزدیکتر شده بفهمد حالم را بد و بدتر کرد اینکه احساسش هرگز مثل احساس من نبوده زمان این بودنها و محبت کردنهایی که روزی میخواستم عجیب دردناک بود و آزارم میداد میدانم بی نهایت کم لطفیست اما حتی حس میکنم احساسش را هرگز صادقانه ندیدهام نمیخواهم فقط به خاطر احساسی که هنوز به همان قوت خود باقیست و نسبت به او دارم خودم را آزار دهم. مخصوصا که هر بار که حرف میزد یا غمگین بود باز همان آدم میشدم و تمام جان سحر را میگذاشتم !تا او خوب شود

در تماس تلفنی اش با سامان و رفتار برادرم در دو باری که در این مدت در مهمانی خانهی ساسان و سارا دیدم و احوالش را میپرسید فهمیدم به عمد اتاق را آتش زده تا به خانه برگشته با هم تنها باشیم . از دیوانگیاش برایش ترسیدم با دمی عمیق چرخیدم خیره به نگاه درماندهاش گفتم – حتی ازهمون روزهی اول تموم زمانهایی که کنار هم بودیم هرگز ما نبودیم.. منی بودم که تمام حواسم به تو بود کهیکم بیشتر باشی و شاید ما بشیم و تویی بودی که تمام حواست به هرجایی بود به جز اون مایی که فکر میکنی بودیم… چرخی زده به اطراف اشاره کردم – نگاه کن خونه وزندگیمون رو؟ خوب ببین! نه بده، نه کمه، نه اصبل ظاهرش برام مهمه ولی چقدر کنار هم زیر این سقف بودیم که ازش استفاده کنیم؟ یا بشه بهش گفت مشترک؟ به همهی شرایطی که داریم نگاه کن؟ همه چی! من، خودت، کارت، زندگیمون… تو برای بهتر شدن چی کنار منو با من تبلش کردی که میگی ما؟ هیچی با من و همراه من برات مهم بود؟ دستهایم کبلفه به تنم خورد – از اولش هم همین بودی… گفتی عوض میشه تغییر میکنه ولی هیچی تغییر نکرد! تو فقطیکی رو میخواستی که زمان تنهاییهات باشه و من بودم – …سحــر! انقدر از بودن من جملهی بی جان و متحیری را که به زبان آورد و میدانستم به کجا ختم میشود بریدم – من ابلن دقیقا مثل توام… دنبال راهیام برای رفتن و نبودن، برای رسیدن به حال خودم! رسیدن به چیزهایی که برام از تو مهم تره تا هر زمان که وقتشو داشتم و دلم خواست و حوصلشو داشتم بیام و به …تو هم برسم

پوزخند زدم – فقط تفاوتم با تو اینه که من صادقم، مثل تو نیستم! سحرو منتظر نمیذارم تا هر وقت زمانشو داشتم و دلم خواست بیام و به زندگیم …برسم غمگین و دردناک اضافه کردم – بهت حق میدادم… تمام وقتهایی که بودنت توی بیمارستان مهم تر از بو دنت کنار من بود بهت حق میدادم… من با کارت کنار میومدم هرجوری بود مشکلم اون نبود… تو تمام زمانهایی که برای خودت داشتی همیه جای دیگه بودی! وقتهایی که داشتی هم هرگز جایی برای سحر نداشت قطره اشکی بی اراده آزاد شد – به خاطر پروانه متأسفم… ولی حتی وقتی کنار اون بودی، حتی زمانهایی که تبلش میکردی زندگی روی خوشش رو به پروانه نشون بده نمیخواستی ..من کنارتون باشمیبار نخواستی! نگفتی !… متاسفم که بودنم کنارت برات خوب نبود… نمیخوام به خودمون دروغ بگم. هیچ چیز برای تو با من قشنگ نبود پرهام حتی لحظههایی که ازش لذت میبردی رو نمیخواستی باشم – اشتباه میکنی لبخند زدم، بیچاره. – من مثل تو نیستم به خودم دروغ نمیگم فقط برای اینکه نفهمم اشتباه کردم و هرگز برای تو انقدر مهم نبودم که تو برای …..من مهم بو – اشتباه میکنی.. حرفهات دروغ نیست ولی اشتباه میکنی! صدای کم جان و بی نفسش حرفم را برید. پلک بسته اضافه کر – همهی حرفهایی که میزنی درست ولی اینکه فکر میکنی عمدی در کار بوده تا تو نباشی نه! من انقدر که تو میگی بد نیستم.. انقدر که بخوای هر طور شده ازم فرار کنی.. چون خیال میکنی کارم

عمدی بوده بخوای تلافی کنی.. زندگیمه سحر بچه بازی نیست.. دروغ نمیگم هرگز نمیخواستم تو نباشی.. داری دست و پا زدنمو که میخوای ازش فرار کنی میبینی.. میبینی از خودم خسته ام.. من همیشه و توی هر شرایطی سحرو میخواستم.. برای خودم، برای جون بی جونی که فقط سحر می فهمی،دش نمیگم همیشه خوب بودم که دروغه! گاهی فراموشم میشدی.. انقدر خوب بودی و هر وقت که باید باشی پیدات میشد و هر وقت نباید نبودی که همون که میگی بود… از بی حواسی ..نه به عمد از خوبی زندگیم حتی اون مشترک رو فراموش میکردم وقتی میدونستم تو حتی حواست به همه چیز منم هست.. ولی همیشه اون نبود… گاهی بلزم بود نباشی… از عمد نه! دوسِت …داشتم و نگرانت بودم نمیخواستم اذیت بشی، بودنت کنار من آزارت می،داد غمگین میشدی بیشتر از اون که ابلن غم داری ! دوتا رو اگه از دست میدادی ….بدتر از لبخند زدم غمگی،ن دردناک، حرفش را بریدم – آره میدونم دوستم داری، همینم آزارم میده! خیلی هم آزارم میده اگه وقتی حواست هر جایی هست به جز من، کنارت باشم… برای همین میخوام برم نمیخوام دست و پا زدنتو ببینم.. حال ابلنت عصبایم میکنه پرهام.. اینکه انقدر نفهمیدی تا به اینجا رسید و حابل همهی زورتو میزنی عصبانیم میکنه .. نمیخوام به زور مجبور باشی اینی باشی که نشون میدی وقتی نیستی… اینی که نیستی و میخوای نشون بدی دردناکتر از قبله! وضعیتی که داریم بدتر از قبله.. نمیخوامش.. ترجیحم همون وضعیت بی روحِ تا اینکه…. – !…سحـــر صدای کمی بلندش میان آرامی و غم هردویمان ساکتم کرد کبلفه و عصبی اما با چشمهایی نمدار گفت – انقدر بد نباش وقتی خوبیتو دیدم.. نخواه که از عمد مثل من باشی و تبلفی کنی وقتی میگم عمدی نبود.. اینو بفهم که نفهمیدم نه که بخوام آزارت بدم.. نفهمیدم! تنها کسی که کنارش خودِ خودم بودم رو نمیخوام از دست بدم…. هر آدمی اشتباه میکنه ….و من

از صدای پوزخندم حرفش را خورد – اشتباهت خیلی طوبلنی نبود؟ خود خودت بودن خیلی سوز داره پرهام! اینکه چند سال طول کشید و حتی یه بار نفهمیدیش خیلی سوز داره! حتی همین ابلنم فکر میکنی من انقدر احمق و بچه ام که بخوام تبلفی کنم؟ نمیفهمی حالی که دارم کنار تو که خودتی ….بدتر از – انقدر اینو نگـــو! چطور چند سال کنار هم بودیم ….که حابل فقط بودنمــ من هم مثل او صدا بابل بردم – نبودیــم! تو هیچ وقت نبودی! فقط من بودم که نفهمیدم بودنت وقتی خودت نمیخوای باشی انقدر تلخـــه! انقدر سنگینـــه! چیزی که ابلن دارم میبینمـ… – بســه! بس کن! انقدر منو آزار نده… خودم میدونم چی شده! فهمیدم چی شده که حالم اینه .. که انقدر داغونم.. تو دیگه !مرتب تکرارش نکــــن در حالی که ناتوان عقب میرفت صدایش ذره ذره پایین می آمد. به دیوار تکیه زده بی جان فرو ریخت کف دست هایش روی چشمهایش نشست – باور نمیکنی ولی از خوبی و آرامش زندگیم نفهمیدم.. نفهمیدم چقدر خوشبختم.. نفهمیدم چقدر از حقت گذشتی. هیچ وقت هیچی نگفتی. حرف نزدی. غرق زندگیای بودم که مشکبلت اطرافم هر روز بیشتر از دیروز بود و تو تنها نقطهی آرومشش بودی! تنها کسی که همیشه حواسش به من بود… نفهمیدم ولی فکر میکنم گاهی کمکت کردم.. گاهی مثل وقتی کنار پروانه بودم.. نمیخواستم وابسته بشی .. میدونستم دوستش داری.. ولی نمیخواستم خیلی بهش نزدیک بشی و مثل من برات مهم…تر بشه گیج جمبلت آخرش را گوش میدادم! نمیخواست؟ چـــرا؟ دستهایش آرام پایین آمده درمانده گفت

– از روزی که دیدمش و بهم گفت عمو… از همون اولین روزهایی که چشمهاش طوری برق میزد که میگفت “کسی مثل تو منو دوست نداشته عمو” میدونستم اگه به نوبت پیوند نرسه زمانش خیلی .کمه پروانه با اون وضعیت خیلی توی لیست انتظار دووم نمیآورد سحر… فقط کمکش کردیم کمتر اذیت بشه.. کمک کردیم روزهای خوبش زیاد بشه.. از زندگی فقط منتظر درد و سختیش نباشه.. از اون بابای بی مصرفش فاصله بگیره تا کمتر زخم بخوره.. پروانه نمیموند سحر… به اندازهی …من شانس نداشت نمیخواستم دیدن و بودنش برات عادت بشه.. نمیخواستم اگه دیگه نبود بشکی.. نمیخواستم اون سختی رو بکشی.. عمر دست خداست؟ باشه درست ولی نمیتونستم احتمابلت رو نبینم و بذارم مثل من کنارش باشی.. بغلش کنی، بغلت کنه و بفهمی چقدر تنهاست و این روزها هی یادت بیاد! حیرت زده نگاهش میکردم! میدانست؟ برای این آن روزها نمیخواست باشم؟یک جمله اش چقدر !درد داشت “به اندازهی من شانس نداشت” او هنوز در آن کودکی و تنهاییاش مانده! در روزهایی که بخاطر اجبار حضور او، پدرش رخساره را تحمل کرده، روزهایی که فهمیده مادرش و حضور او اجازهی زودتر رفتن را به پدرش نداده و زندگِی قبلی پدرش را بهم ری،خته رخساره، امیررضا و رها را سالهای سال دور کرده، روزهایی که تمام تلاشش را کرده بود تا کار مادرش را با نزدیک کردن پدرش به خانوادهی قبلیاش جبران کند، با نبودنش کنار بقی،ه با کمتر بودنش، روزهایی که تمام زورش را زده بود تا مثل مادرش بار اضافی نباشد و برایش قلبی ضعیف به جا گذاشته نگران از دمهای عمیق و دست روی سینهاش جلو رفته بازویش را گرفتم – خوبی پرهام؟ – نکــن… خوشم نمیاد پسم زده ایستاد در حالی که به سمت اتاق میرفت گفت

 

 

*** دوستان فایل کامل رو  تو سایت میزارم از اونجا دانلود کنید***

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x