رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۸

4.4
(10)

 

– نذاری کارمو بکنم من میدونم با تو! گفتمیا ابلن هر چی میگم قبول میکنی تا تبلفی کنمیا یه جا تو جمع بد ضایعت میکنم .یجوری !که اون گوبلخم ندونه از کدوم طرف در بره معذب و کبلفه نگاه گرداند میدانست ضایع کردنمیعنی شرمگین .کردن او چند رز زرد را به موهایش بسته به زحمت با بندهایی تزئینی تاج گلی براش س اختم دامنش را باز کرده دور تا دورش را از روی تخت تا لبهی پلهها گل ریختم میان سفیدی لباس و تخت، کف سالن و گلهای پراکنده، انعکاس نور از پردههای توری که مثل پرده های ضخیم کنارش نزدم، همراه با دختر ظریف روی تخت! با وجود گشادی لباسم برای او! تصویری ایجاد شده بود که خودم را هم به وجد آورد چه برسد به سامان بینوا…! مسلما هوش از سرش میبرد و از دستهایش که در حال حاضر بسته بود در سرش بد و بیراه به جانم میبست – چی شدی بلمصب! میگه نباید به صورتت دست بزنی ها؟ حق داره همینطوریت هم پدرشو در آورده صورتش سرخ شده نگاه گرفت “ملیـــــح؟ بیا دیگه دیر شد؟ ولش کن بیدار نمیشه!” از صدای بلند سامان سریع لبهی پله ایستادم میدانستم چطور عصبانیاش کرده کاری کنم بابل بیاید با صدای بلند خندیدم و گفتم – ملیحتون نمیتونه جواب بده! افتاد تو چاهی که خواهرشوهر براش کنده! باید بیایی درش بیاری پدر ژپتو! بیا تا از کارهام اشکش در نیومده باز فرار کنه صدای داد”سحر” گفتن سامان و قدمهای محکمش روی پله ها که مطمئنا دوتایکی ردشان میکرد عقب راندم. سریع داخل اتاق پریدم پشت پردههای جمع شده پنهان شده گوشیام را روشن کردم صدای تهدید کردنش نزدیک میشد – بیچارهات میکنم اذیتش کرده باشی!

بی توجه خندیدم قسمت دوربین گوشی را با احتیاط از پشت پرده بیرون برده شروع کردم ملیح که میدانستم چه حالی دارد تکان نخورد سامان که به ابتدای پلهها رسید خیره به گل ها خشکش زده آرام با قدمهای کوتاه و مردد جلو میآمد در چهار چوب از دیدن تصویر ملیحی که ساخته بودم !متوقف شد پشت هم عکس گرفتم صورت مات ماندهاش دیدنی شده بود! ذرهای حواسش به این نبود که کجا هستم! منی که به قصد ادب کردنم بابل دویده بود با احتیاط بی آنکه پا روی گلبرگ ها بگذارد جلو آمد ملیح معذب از روی تخت پایین آمده تمام گل های روی دامن لباسش پایین ریخت. دم سنگینی که سامان گرفت و دلیلش را خوب میدانستم خنداندم گوشی در دستم در حال فیلم گرفتن لرزید دستهای مشتاق برادرم بیحرف باز شده ملیح حبس شده میانشان به سینهاش چسبید . برادرم پلک بسته چند نفس عمیق کشید چشم باز کرده با اخم اطراف را برای یافتنم نگاه میکرد با شرارت بیرون آمدم همانطور که قدم زنان نزدیکشان شده فیلم و عکس میگرفتم گفتم – بخند داداشی! بخند اولین کلیپتون قشنگ در بیاد !یادته با امیررضا چیکار کردی؟ فیلمی که بجای چکی که میخواستی بهش بزنی از سارا گرفتی براش فرستادی رویادته؟ خندید با بوسیدن سر ملیح محکم چسبیدش شرور و پررو گفتم – این بوسیدن منو خر نمیکنه که ولش کنم! برو پایینتر بچسب به اونکه میدونم خیلی میخوای قشنگ تر بشه شاید !ول کنم “بی شرفی” لب زد اما سرش پایین تر رفته گونهی ملیح را بوسید “نچی” گفتم

 

– خوشم نیومد خر خودتی! برو پایین تر اگه میخوای فیلم و عکس ها رو بهت بدم و ندم دست سارا باهاش زنتو آب کنه ِبرادر جان به سر شدهام منتظر همین بود لبی تر کرد سر ملیح که قفل کرده بود را به زور بابل کشید با پایین کشیدن سرش برای رسیدن به مقصود میخ .کوبش کرد آخ که عجب حرکتی زدم! نه تنها ملیح که سامان هم که جنسش را خوب میشناسم و میدانم چقدر شاکر است اما میخواهد گردن من بیاندازد .نفسش بند آمده چرخی دورشان زدم با شرارت از اینکه میدانستم ملیح چقدر معذب است گفتم – سرتو بابل نیاری که میزنم زیر حرفم داداشی! خوب کشش بده دلم خنک بشه که پرهام دیروز نفسش بابل نمی اومد از دستت! تازه چک نامردی هم زدی با بابل آمدن سر سامان که تیز نگاهم کرد از مدل حرف زدنم که میدانستم خوشش نمیآید تند فرار کردم در حال کِل کشیدن گفتم – اگه فیلمو میخوای یه چک سفید برام بنویس جناب پایدار وضعیتت میگه باید با پولهات برم خرید عروسی! داد زدم – مامـــااان…؟ مامان بیا برات خبر دست اول دارم! بیا عروست بله داده! بدو تا بچهشون راه نیفتاده وسط دست و پامون عروسی بگیریم! بدو ببین کجا مچشون رو گرفتم! اونم تو چه حالی؟! پسرت قحطی زده است سیمین بانــــو! بیا جمعش کن شرم و حیا رو قورت داده زورش فقط به شوه من میرسه !نه زنش ***

خیره سوختن پردهها را نگاه میکردم آتش به کیسهی گلها رسیده بوی تندی بلند شد! اما نگاهم از آنها جدا نشده از جایم تکان نخوردم پادری پشت در بالکن هم آتش گرفته شعلهها به تخت نزدیک میشد دود غلیظی که به سقف چسبیده بود هر لحظه بیشتر میشد نگاهم اما به صحنهای بود که از افتادن شمع با آتش سوزی عمدیام ساخته بودم تا طبیعی جلوه کند با شنیدن صدای پای سحر از پله ها که بابلخره رضایت داد نیمه شب به اتاق بیاید با بستن در سریع به سمت تختی که شعلهها نزدیکش بودند و اتاق به حرارت نشسته بود رفتم روی تخت دراز کشیده چشم بستم. با علم به اشتباه بودن و خطرناک بودن کارم تنها راهی بود که به نظرم رسید تا از اینجا برویم. وسواس سامان را برای راحتی خانواده میشناسم سریع برای تعمیر دست به کار شده به خاطر حضور افراد غریبه همه را از خانه بیرون کرده جای دیگری برای حضورشان فراهم میکند وقتی صبح با آن همه شوق از خانه بیرون زدم و سحر بایک پیام همهی ذوقم را کور کرد و وقتی برگشتم تنها با”ممنونم” زیر لبش که تند گریخت با کیسهی گلهای جمع شده گوشهی اتاق که روی هم تلنبارش کرده بود روبرویم کرد فهمیدم وضعیت بدتر از چیزیست که فکر میکنم نگاهش به جای شادی غم داشت! با او نیاز به تنهایی و حرف زدن بیشتر دارم. سحری که گفت برای فرار از تنهاییاش به اینجا آمده تا نبودنهایم کمتر به چشمش بیاید حابل انگار نمیخواهد باشم که میخواهد اینجا .بماند صدای جیغ بلندش را پس از باز شدن در شنیدم

– !!!…پرهـــــااام لباسم را کشید وحشت زده صدا میزد و تنم را تکان میداد “هان” مثبل گیجی گفتم به زور از تخت پایین کشیدم – پاشــووو… آتیش… بیا عقــب!… سامان بیااا… ساماااان؟… آتیــش! با نگاهی به اتاق چشمهایم گرد شده به سرعت بیرون زدیم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که سامان را خبر کرد و او برهنه تنها با شلوارکی کپسول به دست وسط اتاق ایستاد و از صحنهی روبرو و حرارتش تنها سیاهِی روی وسایل و بوی دود و سوختگی به جا ماند با خشم داد زد – روانیهای احمق! چه غلطی کردین؟ نباید قبل از خوابیدن شمعها رو خاموش میکردین؟ با صورتی کبود پشت در اتاق ایستاده بود سینهاش از خشم بابل و پایین میشد. میدانستم حواس جمع تر از آن است که نشان میدهد. همیشه میفهمید در خانه دقیقا چه خبر است دستم را که دور شانهی سحر پیچانده بودم محکم کردم نگران از لرزیدن او اما بیخیال گفتم – خاموش کرده بودم نمیدونم چی !شده توپید – ببین خاموش کردنت به کجا رسیده !یه ذره دیرتر رسیده بودیم بابل سرت ابلن جزغاله شده بودی کنار جنازهات بودیم! – هین! خدا نکنه رو به سحر که شوکه شده بود گفت

 

– واسه چی اینجا وایسادی؟ چیو نگاه میکنی؟ نمیبینی سالمه؟ برویه چیزی بخور به مامان و ملیحم بگو خبری نیست !بخوابن بتونم دوتا بزنم تو گوشش سحر که فهمید واقعا عصبانیست به سمت پلهها رفت – اَه تو هم با این اخبلقت! چیزی از اتفاق میدونی؟ .اتفاق بوده برادر من با ناپدید شدن سحر جلو آمده چشم تنگ کرد – چه غلطی داری میکنی روانی؟ – !هان؟ – هان و درد! فکر کردی اگه سحر از زور عشق و احساسش نمیفهمه چه خبره منم نمیفهمم ابلغ؟ چه مرگته خونه زندگی رو بردی !رو هوا؟ اخم کردم – فیلتر سر راه زبونتو برداشتی یا کمال همنشین ِی برادر زن به این روزت انداخته که ادبیاتت شده این گوبلخ؟ نفهمیدی زنم چی گفت؟ اتفاق! اسمش روشه. معنیش رو نمی دونی توجیهت کنم؟ پوزخند زد – اون چشمهی بلمصب خودتو توجیه کن که انقدر خوب میشناسمت که برق شرارتو میتونم توش ببینم و قسم بخورم به عمد آتیش راه انداختی! فقط خبرت نمیدونم چرا؟ چته؟ خندیدم میدانستم حواس جمعش ممکن است کار دستم بدهد – وابل مشکل خاصی ندارم! کتفم که خوب شده ولی دندههام هنوز درد میکنه نفسم خوب بابل نمیاد اون دودم بدترش کرد حرصی خیز برداشت عقب پریده خندیدم

 

– بهم دست بزنی جیغ میزنما کلافه غرید – !زهرمــااار…. چته پرهام؟ درمانده در جا ماندم زمزمه کردم – نمی دونی؟ باید واضح بیشتر از اینکه دیدی بیچارگیمو به تصویر بکشم تا ول کنی؟ – بیشعور این راحش بود؟ نگفتی یه ببلیی سرت بیاد جواب دکتر کامرانو منِ بیچاره باید بدم؟ خب مثل آدم حرف بزنید! – حواسم بود از همین دو کلمه فهمید چه نمایشی اجرا کرده ام – احمـــق! تو مثبل پزشکی؟ هزینهی تعمیراتو ازت میگیرم دوزاری خندیدم – ابلن دقیقا اونکه احمقه تویی! باید از خداتم باشه که؟ خونه رو واسه تعمیر و تمیز کاری چند روزی شلوغ کن مامانم بفرست پیش سارا و امیررضا یا ساسان و رها، خودتم ملیحو بزن زیر بغلت برویه وری که ایشابل دیگه برنگردی! – عوضی… مگه من مثل توام؟ پقی خندیدم – وضعیت حضور ملیح خانوم اونم تنهایی بیخ گوشت تویه اتاق زیر یه سقف زمان نامزدی و صیغه که من تو اون شرایط اَخ بودم و اگهیه قدم به سحر نزدیک میشدم شعورم کم بود! میگه خبرت خیلی هم

بدتری گوبلخ. هم بدتری هم خر شانسی! مثل ما برادر زن خر کله نداری یقه ات کنهیه ذره دلمون خنک بشه حرص زد – محرممهابلغ! آدمم! تو آدم بودی که چند بار وسط خیابون گرفتنتون؟ – وابل بخدا بهم مهلت محرمیِت طوبلنی ندادی تا نشونت بدم بفهمی تو نامزدی فقط بغلش میکردم به بچه دار شدن نرسیدیم! خیلی زور زده باشم اون روزها نهایتش به مراحل بچه دار شدن فقط فکر میکردم. گفتم و از اینکه عکس العملش را میدانستم و نمیخواستم بیشتر حرف بزنیم به سرعت به سمت پله ها گریختم داد زدم – اهل منزل؟ زود چمدون ببندید که گوبلخ نمیخواد صبح حتی یه نفرتون اینجا تو دست و پایی کارگرها باشه! دیر رسید بد سوخت حابل میخواد جبران کنه هفتهی دیگه باز همه همینجا باشیم . مثبل بگه من مرد این خونه ام از دیدن سیمین بانو که نشسته کنار سحر و ملیح نگران سر تا پاییم را نگاه کرد لبخند زدم – سالمم در رفتم نتونست بزنه! منم فقطیه چک بهش زدم موند تا جاش بره بعد بیاد به دروغم لبخند زده گفت – خدا رو شکر سالمی ! زد و خوردتونفدای سر دخترام که نگران جفتتون بودن ملیح و سحر را نگاه کرده گفتم – جان از سحری نگران! ولی اونیکی مقصرش خودشه میخواست زن این دیوونه نشه ناگهان دستی پشت گردنم چسبید صدای سامان بلند شد

– دیوونه خواهر سادهی منه! اینم جواب چکی که زدی و در رفتی سحر باور کردهابرو بابل انداخت – ای ول پرهام! داشتم ازت ناامید میشدم کفری از دست سنگین سامان گفتم – نا امیدشو… بیشعور من انقدر محکم زدم؟ سامان بیخیال کپسول را در آغوشم انداخته وارد اتاق شد – خوب فکر کن احمق! خیلی محکم تر از من زدی مراعاتتو کردم، چون فقطیکی زدی یکی زدم! اینم فردا ببر برای شارژ و پر کردن واسهی دفعهی بعدت، اتفاقه دیگه! شاید خدا خواستیادت ِرفت مردن دفعهی ….بعدت افتاد گردن خودت با تمسخر قبل از بستن در رو به همه گفت – صبح همگی بخیر نگاهی به ساعت انداختم از دو گذشته بود – اوخ! چه وقت شناسه – امشب رو اتاق مهمون پایین بخوابید سیمین بانو بود که از جا برخواسته به سمت اتاقش رفت و جدی اضافه کرد – اونویادت نره پرهام جان؟ فردا باهات تماس میگیرم یادآوری میکنم لبخند زدم و سر تکان دادم. این زن که همیشه هوای همهی ما را داشت اما در مورد سامان و رفتارش هرگز نظری نداده دخالت نمی کرد به اندازهی مادرم که نبود و رخسارهای که مادر شده دوستم دارد با رفتنش ملیح هم سریع برخواسته با سحر تنهایم گذاشت. سحر نگران پرسید

– خیلی محکم زد؟ – نه انقدر که من زدم چشم گرد کرد – واقعا زدیش؟ سامانو؟ منظور سامان از چکی که من زدم آتشی بود که روشن کردم. خندیدم و گفتم – آره. بابلخره ازیه جا باید شروع کنم دستش کوتاه بشه؟ بپر بریم بخوابیم دردشیادش بیاد باز برمیگرده میزنه خندید به کپسول اشاره کرد – دیوونه … اونو بذار پشت در صبحیادت نره قلبم از جاش کنده شد! وسط اون آتیش چطور نفهمیدی وخوابیده بودی؟ لبخند زدم – فکر میکردم گرمای بغل کردن توئه! میسوختم هم پا نمیشدم سریع نگاه گرفته به سمت اتاق انتهای .راهرو کنار اتاق مادرش و سامان رفت هر بار با عکس العملهایش احساسم دربارهی این که نمیخواهد به نتیجه برسیم و اوضاع را سر و سامان بدهیم به اطمینان بیشتری میرسید! ولی چرا؟ نگاهش که چیز دیگری میگوید! *** )(سامان گیج نگاهم میکرد با لبخند گفتم

– من فقط اونجا رو دارم جا خورده ابروهایش بابل پرید – واقعا؟ نمیدانم چرا راضی نبود با این وضعیتی که پرهام دیشب برای خانه ساخت و ساعتی پیش همراه با سحر مادر را به خانهی ساسان برد ما هم تنها باشیم و به هتل برویم. تنها جایی که در آنجا به قول پرهام مکانی دارم. انگار دلیلش را فراموش کرده که می !پرسد – واقعا.. جای دیگهای ندارم چون وقتشو نداشتم اصبل بخوام تو فکر خرید باشم البته! بلزمم نداشتم وقتی کنار مامان راحت بودم و بجای خرید خونه پولشو زدم به کار. وقتشو هم نداشتم بخوام خوش بگذرونم که نیاز باشه واسه سرگرمی داشته باشم. ولی دلیل اصلی نداشتنم همون مستعد بودنم بود که بهت گفتم به نگاه گرد شدهاش خندیدم اضافه کردم – خونه مجردی قبل از اومدنت واسه من فقط دردسر داشت ملیجه جان! خودمو میتونستم جمع کنم ولی اونهایی رو که اگه آدرسش رو پیدا میکردن اونجا سبز میشدن نه! اعصابشو هم نداشتم هر بار یکی رو بشورم بذارم کنار دردسرش زیاد بود. همین ابلنم که فقط همون مکانو تو هتل بهاون شلوغی دارم بعضیها با پررویی بدون نگرانی از دیده شدن میان !ینه که تنها جایی که دارم همونجای شلوغ و پر رفت و آمده که اگه خودم نبودم آتیششون بزنم پرسنل که خوب منو میشناسن و میدونن اگه برسم چطوری رفتار میکنم بیرونشون میکنن! البته منصف باشیم اون رفقای دیوونه تر از خودم هم کم تأثیر نبودن تو نداشتن مکان! باید هر روز اونجا باهاشون درگیر میشدم و جمعشون میکردم نیان چتربازی! در سکوت تنها نگاهم میکرد با لبخند گفتم – لارنژیت؟

لبخند زده سر تکان داد. دستش را گرفتم مهربان پرسیدم – چرا میگی نه؟ مشکلش چیه؟ نگاه گرفت با صدای پایینی گفت – میگین جای شلوغ! اونم تنها جایی که دارید! خب ممکنه همه منو با شما ببینن که؟ شانه بابل انداختم – ببینن مشکلش چیه؟ معذب گفت – خب بعدش چی؟ گیج ابرو بابل دادم سر به زیر شده گفت – ابلن نامزدیم ولی… خب مشخص نیست چی !بشه که چشم تنگ کردم از احساسش که میگفت نگران آبروی من است بدجنس گفتم – صد در صد اشتباه کردم! زبون خوش نمیفهمی باید شبیه کاری دستت بدم تا بفهمی هر چی هم بشه رفتنی در کار نیست ملیجه نگاه گرد شدهاش از روی صورتم پایین آمده دستهایش بهم گره شد. جدی پشت دستش کوبیدم – یه قطره خون بیاد من میدونم !!..با توآآآ کفری شد با”نچ” کلافهای گفت – چرا خودتون رو میزنید به نفهمی؟ تهش به آبروریزی برسه چیکار میخواین بکنید؟ با لبخند گفتم

 

– زندگی. زندگی میکنم.. لذت بخشتر از ابلن! بدترین اتفاق هم اگه بیفته بعد از چند وقت فراموش میشه .سختیش فقط چند وقتیه که باید بی اعصاب نگاههی احمقی رو تحمل کنی که خیال میکنن خیلی میدونن و نزنی لهشون کنی. ولی خوبیش اینه که تموم شده! خوبیا بد از ببلتکلیفی بهتره و ملیجه رو داری به دیوانگی صادقم غمگین لبخند زد. تمام نگرانیاش را برایم بیرون ریخت بی آنکه بفهمد چقدر برایم لذت بخش است “دلم میخواد گازت بگیرم وقتی اون چشمهای بیشرفت انقدر روشن میشه و میگه دوستم داری! میگه هیچ نگرانیای نداری جز برای !من” – خیلیها شما رو میشناسن! حتی ممکنه روی کارتون اثر بذاره! بودنم کنارتون ممکنه بهتون ضرر بزنه …و حرفش را بریدم – ای ول! تو چقدر مفیدی؟ هر کی قراره واسه خاطریه مشت حرف مفت ضرر بزنهیا نگران بشه و بره یا همکاری نکنه همون بهتر که نباشه سردرگم نگاهم کرد. خندان از اینکه ذره ذره باور میکرد چقدر افکار، برداشت و برخورد آدمهای اطرافم در زندگی برایم بی ارزش است و مهمترین اوست گفتم – سوال دیگهای نداری؟ جمع کنیم بریم؟ زمزمه کرد – واقعا جای دیگهای ندارید؟ دندان نما و مسخره خندیدم

– دارم ولی دلم نمیخواد ببرمت اونجا! میخوام اول ببرمت هتل همه با من ببیننت نتونی فرار کنی و لذتشو ببرم بعد شاید بردمت اونجا تنها شدیم حسابتو رسیدم بر خبلف عکسالعملش نسبت به شیطنتهای قبلم که شرمگین میگریخت خوشحال شده گفت – !کجا؟ – خونهی خواهرم سارا پکر شده وا رفت! برداشتش را فهمیدم. خنیدم – منظورم خونهی ابلنش با اون علیاکبری و اون سه تا خوشمزه نیست. خونهای ر و گفتم که هفت سال تنهایی توش زندگی میکرد و همین روزهاست خراب بشه انقدر قدیمیه! دلم میخواد خودمیه روز با گلنگ بیفتم به جون دیوارهاش …..که – باشه اشکالی نداره! میشه توش زندگی کرد؟ خوشحالیاش متعجبم کرد! انقدر نگرانم بود؟ لبم را برای تخلیهی احساسم گزیدم تا خودم را نگه دارم و جای دندانهایم روی گونهی او نماند – میگم داغونه واسهاش ذوق میکنی؟ مظلومانه با ناز و ملتمس گفت – بریم اونجا؟ چشم تنگ کردم و گفتم – نُچ ناز نیا خر نمیشم! همون خواهر روانیم ازم آتو داره بسه. امشب باهام میای هتل که همه ببیننت و بدونن شر نگاهت دامن نداشتهام رو گرفته که از شر همشون راحت بشم. بعدش شاید اگه دختر خوبی بودی و شبیکم بیشتر از بوس و بغل بهم دادی فردا بردمت فقط خونه رو ببینی

اینبار – آخِـیش… پاشو که رفتارهات میگه دفعهی بعد مثلیه نفهم هرکاری دلم میخواد بکنم باهات مشورتم نکنم که کارم به التماس واسه بغل هامیفته آرام ایستاد اما ناغافل دستهیش دور تنم پیچیده سرش به سینهام چسبید ! بارها او را به خودم چسبانده گفتم”مال من است” اما هر بار او خواست متفاوت بود! شبیه به خنگی شیرین و جان بخش نسیمی که زیر آفتاب سرخ ظهر بچشی… جاندارتر… عمیقتر… آنقدر که نقطهای در سینهات بیشتر جان گرفته تمام تنت حرارتش را حس کند تنها یک کلمه گفت – ممنون برای چه چیزی تشکر کرد را نمیدانم اما من هم تشکری بدهکار بودم – ممنون. همیشه ا زین یهوییها بده خیلی خوبه بیشتر از زوریهای خودم میچسبه خندید – خوبه میدونید زوریه! خندیدم – دیگه دیگه… ببخشید که همین از دستم بر میاد. میترسم بیشترش فراریت بده باید صبر کنی تا اسمت بره تو شناسنامهام نزده برات برقصم! طوری یه لقمهات کنم بفهمی .چقدر زور زدم نخورمت صورتش را به سینهام فشرده چیزی زمزمه کرد که بیش از قبل به حیرت انداختم! حالم را انقدر خوب میفهمید؟ – میفهمم… خوبم میفهمم! ممنون

(ملیــــح) بی اعتنا به حضور کسانی که برای کار کنارش بودند تمام مدت دستم را گرفته گرم میفشرد معذب همراهش قدم برمیداشتم حواسش به توضیحاتی بود که خانم راضی مدیر داخلی هتل میداد… زنی زیبا …و جسور لحظهای که دیدم بی اعتنا به سامان بدون مکث به آغوشم کشید. با تمسخر به او تبریک گفته اعبلم کرد فکرش را نمیکرده با آن اخبلقش به جز آن در و دافهای عجیب و غریب که فقط کشته مردهی ریختش هستند و گول قیافه و پولش را خوردهاند کسی بپذیردش! شخصی که عقلش را زرق وبرق ضائل نکرده باشد! آن هم کسی شبیه به من! آرام و بی حرف! دقیقا مثل نامم… ملیح …و سرخ حرفهایش خجالتزدهام کرد اما برخورد گرم و خودمانی و به شدت با احترامش با هردویمان مخصوصا با سامان، حس بد حضورم را کنار جماعتی که مشخصا با آنها تفاوت بسیاری داشتم کم کرد “مرصاد چطور انقدر راحت باهاشون کنار اومده؟ من همیشه اون پایین مایینها بودمیا اینجا زیادی بابل بابلست؟” با تاکید خانم راضی به حضور سامان که اجازه نداد به سوئیتش برویم و همسرش که حسابدار بود را خبر کرد همراه با مردی که انگار مسئول تغییرات انجام شده بود مجبور شدم کنارش بمانم گفت باید امروز سامان چند ساعتی را کنارش باشد تا به تمام تغییرات انجام شده سرکشی کنند. گفت ًسامان بعدایا به کیفیت آنها گیر میدهد یا هزینهیشان!

قدم تمرکز داشت اما حواسش از من پرت نمیشد که گاهی انگشت شصتش گرم پشت دستم حرکت میکرد تمام مدت نگاه جدی و پر اخمش روی صورتش بود! گوشهایش پی حرفهای خانم راضی و همسرش که انگار مشاورشان هم بود اما هیچ سبلمی را از افرادی که خوب او را میشناختند و از کنارمان میگذشتند و گاهی تا چند متر آن طرف تر سنگینی نگاهشان را احساس میکردم بی جواب .نگذاشت در هر مکان هر بار نظر نهاییاش را که داد تعجب کردم! همانطور که خانم راضی گفتیا به کیفیت کار گیر میداد یا به هزینهاش! کیفیت سرپوشهای عجیب متحرک و برقی استخرهی رو باز هتل که از دیدنشان در ابعادی کوچک اما همراه با آبی بسیار زبلل میان فضای سبزی دلنشین جا خوردم! ولی او گفت انتظار کار بهتری !داشته یا میز و صندلیهای عجیبی که دقیقا کنار استخر بود و از زیر شیشهی میز آبی زبلل و تمیز با ریتمی یکسان انگار که صفحهی شیشهای ایجاد کرده باشد داخل استخر میریخت و او به کیفیت و جنس روکش ضد آب صندلیهای چهار پایهای مانندش گیر !داد یا دیوار پوشها با طرحهای سه بعدی که در سه سوییت متفاوت دیدی،دم گفتند کار جدید جایگزین طرحهای قبل شده! بهیاد دارم که قببل دیده بودم اما نه با این کیفیت ! اگر او دستم را نگرفته بود و توضیحات خانوم راضی را که کنارشان ایستاده بود نمیشنیدم حتما جلو رفته لمسشان میکردم! سامان اینبار به خاطر حجم زیاد کاری که از طرف قراردادش میخواست به هزینهاش گیر داده گفت در صورت کمتر شدن هزینه ادامه میدهد و در غیر اینصورت همکاری تعطیل !است برای امضا کردن فرمهایی که در نهایت کارش به جر و بحث با خانم راضی رسید دستم را رها کرده جدی گفت

– درخواست رو امضا میکنم ولی تأییدش برای هزینه میمونه برای وقتی که ایرادهایی که گفتم رفع بشه توی هزینههای این ما هم نباشه بذاریدش کنار بازسازیها تا وقتی تموم بشه! دفعهی بعد هم زودتر بهم اطبلع بدید نه وقتی سرو بریدین گذاشتین جلوی .چشمم نگاهم به صورت درهم خانوم راضی بود که تبلش میکرد او بپذیرد بهتر از این امکانش نیست . لبخند به لب از کبلفگیشان در برابر سامان قدمی دور شده به سمت بالکن سوییت بزرگی که داخلش بودیم رفتم از لحظهی اولِ دیدن این مکان غافلگیرم کرد! حتی مکانهای مشابهی که آنها برای توصیفش از کلمهی اتاق و سوییت استفاده میکردند از نظر من پنتهاوس بود! بزرگ با آسانسور اختصاصی و امکانات رفاهی بلکچری! اگر اینجا سوییت بود برای دیدن پنتهاوسش چه انتظاری باید داشته باشم؟ زیادی لوکس نبود؟ کف پوش سفید زیر پایم طوری برق میزد که میتوانستم خودم را در آن ببینم ! با آنکه آرام قدم برمیداشتم و کفشم تخت و بدون پاشنه بود اما از سکوت نگرانِ صدای قدمهایم بودم روبروی در بالکن ایستاده با دیدن اجاقی عجیب بی اراده دستم به سمت دستگیرهی مشکی ِرفت. در تمام شیشه را باز کرده وارد بالکن شدم لبهایم از دیدنش کشیده شد. فکر میکردم تزئینی و غیرقابل استفاده باشد اما آن میلهی مشکی بلند با آن دستههای اضافه برای نگهداری ظرف و صفحهی توری و کاسهی بزرگی که دورتادورش را سنگ پوشانده و انگار آتش دان این اجاق بود میگفت قابل استفاده !است دیدن باغچهی کنارش با آن گیاهان عجیب زیبا و سبز واقعا شوکهام کرده چشمهایم برق زد. اینجا در شب با نوردهی مناسب باید زیباتر از چیزی باشد که میبینم! مخصوصا با آن داربست های فلزی باریکی که کنار بعضی از گیاهان و درختچههای بلند بود و شاخ و برگشان را زمان رشدکنترل میکرد! فضای کوچک زیر این طاق کوچک با آن دو صندلی چوبی میلت به نشستن و نفسی تازه کردن را زیاد میکرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x