رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۳

4.7
(10)

 

 

– من کجام مثل شما گنده و ترسناکه که بخواین از شوخیم فرار کنید؟ یا سنم اینقدر بابلست که نگفته مادرم هم باور کنه؟ نگاه سیمینبانو به نور نشست با بدجنسی گفت – ولش کن بسشه! بذاریه روز دیگه باز اذیتش کنیم… برو با اون پاچه هات الانن پرهام میاد حواسم به صورت درخشان و مهربانش بود که جلو آمدن سامان را متوجه نشدم مچم را چسبیده به سمت اتاق کشید – بیا حابل که خواهر و برادر حموم نمیرن و مادرم به خاطر سن و هیکلم باور کرده حداقل گندی که جلوش بهم زدی رو تمیز کن بریم تو درو ببندیم واقعاً باور کنه بدجنسی !تو بوده صدایش را بابلتر برد – ولی هنوزم باورم نمیشه به خاطرش دربارهام اینطوری فکر کنی !مامان لحنش شوخ بود و صدایش میخندید اما فشار دستش دور مچم میگفت هنوز عصبانی است و تبلفی میکند – سامان؟ از صدا زدن مادرش ایستاد مثلا دلخور نگاهش کرد – جونم؟ سیمین بانو با اشاره به دستش که مچم را سفت چسبیده بود ابرو بالا انداخته گفت – بدون این اتفاقه ام فکرم دربارهات خیلی بدتر از اینها جلو رفته – !مامان؟ در حالی که از ما دور میشد خندید جواب حیرت سامان را بی خیال داد

 

.مادرتم. بزرگت کردمیه زنم هستم که عروسم رو خوب شناختم! ندونم چطوری میشه ازتون حرف کشید و فهمید چه خبره که افتادین به بدو بدو به چه دردی میخورم؟ خوب از اون خواهری که گفتم گر گرفتی !و عروسم لو داد چرخید با چشمکی بامزه گفت – در ضمن! امانته حواست بهش باشه که دفعهی بعد اگه خودش هم بگه شوخی بوده باور نمیکنم حسم درست بود؟ از عمد اینطور رفتار کرد و بی تفاوت گفت خواهر؟ شرور زمزمه کردم – عجب شناختی! چه مادری! چقدر هماهنگیم سعی کردم با شرارت و همراهی مادرش تا قبل از تنهایی رفتارم را توجیه کرده عصبانیت او را آرام کنم اما فشار دستش که ذرهی کم نشد میگفت خیلی هم موفق نبودم آن هم با آن جملهی آخرم که بی اختیار از جملهی آخر مادرش به زبان آوردم دستش دور کمرم حلقه شده داخل اتاق هلم داده زمزمه کرد – برو تو تا خفه ات نکردم به محض بسته شدن در از پیشبینی رفتارش هر دو دستم را روی صورتم گذاشته گفتم – لباسهام کثیفیه خیسه! نمیخوام بخورم به جایی شرمنده بشم دست هایش با انقباضی شدید دورم پیچیده با خشمی واضح و شرور گفت – دستتو بردار دردسر.. بردار لبهاتو هم غنچه کنیکم حرصمو خالی کنم کار به جاهای باریک !نکشه سر بابل انداختم با شیطنت گفتم – نمیخوام. حرصت زیاده ترسناک تر از همیشهای

 

بوی نارنگی| خودم هم نمیدانم چه شده بود که انقدر از کارم لذت میبردم. حرف زدن با او تمام سنگینی روی سینهام را برداشته بود فشار دست هایش زیاد شد – بر نداری برادر با خواهرش که عجیب شیرین زبون شده میره حمومهااا…!! حریف مامان نمیشم تو رو واسهی اون خواهری که بستی به نافم ولت نمیکنم توجهی نکردم دروغ میگفت خودش گفته بود اشتباه فهمیدهام. عقب عقب هلم داد به سمت سرویس رفته در را باز کرد هول دست هایم پایین آمد – …باشه باشه.. صبر صدایم رابید در همان حال به زور هلم داده به سمت دوش می رفت. تنم را با تمام زورم تکان دادم با لبهای قفل شده میان لبهایش ناله می کردم تا دست بردارد از دیوار شیشهای که رد شد به آن تکیه زده نفس زنان سر عقب کشید با حرص توأم با شرارت گفت – خواهر آره؟ فقط سر به سرمگذاشتی نه؟ سن و هیکلت مثل من نیست ها؟ خندیدنم از حسی لذت بخش که حتی هنگام شرارتم با مرصاد نداشتم دست خودم نبود آن هم با او که گفته بود باورم دارد ولی از سکوت عجیبش و اینکه گفت منتظر بازگشت مرصاد باشم نمیدانم چطور باید !برخورد کنم با تبلشی مذبوحانه برای فرار گفتم – ببخشید… خب شوخی بود دیگه… شما مگه خودتونـــ….. آآآی!

 

از فشار ناگهانی دستهایش به عضبلتی که حس میکردم داغ تر از همیشه است چسبیده ساکت شدم با حرص گفت – من کی مثل تو بودم نامرد؟ کی انقدر مثل تو جلو بقیه ضایعت کردم؟ درسته که خوب شناختیم و فهمیدی حریف مادرم نمیشم که دقیق زدی به هدف! ولی خیال نکردی که من تو رو نمیشناسمت و میتونی بپیچونی و نفهمم که جدی جدی ترسیدی! فکر کردی میخوامــ… – …نه نه اجازهی حرف زدن نداد – دروغـگووو! زبونت بگه نه ترس چشمهاتو که نمیتونی ازم پنهون کنی! ولی خوب جمعش کردی آبروم میرفت ابلن وضعت خیلی بدتر از این بود که بایه دوش گرفتن ساده راضی بشم عقب عقب به سمت دوش هلم میداد – وااای… نه… سامان…؟ گفتی اشتباه فهمیدم! لبهایم دوباره قفل شد مشتاق دستهایش به حرکت در آمد – بیا بهت بگم قصدم چی بود و به خاطر چی میخواستی در بری! حالم را نمیفهمیدم نگران بودم اما مرتب ریزشی شیرین را در سینه حس میکردم بی هوا برای فرار گفتم – دمپایی… دمپایی نداریم… پا برهنهایم… کثیفیم……. همه جا رو شالی را که برای اولین بار به جای مقنعه خارج از خانه پوشیدم کشید – فدای سرت… خواستی بری بیرون میپوشی میشوری دوش میگیری . الان لباسهات مهمه که تو تنت زیادیه ملیجه!

 

نارنگی| 1469 از جملهاش لرزی به تنم نشست واقعا هول شدم – سامان! چیکار میکنی؟ بی توجه داخل محفظهی شیشهای دوش که انتهای سرویس اتاقش بود هلم داد – صبر کن تابفهمی. فقط بدون مادرم بهتر از هر کسی منو میشناسه ملیجه! حرف هاشو خیلی جدی بگیر میخواست بهت هشدار بده جیغ زدم – ولم کن… دیونــــه! صدایم اینبار از هجومی گرم و مشتاق بریده شد دستش پشت سرم محکم شده با دست دیگرش با دکمه های عجیب روی دسته ی دوش که نصفه و نیمه در دیوار فرو رفته بود و در چند بار استفاده از حمامش از بی اطبلعی به آنها دست نزده بودم مشغول بود. قلبم هر آن از شدت هیجان و اضطراب میایستاد از هجوم آب گرم روی سر و تنم ترسیده تکان خوردم اما دستهایش اجازهی عقب رفتن نداد – بمونیه تجربهی لذت بخش بسازیم – !…سـ…ــا….مـااان با اینکه دمای آب مناسب بود اما صدایم بی اختیار لرزید محکم به خودش چسباندم – نگفتم اشتباه فهمیدی؟ انقدر هول شدی اصبل اجازه ندادی !حرف بزنم حرصی از جایی که بودیم و زور دستهایش با وجود شرمم گفتم

 

– چه حرف زدنی؟ درو باز بذار بیام یعنی چی؟ شما که.. اجازه نمیدی هیچکس حرف بزنه… میگی من !اجازه ندادم؟! من… کجام مثل… شماست؟ زورگووو تنش از خندهی بی صدا لرزید – خب ابلنم اومدیم دیگه! بده مگه؟ داریم دوش میگیریم. هم خودمون هم لباسهامون با شرارت اضافه کرد – البته اگه تو دوست داری اونها رو هم در بیاریم من مشکلی !ندارم دستش که روی دکمه ی اول مانتوام نشست بی حواس و مضطرب برای اینکه شاید حالم را فهمیده دست بردارد گفتم – لباس… تنم نیست لحظهای او هم مثل من تمام حرکاتش متوقف شد با مکث گفت – مثل اون شب توی !رستوران؟ پشت اون در ناتوان از رفتارش گفتم – میشه حابل که.. زوریه.. حرف نزنید.. فقط.. دوش بگیریم دوباره خندید – نمیتونم میدونی دست خودم نیست. میفهمی که سر و گردنم چطوری تکون میخوره؟ میفهمیدم که سعی کردم فرار کنم. پیشانی به سینهاش چسباندم سر به زیر به زور، زیر دوش نفس میکشیدم و او با حرکت دستهایش روی موها و کمرم حرف میزد

 

– امروز تو آزمایشگاه اون شب ویادم اومد.. باز کفری ..شدم! از خودم، از تو، از رفتار هر دوتامون کاش نرفته بودی.. کاش اجازه نداده بودم بری … کاش انقدر بد بودم که حداقل خوب نگاهت کنم… که ابلن با خودم میگم زیر این مانتو بدون لباس مثل اون شبی یه چیزی یادم بیاد ..یه چیزی که بگم آخــیش! لباسش میان هر دو دستم مشت شد ملتمس و خجالت زده گفتم – لباسهامون… تمیز شد… بریم؟ با بدجنسی گفت – سر تو بیار بابل مثل دفعهی قبل خودتیه ماچ بده بهم بچسبه. به جای اون چند روزی هم که بیمارستان بودم و از زیر نوبتهای بغل کردنم در رفتی بغلم کن تا بذارم بری منظورش را در هر دو مورد فهمیدم همراهیام را میخواست و اینکه به او آویزان شده بچسبم. نمیدانم چه سری در این خواستهاش بود! اما برای رفتن با ببلیی که همراه با مادرش سر اعصابش آوردم دستهایم را بابل بردم سریع زانو خم کرده تنم را بابل کشید چانه روی .کتفش گذاشتم انگار سوالی که در سرم بود را شنیده بود سر چرخاند با کشیدن ته ریش زبرش به پوست صورتم کنار گوشم زمزمه کرد – نمیدونم چرا! ولی وقتی اینطوری بغلتمیکنم… وقتی بهم چسبیدی… طوری بغلمی که همهی تنت بهم چسبیده و میتونم کنترلت کنم… بیشتر بودنتو حس میکنم.. بیشتر حس میکنم مال منی… میمونی… با مکث اضافه کرد – بمون.. برای همیشه بمون… مال من باش

 

نگران از جای روی پشتش که با وسواس زیادی همراه با پرهام به آن میرسید که بقیه تا زمان بهتر شدنش نبینند و حابل مسلما با خیس شدنش میسوخت ولی به روی خودش نمیآورد زمزمه کردم – پشیمون میشین سریع پرسید – مگه همه حرفهاتو بهم نزدی؟ مگه چیزی هست که جا مونده باشه و ندونم؟ سر تکان دادم. به او باید سریع توضیح میدادم تا عصبانی نشود – نه. همه رو گفتم دروغم نگفتم – پس بمون.. بمون بذار خودم همه چی رو درست کنم بغض کردم. بغضی که هم زمان هم غم داشت و هم نشاطی عجیب. غم داشت از شرایطی که انگار تمامی نداشت، نشاطش از حضور او بود که تفاوتش در برابر کسانی که من دیدهام طوری دلم را آرام کرده که از باور کردنش اشک بریزم – اگه… اگه درست نشد چی؟ اگه… اگه آبروی شما هم کنار من رفت چی؟ فشار دستهایش زیاد شده حرص زد – مگه خودم بهت نمیگم بمون؟ مگه با همهی دونسته هام نمیگم مال من باش؟ پس چرا نگران رفتار منی؟ انقدر دَم دمیام؟! گیرم آبروم هم بره! که محاله بذارم به اونجا که تو خیال میکنی برسه. تو مگه ناموس من نیستی؟ آبروی تو آبروی من نیست؟ صورتم را در شانهاش فشردم صادقانه گفتم – نمیخوام ببلیی سرتون بیاد.. نمیدونم چه خبره ولی.. جای زخم روی پشتتون میگه.. ممکنه خیلی …خطر ناک باشن و

 

سریع گفت – ممکنم هست هیچی نباشه و بتونم به خاطر مزاحمت و تهدید ناموسم بدم آتیش بزنن سکوت کردم سوالی پرسید که چندین روز پیش میخواستم نپرسیده جوابش را بدهم – میمونی؟ با این صدا…! به این احساس…! میتوانستم بگویم نه؟ آنهم با این صداقت؟ سرم را تکان دادم سر عقب کشید تا نگاهش کنم – تا آخرش؟ زمزمه کردم – تا آخرش، ولی …نگرانــ سریع سر جلو آورده بوسیدم – ولیشو نگهدار واسه آخرش! ماچمو بده که بذارم بری شرمگین نگاه گرفته لبخند زدم نیم قدم جلو رفت کمرم که به دیوار چسبید روی پایش نشستم دست روی دیوار گذاشت بدجنس پچ زد – ندی نمیذارم بریهااا – اذیت !نکن پررو بی اعتنا به شرمم جواب داد

 

– زورم میرسه و اذیت میکنم. همینه که هست! چطور تو میتونی انقدر جلز ولز میکنم از زورت استفاده کنی وقتی میبینم نگرانمی بگی “ولی” تا بفهمم هنوز خبری نیست! من نمیتونم از زورم استفاده کنم؟ تکان که نخوردم سر جلو کشید کنار گوشم پچ زد – وسوسهی دیدنت مثل اون شب پشت اون درم دارم میخوای اونو عملی کنیم ها؟ کفری مشتی به سینهاش زدم – مادرتون واقعا راست میگفت! بی خیال خندید – آره. من مستعد خیلی کارها هستم! نباشم هم تو زندگیم به خاطر شرایطم خیلی کارها عجیب میاومد سمتم نگاه گیجم را که دید بدجنس اضافه کرد – مثبل پیشنهاد دوستی زیاد داشتم! آدمهای نفهم که فقط بندهی جیب بودن زیاد کنارم دی،دم مهمونیهای اونجوری زیاد دعوت شدم، مسافرتهای خفن و گروهی مختلط که اصبل نگم برات، گردشهای تیمی و انجمنهی الکی که بیشتر بهونه بودن، کادوهای خاص که همه رو باز نکرده پس فرستادم…… دیگه دیگه؟ بی توجه به چشمهای گرد شده و مبهوتم ادای فکر کردن در آورد اما این بار جدی با اخم گفت – مهمون بی شرم و خود دعوت هم زیاد تو هتل داشتم که هوس شب تا صبح تو سوئیتم بودنو داشتن و فکر میکردن حتما نه نمیگم! نگاهم را که دید لبخند زد محکم گفت

 

– همیشه تبلشمو کردم که اشتباه نکنم.. که آلوده نشم.. مخصوصا به خاطر شرایطی که این چیزها رو زیاد میکشید سمتم و اگه گرفتار میشدم میدونستم روز به روز مستعد تر میشم. برای همین خودمو طوری درگیر کار و ورزش کردم که فقط وقت اینو داشته بشم تا کنار خانواده باشم. منم !آدمم میدونستم مثل خیلی از آدمها ممکنه با دیدن خیلی چیزها اشتباه کنم و بگم”همین یبار!” پس تبلش کردم با مشغول کردن خودمیا حتی اخبلق تندم به تله هایی که ممکن بود حتی بایه بار هم فرار ازش سختی ا غیر ممکن باشه ندم… میترسیدم شرایطم باعث بشه اون اصل زندگی رویادم بره. اون رسیدن به کمال… اون پاکی و نجابتی رو که پدرم برای …داشتنش تبلش کردیه بچه پرورشگاهی که شد محمدعلی پایدار و من پسرش آبروشو نبرم.. نشمیه تازه به دوران رسی،ده یه از دماغ فیل ،افتاده یه همه کارهی هفت خط.. صادقانه بگم گاهی حتی از خودم می ترسیدم.. برای همین انقدر شلوغم و به جای استخدام نیرو خودم به خیلی کارها میرسم و از داداشت و بقیه هم کار میکشم ولی تعداد نفرا ت رو بیشتر نمیکنم. دلم نمیخواست نگران آینده باشم! نگران آدمی که میخوام بقیهی عمرمو باهاش سر کنم.. دلم میخواست بتونم بهش بگم من همینم که میبینی دست هایش دو طرف صورتم نشست – ملیـــح.. من همینم که میبینی. شرایط خیلی کارها رو داشتم و ترس اینکه از پس خودم بر نیام و برم سمتش! ولی هرگز نرفتم. تا الان  که اینجا کنار توام هرگز هیچ زنی رو به جز خواهرهام و مادرم لمس نکردم. تو اولین نفری. دورغ نمیگم شاید خیلیها سطحی توجه مو جلب کردن ولی توی روزمرگی و کار و مشکبلت حتی به یادشون هم نیفتادم و زود فراموش شدن. حتی انقدر نموندن که یادم نیست چه کسایی بودن ولی تو…. هیچ جوری ازیادم نرفتی… فراموش نشدی… با همه زوری که زدم به آغوشم کشیده خندید – نمیخوام احساسیش کنمیا گولت بزنم. دروغ نمیگم منمیه مَردم و وسوسه ی داشتن تنت رو هم دارم ولی میتونم کنترلش کنم. اگه تو نمیخوای یا بخاطر اونه که میترسی و میگی “ولی” !نگرانش نباش باشه؟ مهم نیست چی میشه تا هر وقت بلزمه فراموشش میکنیم نه فقط ابلن که ازمادرم استفاده میکنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x