رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۱

4.5
(10)

 

مادر در حالی که میخندید و دور میشد گفت

– دوتا پسر بزرگ کردم از اولم حواسم جمع بود لازم نشده بود رو کنم! الانم انگار دیگه دیر شده واسه رو کردن دخترم اغفال شده

 

پرهام صدا بالا برد

– بی زحمت با سر و صدا برین تو، گناه دارن اون دوتا! مثل ما نیستن تازه کارن هول میشن، سامان مثل من آدم نیست شما رو ببینه کارو ول کنه که! بچه‌هاش هدر میـــ….

 

آرنجم بی اختیار به پهلویش خورد

– خجالت بکـــش!

 

صورتش درهم شد

– آخ.. می‌دونستم آخرش کتکشو من می‌خورم! هی میگم بذار حالتو جا بیارم بعد بریم تو.

 

– پرهام! خوبی؟ حواسم نبود؟

 

نفسش را حبس کرده دستش روی دنده‌هایش بود یک کلمه گفت

– خوبم

 

چانه‌ام لرزید. چقدر این روزها درمانده و حیرانم…! می‌خواهمش، نگرانش می‌شوم اما گاهی حتی نمی‌خواهم ببینمش! با اینکه حال هر دویمان بهتر است و بیشتر حرف می‌زنیم اما کلافه‌ام

 

دستم دورش قفل شد

– ببخشید به خدا نفهمیدم! بیا کمک کنم بریم بالا استراحت کن.

 

سر چرخاند بی نفس نرم شقیقه‌ام را بوسید

– چیزی نیست طوری نشد. حاضرم همه‌ی عمرم اینطوری حالم بد باشه اگه تو هم اینطوری نگرانم باشی!

 

با درد و نگاهی تر خندید

– تازه دارم میفهمم اون علی اکبریِ بی شرف چه سؤاستفاده‌ای از پرستاری سارا کرده!

 

اشکی از چشمم چکید

– دیوونه! خدا نکنه اونطوری بشی

 

نگران پرسید

– بشم باز ولم می‌کنــی؟

 

این بار دستم را به تهدید بالا بردم

– یه جوری میزنم مثل امیررضا بچسبی به تخت تا بفهمی من هیچ وقت….

 

ناگهان زبان قفل شده سکوت کردم غمگین خندید به زحمت پیاده شد

– بیا بریم ببینم اون دوتا سالمن! فکر کنم مامان خفه‌اشون کرد! اون گولاخم نامرده باور کن همه رو انداخته گردن زن نیم وجبیش

 

نگران با قدم‌های کوتاه مثل او قدم بر می‌داشتم. نباید بیشتر کنارش بوده مراقبش باشم؟

حالمان بد بود حال هر دویمان! او هم مثل من هنوز باور نکرده بود اتفاق افتاده و چقدر هر دویمان به خاطرش با وجود پریشانی رابطه‌یمان، تنها به خاطر رفتنش بهم ریخته‌ایم

 

میان حرف زدنمان از بدتر از پدرش بودن گفت از اینکه اگر پدرش توانست رخساره را برگردانده برای امیررضا چیزی را جبران کند او هرگز زمانش را ندارد، زمان اینکه به فرزندش بگوید دوستش داشته

 

با اینکه روزی او را تماما مقصر می‌دانستم حالا نمی‌خواستم عذاب وجدان داشته باشد حالا که می‌دانم سکوت و صبرم کمک نبوده اوضاع را بدتر کرد، حالا که خودم هم آن حس عذاب را دارم اما کاری از من هم بر نمی آید

 

(میلــــح)

 

آنطور که او در آزمایشگاه و مسیر برخورد کرد که سحر هم نگران بود و در نهایت عصبی به او توپید و بی اعتنا به من شرمگین از کنار پرهام رد شد! حتی فکر نمی‌کردم داخل اتاق هم رهایم کند

 

اما بعد از بهم کوبیدن در اتاق با پا! عضلات قفل شده دور تن نبض‌دار و خجالت زده‌ام از رفتارش باز شده آرام روی زمین گذاشتم اما باز رهایم نکرد

میتونی وایسی یه چیزی بیارم بخوری؟

 

شرمگین بازویش را فشردم تا عقب برود

– بله خوبم. اول دوش بگیرم؟

 

– مطمئنی؟ باز از حال نری بیفته گردن من گردن شکسته که….

 

– بله بله چیزیم نیست

 

سریع چادرم را برداشته پاچه‌های شلوارم را بالا زدم تا جایی را به گند نکشم تصاویر محوی از او که میان آن فضای کوچک روبرویم نگران صدا میزد و تلاش می‌کرد کمکم کند یادم بود که فقط شرمگینم می‌کرد و نمی‌خواستم نگاهش کنم

 

به محض صاف شدن قامتم از کنارم رد شد در حالی که در سرویس را باز کرد یک دستش مشغول دکمه‌های لباسی بود که هنوز از اثر لباس‌های من خیس بود

 

جدی گفت

– برو تو

 

معذب از اتفاقی که افتاد قدم برداشتم تا از جلوی چشمش دور شوم و هر چه زودتر سر و وضعم را مرتب کنم تا بوی گندی که حس می‌کنم رفع شود اما از جمله‌ی بعدی‌اش متوقف شده خشکم زد!

 

– درو باز بذار تا بیام

 

چشمهایم گرد شده شوکه گفتم

– چیکار کنـــم؟!؟!

 

نیم قدم جلو آمد ابروهای گره خورده‌اش بیشتر به هم پیچید

 

– چیکار کنی؟! برو تنهایی دوش بگیر یه بار دیگه هم اونجا پس بیفت جوابشو من بدم که هیکل گنده‌ام به ظرافت زنم نمی‌خوره باید بیشتر مراعاتشو بکنم!

 

لب گزیده با قفل کردنم انگشتانم چشم بستم با جملاتش آن زن میانسال که وسط آن هیاهو فکر می‌کرد با حرفهای منظور‌دار و واضحش در حال کمک کردن و نصیحت کردن است را به یادم آورد

 

《《 ⁠ خجالت زده از سر وضعم روی تخت نشستم زنی که نمی‌دانم چرا وارد اتاق شده! با لبخند پرسید

 

– اون مرد خوش قیافه و هیکلی که چهار برابر خودته شوهرته دخترم؟! همون که آزمایشگاه رو گذاشت روی سرش؟!

 

از به یاد آوردن سامان که بی اعتنا به نگاه‌ها میان سرویس بغلم کرده داد میزد سرم را تکان دادم

 

ریز خندید

– ماشالله به مادرش با این تربیت! یه ذره محل نداد کی چی میگه فقط نگران زن چادری و ریزه میزه‌‌ی توی بغلش بود! میمیره برات‌هــا.. برعکس ظاهرش دلش انگار خیلی کم طاقته!

 

از شرم سرخ شدم، نمی‌دانست مرد ۳۴ ساله‌ای که از او حرف میزد یک بار این اتفاق را شب در محل کارش با من تجربه کرده و حالا روی دیدن نگاهش را که مطمئنم عصبانیست ندارم!

 

هنوز صدای دادش وقتی در آغوشش بودم در گوشم بود!

 

“تو این خراب شده یه پزشک نیست؟”

 

با باز شدن آرام در قامت سامان جلوی چشمم ظاهر شد، خجالت زده از اینکه وقتی چشم باز کردم سرم را روی سینه‌ی داغش نوازش می‌کرد چشم بستم

 

کنارم نشست، آبمیوه‌ای دستم داد بر خلاف راحتی همیشه‌اش از حضور شخصی دیگر “خانمی” کنار نامم گذاشت

 

– نشستی ملیح خانوم!.. بخور بهتر میشـی

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

وااای امروز دوتا پارت باشه توروخدا 🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x