رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۰

4.1
(17)

 

 

 

 

با چشمهایی گرد و وحشت زده به داخل خم شد خیره سر تا پایم را که روی صندلی خشکم زده بود نگاه کرد

 

– سالمی؟ تصادف کردین؟!

 

سری به معنای نه تکان دادم سریع سوار شده دستهایم را گرفت

– حالت خوبه؟ چی شده؟

 

مات مانده در سکوت نگاهش کردم.. ساعتی قبل که سامان را هراسانِ ملیح دیدم با خودم گفتم پرهام تا به حال هرگز برای من نگران شده؟ یا همیشه آنقدر محکم و استوار بودم که حتی به نگران شدن برای من فکر هم نمی‌کند وقتی می‌داند حتی بیش از او توان مراقبت از خودم را دارم؟

 

اما حالا از ندیدن من وقتی نمی‌دانسته چه اتفاقی افتاده! او که همیشه نگران همه هست حتی نگاهش روی ملیح و سامان نماند

 

دستش آرام روی صورتم نشسته نگاهم را به خود گرفت

– سحـــری! خوبی؟

 

دوباره تنها سر تکان دادم اما نگاهم روی تن او چرخید. لباسی بهم ریخته. موهای ژولیده و پاهای برهنه‌اش می گفت احتملاً از پنجره ورودمان را دیده و از دیدن حال سامان با عجله از هراس اتفاقی که افتاده باشد بیرون زده

 

دیدن حالش بغض مهمان گلویم کرد او قبلا هم از پنجره‌ای دیده بودم! چرا آن روز اینطور هراس نداشت؟ روزی که دیدنش در آن حال و جملاتش دلم را شکست

 

همان روز که تنها از ساختمان بیرون زدم و او فقط نگران حالم و تنها بودنم، رفتنم را دنبال کرده بود تا بداند با کسی آمده‌ام یا تنها هستم!

 

همان روزی که این روزها بارها درباره‌اش حرف زده‌ایم معذرت خواهی کرده سعی کردیم فراموش کنیم…

همان روزی که اشتباه هر دویمان، سکوت من و بی رحمی او فرزندمان را گرفت و باعث شد از شدت خشم نهفته در وجودم زمانی دیگر او را بی آنکه بفهمم از پله‌ها چنان هل بدهم که برایش دنده‌هایی شکسته و نفسی گرفته بیاورد و از عذاب وجدان و احساسی که هنوز به همان شدت قبل نسبت به او دارم ولی‌ گاهی هم عجیب از او متنفر می‌شوم کمی کوتاه آمده اجازه دهم حرف بزند

 

حرف زدنی که مفید بود… آرام‌تر کرده… خودم را خالی کرده‌ام… پذیرفتم به اندازه‌ی او مقصرم… مقصری ابله که فقط می‌خواست او دوستش داشته باشد

 

حرف زدنی که او را تبدیل به پرهام روزهای اول کرده هر لحظه نگران نبودنم بود

 

اوضاعمان را کمی سامان داده‌ایم اما من نتوانستم بپذیرم تنها کنارش در خانه‌ی خودمان باشیم! خانه‌ای که تصویری از او داشت که غم و نفرت را با هم به جانم می‌انداخت

 

با بهانه‌ی مراقبتی که شاید او مراقبت نکند و من کمک بخواهم باز به خانه‌ی مادر برگشتیم و او مثل من از عذاب وجدانش پذیرفت تا شاید زمان هردویمان را کمی آرام تر و باز نزدیک کند

 

نگاهم را به پاهایش دیده لبخند زد

– هول شدم ندیدمت! چرا حرف نمیزنی؟ حالت خوبه؟

 

آرام سر تکان دادم نگاهش روی چشم‌هایم جابجا شد

– پس چرا خشکت زده؟ چی شده؟

 

زمزمه کردم

– ملیح تو دستشویی آزمایشگاه غش کرد

 

بغض صدایم را فهمیده بیشتر نگران شد. اما نه برای آنها! انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت

 

– خب غش کنه! تو چرا حالت اینه؟ اونو که سامان حواسش بهش هست

 

 

لب گزیدم اما فایده‌ای نداشت تنم لرزیده صورتم خیس شد، این اواخر این حال که از آن بدم می آمد را زیاد کنار او داشتم، از احساس بدی که گاهی نمی‌دانم چرا کنارش دارم

 

احساس شکست و سوزشی عجیب همراه با عذاب وجدان از حالش به خاطر من که اجازه نداد کسی بفهمد و مرتب اصرار دارد چیزی نگویمو اجازه دهم یکبار او خوب زندگیمان باشد باعث شد دیگر پسش نزده بد رفتاری نکنم اما حالم خوب نیست

 

– سحر؟!

 

با صدایی نگران لب‌هایش به پیشانی‌ام چسبید صورتم را در سینه‌اش پنهان کرد

 

– چی شده عزیز من؟ چرا گریه می‌کنی؟

 

صدای تپش تند قلبش زیر گوشم نگرانم کرد دستم روی سینه‌اش زیر سرم نشست سریع گفت

 

– حالم خوبه نگرانت شدم هول کردم دوییدم

 

فشار دست هایش بیشتر شده گفت

– حرف بزن

 

با صداقت گفتم

– نمی‌دونم چمه

 

آه کشید

– هر چی تو دلته بگو خوب میشی… قرار شد با من بی معرفت حرف بزنی!

 

نگران از بازگشت سامان و جایی که بودیم و شاید نگرانمان شده می‌آمد کمی هلش دادم وقتی نمی‌دانستم دلم چه می‌خواهد!

 

– خوبم… بریم

 

روی صندلی هلم داد

– صدات می‌لرزه کجا بریم؟ بغلت کنم خوب میشی؟

 

توجه‌ای که زمانی می‌خواستمش اما حالا نمی دانم چه عکس العملی باید به آن نشان دهم بغضم را سنگین‌تر کرد اما او بی توجه به شکایتم بوسیدم و تنش را بالا کشید

 

می‌دانست مدتهاست نگران اوضاع تنش کوچکترین عکس‌العمل بدی نشان نمی‌دهم و مراقبم تا اوضاعش که مقصرش من بودم بدتر نشود.

 

هر لحظه هوس بودنش را دارم و خدا می‌داند چطور آن روزها را که کنارم بود و پسش می‌زدم را گذراندم حتی در این روزها هنوز رفتارم محتاط است و نمی‌خواهم بداند من همیشه مشتاقش هستم، اشتیاقی که میدانم هر چقدر پنهانش کنم خوب فهمیده، فهمیده که زمان حرف زدنمان از روزهایی گفت که تلاشش را کرده با وجود خستگی حداقل روی تخت مشترک تنهایم نگذارد و بفهمم جانی که نداشته باشد برای بودن با من جان میدهد، بودنی که میداند من بیشتر از او به آن مایلم

 

– پرهام…؟ دیوونه یکی میرسه!

 

دستش به حرکت در آمد

– سیمین بانو نیست رفت پیاده روی، اون دوتا هم که الان احتمالاً با اون کثیفم کثیفی که ملیح راه انداخته بود تو حمومن! تو الان به فکر حال خودت باش، رفتی هزار بار تماس گرفتم و جوابمو ندادی! حالت هم میگه نذارم همینطوری با این نگرانی بری تو خونه که باز تا چند وقت ازم در میری نمیفهمم واسه خودم بیام یا واسه تو که کتک نخورم

 

دستهایم آرام روی سینه‌اش نشست نگران نفس نفس زدنی بودم که منقطع و کوتاه بود و این اواخر زیاد تکرار می‌شد و خبر از این داشت که مسکن هایش را نخورده دنده هایش برای تنفس به درد می‌افتد و برای کنترل دردش عمیق و بلند و راحت نفس نمی‌کشد

 

با جلو آمدن سرش به یاد حرف پدرش که گفت در این مورد نباید اجازه بدهم کوچکترین احمالی بکند که منجر به ذات الریه شود سر عقب کشیدم

 

– داروها تو نخوردی؟

 

بیخیال تند گفت

– خوردم

 

– دروغگو! پس چرا نفس نفس میزنی؟ چرا نمی‌تونی خوب نفســ…

 

 

لب‌هایم با هجومی جاندار بین لب‌هایش گم شده با صدایی عمدی سر عقب کشید

 

– جاااان.. اذیتم نکن سحری! الان اینجا تو این شرایط با این نگاه نگرانت یه چیزی هوس کردم… نگران بودم جواب ندادی بدتر شد، یادم رفت دیرتر خوردم تا اثرشو ببینی طول میکشه ولی خوردم

 

دستم را روی صورتش گذاشتم به عمد جواب نداده بودم دلم کمی دوری از اوی نگران و همیشه حاضر این روزها را می‌خواست

 

– اینجا دیوونه؟ یکم صبر کن هوستو ببریم تو اتاق خب!

 

– اینجا افتاده به جونم اونجا انقدر کیف نمیده که! یه کوچولو صبر کنی راه بیایی تمومه

 

کلافه “نچی” گفتم از لمس دستهایش روی تنم تکان خوردم این روزها تعداد کنار هم بودن پر شورمان کمتر بود اما برخلاف روزهایی که پسش میزدم آن را داشتیم هرچند کوتاه و کم تحرک تر تا به او با حالش فشار نیاید اما هوایش را در هر باری که پذیرفتم داشتم با وجود اینکه مثل قبل نبودم و هر بار انگار چیزی آزارم می‌داد که اجازه نمی داد مثل قبل تمرکز کرده لذت ببرم اما هوایش را شده فقط بخاطر دل خودم داشتم

 

با لحنی مهربان و ملتمس گفت

– همراهی نمیکنی؟

 

حواسم اصلاً اینجا بود؟ جایی که زمانی هر لحظه انتظارش را می‌کشیدم؟ میان دست‌های او!

 

خوب می‌فهمد آدم سابق نیستم اما به روی خودش نیاورده تنها تلاش می‌کند به آن حال سابق برنگردیم، ببینم و بفهمم عمدی در کار نبوده و در روزمرگی‌هاش غرق بوده، چیزی که فهمیدنش آرامم نمی‌کند!

 

صدایی که شنیدم از فکر بیرون کشیدم تند بازویش را چسبیدم

– صدای چی بود؟

 

تن بالا کشیده بیرون را نگاه کرد

– آخ مامانه! چطور استتار کنیم؟ خوبه لخت نشدیم. انگار شده سامان ما رو میپاد!

 

از لحن بامزه‌اش میان بغض جانسوزم خندیدم، بودن این دیوانه در هر شرایطی حالم را خوب می‌کرد نه با رفتارش، که با دیدن چشمهایش که گاهی عجیب صداقتش را می‌بینم

 

– با در باز ماشین هیچ جوری نمیشه استتار کرد جناب دکتر! بپر پایین انقدر به کس و کار من گیر نده

 

خندید

– تازه سوار شدم! پیاده بشم که میزنی به چاک کرایه میخوای؟

 

– نه که تو میدی؟

 

– کوفتت بشه اون همه بغل مجانی که با مشت و لگد جوابشو دادی! این دفعه جوندار تر می‌دادم سحری اگه اینجا کار تموم می‌شد!

 

” پررویی” گفتم هر دو سریع نشستیم مادر که در حال رد شدن بود جا خورده نگاهمان کرد

 

– سلام! خوبین؟

 

پرهام پررو گفت

– سلام بله. اگه زودتر برین خوب ترم میشیم

 

لبهای مادر کشیده شد ابرو بالا پرانده گفت

– سحر جان بیا بریم ببینم تنهایی هم خوب تر میشه؟

 

پرهام سر خوش گفت

– میشه منو ببرید؟ آخه دخترتون نرسیده کشیدم پایین اغفالم کنه بمونم گولم میزنه من عرضه نگه داشتن خودمو ندارمااا زود وا میدم

 

– معلومه در سمت کی بازه که حبس کرده ولی خودش آماده‌ی فرار کردن بوده!

 

پرهام پقی خندید با شرارت تمام جواب داد

– کی اینقدر حواس جمع شدین؟ خدا بیامرزه بابا رو آخه اونم نیست بندازم گردنش که؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x