رمان بوی نارنگی پارت 184

4.9
(9)

 

میگی خواهرمی و لازم نیست وقتی حدمو میدونم! حتی وقتی شدی همسرم هم میشه صبر کرد. اونیه نیازه که خیلی خیلی هم مهمه ولی اصل نیست. اصل برای من بودن توئه! تو که با نبودنت کنار خودم هیچ وقت نتونستم و نمیتونم کنار بیام تن عقب کشید دوباره کمرم به دیوار چسبید از شرم حرفه یی که زد با این وضعیتی که نشسته روی پایش داشتم سر به زیر شدم. پلکهایم بهم چسبید. همهی تنم انگار قلبم بود که از زمان شروع جمبلتش به تپشی تند افتاده لرزان و بی اختیار تکان میخوردم – حس کردم بلزمه اینها رو بگم شاید راه بیایی ولی بدتر شدی که؟ دیگه نگامم نمیکنی! من هم حس کردم این حرفها برای این است که متوجهی نگرانیام از تفاوتهایمان شده و نگاهم را به کسانی که به او خیلی نزدیک میشوند و رفتارهایشان با منظور است را دیده هر بار کامبل به آنها بیتوجهای میکند. گاهی با اخم و تندیاش همراه است و گاهی شبیه به اینکه پشهای را دور میکند بی آنکه حتی نگاهشان کند با اخم دستی در هوا تکان داده جملهای گفته پسشان میزند جمبلتش جواب تمام افکارم بود. افکاری که بی اختیار وقتی نگران رابطهام با او میشدم و به رفتارش با بقیه خیره میشدم به سرم هجوم میآورد از تکان نخوردنم با”نچی” دستهایش دو طرف فکم نشست شرور گفت – نگاه کردنشهم زوری شد! ببین من دیگه چه مستعدیام که همون هم که دارم میپرونم از هیجان و اضطراب زیاد میلرزیدم زمزمه کردم – سرد شد سریع تنم را بابل کشید باز زیر دوش ایستاد از لرز شدید سفت چسبیدمش کنار گوشم پچ زد

1477 – یه چیزی جامونده که نگفتم! خیلی مهمه البته نمیدونم ابلن زمانش هستیا نه! نمیدونم چرا میخوام ابلن بگم ولی باید بگم نیاز ….دارم ابلن بگم لبهایش را به گوشم چسباند با دمی عمیق گفت – دوست دارم ملیح تنم با شوک و هیجانی شدید در سینهام که به چشمهایم !نشست تکان خورد میان آغوشش فشردم آرام زمین گذاشتم گرمای دستهایش حصار سرم شد زیر دوش سرم را بابل کشیده تکرار کرد – خیلی دوست دارم.. خیلی زیاد.. همیشه بمون.. همین طوری… حتی …اگه بودن کنارم سخت شد نرو اذیتت نمیکنم با لبخند سرش جلو آمد – من شروع میکنم. تو فقط همراهی کنی بسه گرما و رطوبت لبهایش را زیر دوش بیش از آنکه باید حس میکردم برای نشان دادن احساسی که نمیتوانستم مثل او از آن حرف بزنم نزدیکتر شدم یقهی لباسش را مشت کردم تنم را به او چسبانده در آغوشش جمع شدم – ملیـــح؟ بیان نامم تاکید اجابت خواستهاش بود که چشم بسته هر چند نه مثل او با آن هیجان و اشتیاق اما انجامش دادم تعلل کرد زمزمهوار گفت – دستهات خسیـــس!

تمامش را میخواست. دقیقا مثل دفعه ی قبل میخواست لمسش کنم دستهایم را که با شرم دو طرف صورتش گذاشتم سرش را کمی کج کرده فشار عضبلتش روی گودی کمر و پشت سرم زیاد شد حرکاتش هیجانی مضاعف گرفت انگار میخواست در هم فرو رویم! خودم هم نمیدانستم چرا با تمام نگرانیهایم بیشتر از دفعه ی قبل با او همراهی کردم و انقدر طوبلنی به او چسبیدم آن هم کجا و در چه شرایطی؟! آرام که گرفت از احساس ضعف دوبارهای گفتم – بریم؟ سر تکان داد با باز کردن شالم از دور گردنم از زیر دوش کنار رفت – برویکی از حوله….هامو از کمــ صدایش با لرزیدن زانوهایم که باعث شد به او بچسبم تا نیفتم قطع شد نگران داد زد – ملیـــــح!…؟!؟ از فکر وضعیتم اگر سیمین بانو بفهمد زمزمه کردم – باید لباسهامو در بیارم .ینطوری برم بیرون.. بدتر همه جا رو به گند میکشم! – فدای سرت دیونه! ابلن باید نگران این چیزها باشی با این حالت؟ یقه اش را با دستی لرزان چسبیدم زار زدم – اتاقت کثیف میشه.. مامانت میفهمه کجا بودیم! کفری شد انقدر که خودش عصبی شوخی ام را تکرار کرده توپید – چیکار کنم ابلن با خواهریت؟ ! گفتم قبلشیه چیزی بخور پیله کردی اول دوش بگیرم آخرم شد این ! تا آبرومو نبری ول نمیکنی؟

 

هر آن دوباره از حال میرفتم نمیخواستم در آن حال و زمان تنهایی او به من برسد به ناچار گفتم – میشه چشمهاتو ببندی… کمکم کنی؟ – خرم تا آخر بسته نگهش دارم؟! چند دقیقه بیشتر شده که بهت گفتم منم آدمم؟ اونها برام بی ارزش بودن فکر کردی تو رو هم که محرمی و مال خودم میدونم میتونم نگاه نکنم و ولت کنم بری؟ چی حساب میکنی !منو؟یوسف؟! – سامان از التماس زار و بی حالم وقتی خودم هم میدانستم مسخره است دستش دور کمرم محکم شده چشم بست در حال باز کردن دکمه های مانتوام حرصی گفت

– وای به حالت اگه بعدا بخوای همین رو بکوبی تو سر منیا باهاش شوخی کنی! مانتو را که از تنم کند به سینهاش چسبیدم ضعف انگار از شکمم به پاها و حلقم میرسید و هر لحظه لرزش دستهایم بیشتر میشد از برخورد بدنهایمان و حس پوست گرمش تازه نیمه برهنه بودن و باز بودن دکمههایش را به خاطر آوردم محکم بایک دست نگهم داشت. لباسش را از تن کند حس کردم او هم می،لرزد حتی صدایش! – بیشــ…ــرف.. حماقت کنم چشمهامو ببندم نگفتی باید با دستهام.. چه غلطی بکنم وقتی نمیشه واسه کمک لمست نکرد؟ منظورش را نمیفهمیدم دلم میخواست روی زمین دراز بکشم – بیا بریم

 

توپید – کجا بریم با چشم بسته؟ با مخ بریم تو درو دیوار اونم با این حالت؟ مسخره!است صورتم را از ضعف به سینهاش چسباندم دست هایش دور تنم قفل شد. او سامان بود نه آنهایی که تنها طمع رسیدن داشتند شرمگین از بابل تنه ی خیس و نیمه برهنه ام”ببخشیدی” گفتم کاش به حرفش گوش داده اول چیزی خورده بودم. بی جان نالیدم – باز کن فقط بیا بریم. نیتونم بمونم ثانیهای نگذشت که روی دستهایش بلندم کرد )(سامان نفس زنان با سینه ی داغی که چند دقیقه قبل با همراهیاش آتشش زد چشم بستم با اینکه کفرم در آمده اما حق میدهم با اوضاعی که به تازگی دربارهاش حرف زده چنین درخواستی بکند دستم را دور کمرش حلقه کردم با تپش قلبی بی امان لباسم را روی زمین انداختم فکرش را نمیکردم شرارتم برای تبلفِی رفتارش که فقط میخواستم زمان دوش گ رفتنش حضور داشته باشم تا اتفاقی برایش نیفتد کار را به اینجا !برساند ترس و اضطراب او باعث شروعش بود اما رفتار من و حرفهایی که دلم میخواست بزنم و فکر میکردم در راحتیاش اثر داشته باشد مطمئن تر شود و نگران نگاهم به خودش نباشد کار را به اینجا رساند

بیچاره از قفل شدن دستهایم به خاطر لمس پوستی نرم و لطیف آن هم زیر دوش، با نفسی به تنگ آمده و چشمهایی که نمیشد از احساس اضطراب او بازش کنم حرص زدم – بیشــ..ـرف.. حماقت کنم چشمهامو ببندم نگفتی باید با دست هام.. چه غلطی بکنم وقتی نمیشه !واسه کمک لمست نکرد؟ ناله کرد – بیا بریم دستم را در هوا تکان دادم تا به جایی نخوریم اما توپیدم – کجا بریم با چشم بسته؟ با مخ بریم تو درو دیوار اونم با این حالت؟ مسخره!است صورتش را به سینهام چسباند از تماس گونه سردش به پوست داغم نفسم را حبس کردم دستهایم بیچاره دور ظرافتی بی پوشش قفل شد – ببخشید. باز کن فقط بیا بریم. نیتونم بمونم لحظهای ساکت شده خشکم زد اما ثانیهای نگذشت که نگران از حالش که باعث کوتاه آمدنش تا این حد شده بود چشم باز کرده زیبای میان آغوشم را روی دستهایم بابل کشیدم حتی نتوانستم فکر رعایت کردن باشم! چند ثانیه زیر دوش ایستادم. نمیدانم چرا خیره به زیبایی که تنش را جمع میکرد و به من میچسبید بی دلیل !لبخند زدم لبخند بی دلیل. زیبایی اصیل. شب گریه های مست. صبح خمار من. دارو ندار من. دریا کنار من. ابر بهار من. از گریههام تویی. راه فرار من انگار قببل به همین وضوح دیده بودمش و میدانستم مال من است سر خم کرده گونهاش را بوسیدم

– حالم چند وقتیه با تو خیلی خوبه ملیح حالم خوبه با تو زیبای منی، نفسهای منی تو صدای منی. حالم خوبه با تو. تو کنار منی بی قرار تو ام تو قرار منی لبهایش را بوسیدم چشم بست قبل از جدا شدنم کوتاه بوسید و برآمدگی فکم را بی !جان لمس کرد میفهمیدم خجالت میکشد از همراهی تندی مثل من اما احساسم را میفهمـد – نفسمی ملیح… با همه بی صدایی و سکوتت شدی صدای زندگی من که بی صدا توی سکوت زندگی میکردم… شدی داروندار من آرام دست روی سینهام کشید – بریم دوش را بسته از اتاقک دوش سریع بیرون رفتیم. روبروی کمد حوله را به سختی با نفسهای تندم و تن بی حال او که بی آنکه حواسش باشد چطور میبینمش و از ضعف زیاد مرتب به من میچسبید تنش کردم دست دور شانهاش انداخته نگهش داشتم چانهاش را بابل کشیدم – شلوارت باشه ملیح خب؟ برای نگه داشتن سنگینی سرش بود که پیشانی به سینهام چسباند – نه… درش میـ..ــارم دستهایش مشغول شد اما چند ثانیه نشد که ناله کرد – نمیتونم.. در نمیاد.. خیسه.. چسبیده! – بذار کمکت کنم

نمیدانم چرا گفتم وقتی هنوز از تصویر نیمه برهنه اش قبلم میان سینه ام بابل و پایین میپرید؟ چه لزومی داشت درش بیارود؟ چرا انقدر وسواس داشت؟ دستم دور شانهاش محکم شد با لمسی زیر حوله که به جان کندن انداختم کمر باز شدهی شلوارش را پیدا کرده پایین کشیدم تن سستش میان دستهایم لرزیده تکان خورد! سعی میکرد پاهایش را بیرون بکشد اما نمیتوانست دست من هم برای کمک در حالت ایستاده به آنجا نمیرسید ناگهان با دو دست مرتعشش بی حال به سینه ام زد! با حالتی میان گریه و خنده گفت – تقصیر !شماست با کمی حرص از حرفش اما سرخوش خندیدم. دستهایش را روی شانهام گذاشته فشردم – آره. ببخشید… محکم خودتو نگه دار سریع نشستم بیچارهتر از قبل با دیدن ظرافت اندامی دیوانه کننده دستهای لرزانم را بند کمر شلوار کرده تبلش کردم زود تمامش کنم. نه فقط برای او! که به خاطر سینهی به آتش نشستهی خودم باید هر چه زودتر بیرون میرفتیم ناخنهایم بی آنکه بخواهم از عجله و لرزش زیاد چند بار روی پوستش کشیده شده هر بار انگشتانش بیشتر در پوست شانهام فرو رفت – ببخشید چسبیده! از ناتوانیام در این وضعیت بی اختیار غریدم – چرا انقدر تنگه؟ هر بار بخوام در بیاری انقدر زور میخواد؟ میفهمید چرا کبلفهام! پا تکان داد

 

 

– !…پاشـــووو سریع ایستادم تا فکر نکند در حال سواستفادهام دوباره به تنم چسبید کمی عقب کشیدم درمانده و با احتیاط گفتم – یکم خودتو نگهدار شلوار خودمو هم در بیارم کمتر خیس بشی باز بگی کثیفی به این حال و روز بیفتیم! صورتش میان سینه ام بود لرزید با صدایی خندان گفت – ببین چی !شــد دستش را به کمد گرفت تا برود اما زانوهایش خم شد نگران از پشت بغلش کردم – کجـاا؟ بمون دیوونه میفتی! کاریت ندارم که! انقدر صبر نکردم اینطوری خودمو ضایع کنم زمان حرکات عجولم برای پوشیدن حوله دور از چشم او، برای زودتر رفتن با آن شادی عجیبی که حضورش و این رفتار مطمئن به جانم انداخته بود نه تنها میلرزید که گیج با صدای دندانهایش که بهم میخورد میخندید! تنها با حولهای دور کمرم دوباره روی دستهایم کشیدمش سریع بیرون پریدم حوله پیچ شده روی تخت گذاشتمش در خود جمع شد خندان با نیم نگاهی به من که برای پوشیدن لباس عجله میکردم کبله حولهی تن پوش گشادم که هر آن سمتی از آن از تنش جدا میشد روی صورتش کشید تا خودش را پنهان کرده نگاهم نکند مثبل حرصی گفتم – ببین چیکار کردی؟ سکوت !نکرد

 

همه رو.. نندازین گردن من.. تقصیر شما بود.. دقیقا مثل اون شب.. گو بلاخ صدایش که از ضعف و خنده میلرزید بی اختیار با صدای بلند خنداندم – هر وری بریم اول و آخر شمر منم نه؟ شب و روز و جا و مکانش و نسبتمون هم مهم نیست نه؟ سر بابل انداخته بدجنس”نچی” گفت خیره به او با حواسی جمع تند لباس میپوشیدم تا هر چه زودتر بیرون زده چیزی برایش بیاروم و از دیدن تن برهنهام غافلگیر نشود هنوز از خنده میلرزید و من را هم خنداند بی خیال گفتم

– غلط کردمو واسه همین موقع ها گذاشتن! غلط کردی گفتی خوبم وقتی نیستی ! غلط کردم خواستم تبلفی کنم وقتی جنبه و صبرشو ندارم و دارم از دیدن تنت تلف میشم ملیجه! سکوت و جواب ندادنش وقتی ناگهان خشکش زد نگرانم کرد. زود شلوارم را بابل کشیده حوله اش را عقب زدم – ملـــــیح؟ نگاهش نم دار اما براق بود! خجالت میکشید اما نمیترسید ! از من، از تفاوتظاهرمان، از هی،کلم از اتفاقی که ناخواسته بینمان .رخ داد او از زیباییاش اگر اجازه هم داشته باشد استفاده نمیکند و جان به سرم کرده! چرا پدرش باور کرده دخترش اشتباه کرده؟ چه در سر قادر کامکار میگـذرد؟!

– خوبی؟ یک کلمه گفت – شیرینی

از جوابش به سرعت از اتاق بیرون رفتم پارچ آبمیوهای که با دو لیوان و صبحانهای چیده شده روی میز آشپزخانه بود را عجول برداشته به اتاق برگشتم. انگار مادر بیشتر از آنچه فکر میکنم حواسش به ملیح کنار من هست و زمان ورودمان به اتاق طعنهاش هدفی .داشت کمک کردم بنشیند و از پارچ بخورد با دیدن پارچ خندید اما ضعف اجازهی رد کردنش را نداد – بخور باهات شریک میشم از پارچ خوردن خیلی لذت داره فقط باید تا تهشو بخوریم هر دو دستش که روی پارچ نشسته بابل کشیدش نگاهم به سمتیقهی بازِ حوله و نیم تنهی فیروزهای خیسش که به تنش چسبیده بود کشیده شد با دمی آسوده پارچ را عقب زد – ممنون نگاهم را دید سریع تن عقب کشیده حوله را جمع کرد – ببخشید حال تن بی سامان شدهام مجبورم کرد دمی عمیق بگیرم. میان آشوب این روزهایمان نمیتواند آرام باشد هنوز کنار نیامده خجالت میکشد زمزمه کردم – قشنگه رنگشبهت میاد سکوت کرده نگاه گرفت. زانو خم کرد جمع شده در خود کبله حوله را باز توی صورتش کشیده کامبل زیرش پنهان شد برای بابل آمدن نفسم قلپی از پارچ خوردم آن را کنار گذاشتم با خزیدن روی تخت کنارش دراز کشیده خواباندمش

 

 

شرم دلنشینش به جای پس زدنم جذبم کرد زمزمه کردم – میدونی شمر خیلی بیشتر از چیزی که اون شب پشت اون در بود دیده؟ اونم با اجازه! تصویر اون شبت داره کم کم عوض میشه ملیجه. خوب داری گول میخوری پشت به من در آغوشم بود باز هم سکوت کرد اما آرنجش را محکم به تنم کوبید خندیدم با حس خیسی حوله گفتم – اگه بهتری پاشو لباس زیرهاتو هم در بیار خیسن اینطوری بمونی مریض میشی! میدونی رد نمیکنم بلزم شد کمک هم می،کنم بجنب زودتر بریم صبحونه تا خودتو نخوردم اینبار آرنجش را محکمتر به کار گرفت بلندتر خندیدم – اینطوری ساکت نمیشم حالم خیلی خوبه تا شب ادامه میدم زبونتو به کار بگیر! زمزمه کرد – هنوز… نمیتونم نگران سریع عقب رفتم. باند و چسبهای خیس و سنگین شده روی پوستم که به تیشرتم چسبیده بود کشیده شد و دقیقا مثل زمان دوش گرفتن آزارم داد اما نمیشد حابل به آن برسم. تند لباس پوشیده بودم که او را راحت کنم باید صبر کنم تا حالش بهتر شود و بعد سراغ پرهام بروم در را باز کرده گفتم – تکون نخور میرم صبحونه رو بیارم اینجا بخور بعد لباس بپوش. پا نشی تهش باز منو بزنی! ایندفعه مثل بقیه از خجالتت در میامه کبلفه از نفهمیام که فقط میخواستم کنارش باشم و میان دستهایم باشد با حرکات تند صبحانه اش را داخل سینی میچیدم

از ورود هول کردهام به اتاق او که جلی آینه ایستاده حولهای روی موهایش میکشید از جا کنده شده چرخید – واااای!!!.. چشم تنگ کرده سر تا پایش را نگاه کردم. با شرمی واضح که صورتش را سرخ کرد نگاه گرفت تنیکی بلند مثل همی،شه اما برخبلف دفعات قبل به جای شلوار دامنی بلند پوشیده بود که لبهاش باید از بلندی از جلو روی زمین کشیده میشد !!!….اما سینی را روی تخت گذاشتم. رو به من سر به زیر با حوله و نوک موهای خیسش ور میرفت کامبل مشخص بود که با شرایطی که پشت سر گذاشتیم نمیخواهد .نگاهم کند نگاهم به پشت سرش در آینه بود از دیدن تصویری که احتمابل هول شده برای تمام کردنش تا قبل از ورود من ساخته بود و لحظهی اول از چرخش تندش خوب ندیدم لبهای کشیدهام طعمهی دندان شد زود نگاه گرفتم تا با فهمیدنش از چیزی که دیدم و شرارتی که دارم اینبار جدی جدی !فرار نکند جلو رفتم تا خطای لباس پوشیدنش را با اعبلم کردنش اصبلح کنم و لذت شرارتم را ببرم. دستهایم را که از پهلوهایش !رد کردم از جا کندش

– سامان؟ محکم گرفتمش تبلش میکرد پسم بزند! بدجنس با حرکت آرام دستم روی قسمت برهنهی پایین تنه اش در حال اصبلح وضعیتش توضیح دادم – تکون نخور درستش کنم سرتــق! گفتی هنوز نمیتونم که برم راحت باشی؟ ولی از زیادی هول بودنت تصویر خوبی ساختی! لبهی پایین دامنت از پشت زیر کش کمرش لوله شده ملیجه! میخوای همینطوری ببینم مشکلی ندارمهاا؟ قشنگیهات دیده میشه

خشک شدنش یعنی فهمید چه تصویری از پشتش با آن لباس زیر تنگ دیدهام. بی اختیار محکم تر بغلش کردم سر خوش از حالی که کنار او بودن برایم ساخت خندیدم – ولی خب بدم نشدهااا فهمیدم رنگ زرد هم مثل فیروزهای بهت میاد اونم تنگ و چسبیده کهیه چیزهایی رو بهتر مشون بده! فقط میگم…. به عمد مکث کردم خبیث گفتم – اینم مثل اونیکی سِـته دیگه؟ امیدوار باشمیه روز با هم روی تنت ببینمشون؟ همین قدر تنگ؟ بلغر نشیها! اون جا هم بلغر میشه سرم بی ….کبلهــ با “هیع” بلندی که تنش را تکان داده به سکسکه افتاد من را هم ساکت کرد چانهام را روی سرش گذاشتم – آروم عزیزم من! چیزی نشد که؟ بابلخره ازیجایی باید شروع کنیم؟ باید یه چیزی ببینم بتونم صبر کنم؟ بیا صبحونه بخور این دفعه از حال بری وضعیتمون بدتره دامن تنته و منم بی جنبه! نچسبیده و راحتم در میاد! جون خودم عمرا دیگه صبر کنم از جمع شدن دستهایش روی صورتش که در سینهام پنهان بود قهقهه زدم زمزمه کردم – دوست دارم ملیح.. همیشه همینطوری بمون! گیج، نگران، ساده، ولی بمون. اینطوریت خیلی خوبه حالم جا اومد *** (ملیح)

 

با چشم های گرد شده مهداد را نگاه میکردم! اینجا چه میکرد؟ اول صبح! آن هم پشت در اتاق او در رستوران؟ با نفسی تند شده درجا مانده بودم اما سامان که اصبل تعجب نکرد و انگار حتی دلیل حضورش را میدانست جلو رفت. با خوشآمد گویی او را که هنوز سر تا پا سیاه به تن داشت به اتاقش دعوت کرد گیج ناپدید شدنشان را نگاه میکردم . سامان بایفش از اتاق بیرون آمده گفت – دیشب باهام تماس گرفت گفت امروز برای دیدنت میاد گفت باید باهات حرف بزنه به در اشاره کرد – منتظرته. برو منیه جایی همین نزدیکها کار دارم زود برمیگردم خشکم زده مبهوت نگاهش میکردم انقدر برایش بی اهمیت بود که من با برادر همسر سابقم مبلقات کنم؟ انگار حسم را فهمید لبخند زد با گذاشتن دستش پشت کمرم به جلو هلم داد – نگران هیچی نباش. حواسم به همه چی هست اجازه نمیدم کسی که نباید بهت نزدیک بشه. برو تو سریع چرخید و دور شد با قدمهای کوتاه و دلهرهدار وارد اتاق شدم مهداد که روی مبل نشسته بود سریع ایستاد شرمگین نگاه گرفت. دقیقا مثل تمام دفعات آخری که او را میدیدم و درگیر پروندهی قتل مهراد بودیم . آن هم با رفتار پدر و مادرش که هرگز نبودند اما میان آن هیاهو و حال بد هردویمان بی اطبلع فقط من را مقصر میدانستند! پدر و مادری که تا فرزندشان را از دست ندادند برایشان مهم و با ارزش نشد. آنها که کار و پولشان باعث مرگ مهراد شد و در جهتی دیگر شبیه به قادر بودند

خیره نگاهش میکردم. چرا دقیقا در این روزها که برخبلف روزهای اول کامبل فراموششان کرده ام و تبلش میکنم به سامان و خودم و گرفتاریهای همیشگیام فکر کنم باید ببینمش؟ معذب گفت – سبلم. خیلی مزاحمت نمیشم فقط چند دقیقه. مهمه باید حرف بزنیم – سبلم جلو رفتم روبرویش نشستم. او مقصر اتفاقهای بد زندگی من نبود اما دیدنش یادآور روزهایی بود که با وجود حضور او و برادرش بیشتر از همیشه تنها بودم با تعلل در حالی که قلنج انگشتانش را میشکست با صدایی آرام شروع به حرف زدن کرد. حرف هایی که فکر نمیکردم انقدر روانم را بهم بریزد – من تو زندگیم هرگز کسی رو آزار ندادمیا حداقلش اینه که آگاهانه این کارو نکردم. هیچ کس به جز !تو سر بابل کشیدم گیج نگاهش کردم چشم بسته گفت – متاسفم.. گاهی شرایط و اتفاقها طوری رقم میخوره که فقطیه راه برات میذاره و ممکنه از خستگی زیاد حتی اگه اون راه فقط به سود خودت باشه خودخواهانه ازش استفاده کنی. سرش را پایینتر گرفت سخت تر از قبل ادامه داد – وقتی خانوم همسایه تو رو برای مهراد معرفی کرد از عکسی که ازت دیدم و گفت به خاطریه سری مشکلات حتما قبول میکنی کنار مهراد باشی خیلی !تعجب کردمیه دختر با ظاهر و شرایطی بی نقص که بپذیره کنار برادرم باشه اونم به عنوان همسر، تمام خواستهام بود و خوشحالم میکرد. با اینکه همون اندازه عجیبم بود ولی نمیشد اگه خوب بود ازش گذشت. با پدرت تماس گرفتم و قبل از اینکه فرصت

 

1 از دست بره با مهراد اومدیم ولی قبلش رفتم سراغ همسایه هاتون تا بفهمم واقعا چه خبره! از چیزهای که شنیدم خیلی …شوکه شدم با شرم پلکهایش روی هم فشرده شد – اون روزها نمیشناختمت پس حرفهاشون رو قبول کردم. باورم نمیشد همسایه مون همچین کسی رو مناسب بودن کنار مهراد بدونه. برادر من که حتی قدرت راه رفتن و دفاع کردن از خودشو نداره… شب بود وسط کوچه هاج و واج مونده بودم… انقدر عصبانی بودم که میخواستم بیام در بزنم و هر چی به زبونم میرسه به پدرت بگم و برم ولی… انگار تقدیر یه چیز دیگه …بودیه جوونی از کوچهتون رد میشد . نگهم داشت.. فهمید حالم بده.. خواست برم خونهشون… گفت بگو چی شده شاید …بتونم کمکت کنم دمی،گرفت آهی کشید. کامبل مشخص بود چقدر به سختی و عذاب حرف میزند که این طور جمله به جمله و منطقع به زبان میآورد اما چرا؟ مگر در حق من چه کرده بود؟ – بهش گفتم برای چی اونجا بودم و چه چیزهایی شنیدم.. از اونم پرسیدم.. حرفهایی که زد کامبل برعکس حرف های بقیه بود… گفت اینها همش حرف مفته که پشت سرت میگن…ِ… گفت اسمش آصف نام آصف چشمهایم را گرد کرده به نم نشست. جوانی که در آن روزهایم با همه متفاوت بود – گفت دوست داداشته و بهتر از همه میشناسدت.. گفت داداشت خواسته از طرف اون هوای تو و مادرتو داشته باشه… براش خبر ببره… گفت راست اینها که شنیدی رو از من بشنو… که با دلیل و بی دلیل هر طوری میشد احوالشو میپرسیدم تا به مرصاد بگم… انقدر که مادرم شک کرد شاید خواهر مرصادو میخوام و به اصرارش رفتم خواستگاریش…… انگار مادرشم مکث کرد معذب بود اما گفت – انگار مادرش از دیدن رفتار بد زن بابات پشیمون میشه

نگاهم کرد با دیدن چشمهای پر شدهام لبخند غمگینی زد. حابل دستهایش به وضوح میلرزید او که همیشه کنار برادرش کوه بود – گفت همیشه خواهرش بودی… اگه نه دختری بهتر از تو واسهی یه زندگی خوب و آروم نیست . گفت اگه برای خودت نمیخوای برای برادر معلولت هم نخواه… گفت برادرت هر چقدر خوب و آدم حسابی مشکبلتش کم نیست و باید کناریه آدم دیگه باشه که بودن آزارش نده و براش سخت نباشه… گفت ملیحو دور و بریهاش خیلی اذیت کردن… خدا رو خوش نمیاد بعدش هم بخوادیه عمر با داداشت سر کنه و فقط مراقبش باشه… حیفه اگه ملیح بی احساسش بیاد… ولش کن برو دوباره سر به زیر شد. شانههایش از خندهی بی صدا و درمانده لرزید سرش را به دو طرف تکان داد – فکر میکرد با حرفهاش کمکت میکنه ولی .. به من کمک کرد.. به من که فقط به خودم و برادرم فکر میکردم سرش را بابل گرفت با چشمهایی سرخ خیره به صورت خیس شده و دستهای بهم چفت کردهام گفت – دیدم اگه راست باشه… خیلی خوبی … فقط یکی مثل تو به درد مهراد میخوره …یکی که انقدر آروم باشه که… اگه حتی مهراد ببلیی سرش آورد و باهاش نساخت… صدای کسی در نیاد … باینکه دو دل بودم… این همه آدم گفتن بدی و فقط اون گفت خوبی! ولی نگاه و لحن حرف زد اون صداقتی داشت که بقیه نداشتن. بقیه انگار فقط کینه ..و نفرت داشتنیا بی خیال از کنار آیندهات با حرف هاشون رد شدن لب به دندان کشید با بابل و پایین شدن سیب گلویش ادامه داد – با خیال راحت اجازه دادم به مهراد نزدیک بشی و نامردی کردم… وقتی مهراد هم از تو پرسید از اعتمادی که بهم داشت استفاده کردم گفتم چرت و پرت پشتت هست ولی حرف مفته. مطمئنش کردم و گفتم دختر بهتر از تو نیست واسهیه زندگی …خوب و آروم با شرم باز سر به زیر شد

– با اینکه هنوز هم بهت مطمئن نبودم اونم وقتی رفتار پدرت رو دیدم .. خودت رویدم.. گیج بودم ولی… احساسم میگفت خوبی. اشتباه نمیکنم… با برادرم بد نمیشی سکوت کرد و من گیج و حیران نگاهش کردم فهمیده بود خوبم و اجازه داده بود به مهراد نزدیک شوم؟ دو دلیهای آن روزهایش را از سوالهایی که در چند دیدار از من پرسید یادم بود! اما مگر مقصرش او بود؟ خودم نخواستم؟ من نبودم که جواب شک کردنهایش را دادم تا خبلص شوم و از آنجا بروم؟ سرش را که بابل آورد قطره اشکی ازیکی از چشم های درشت و سیاهش چکید – متاسفم به خاطر ظلمی که بهت کردم… به خاطر شرایطی که داشتی …و من ازش سواستفاده کردم متاسفم که فقط برای راحتی خودم و برادرم زندگیتو بهم ریختم …و حرفش را با سوالی بریدم. سوالی که مدت ها آزارم میداد و دلم را شکست. حابل کهاو اینجا بود شاید میفهمیدم – مهراد چی؟ نفهمید. منتظر نگاهم کرد توضیح دادم – مهراد چی؟ میدونست؟ مگه نمیگین فقط حرفهای آصف رو بهش زدین و اون با اطمینان قبول کرده؟ پس چرا… چرایهو… بغض اجازه نداد ادامه دهم از لرزش چانهام صدیم قطع شد دستی روی صورتش کشید با آهی سنگین گفت – نمیدونم.. واقعا نمیدونم از کجا و چطوری فهمید ! چرایهو انقدر بهم ریخت؟ من هرگز هیچی از گذشتهی شما بهش نگفتم. فکر نکن ظلم کردم چون میخواستم …تو رو بغضم شکست

 

– میدونم میدونم.. اونهارو خودم بهش گفتم. قبول کرد مطمئن بود! همین اطمینانی که شما میگین . فقط نمیدونم چی شنیده بود و چرایهو اونطوری ازم متنفر شد صدایم با هق هقی بلندتر شده دستم روی دهانم نشست او در سکوت و احتمابل بهیاد برادرش همراهیام کرد از او و کارش حیرانم! با اینکه مقصر من هم بودم اما هضم اینکه فقط به خودت فکر کنی برای منی که به همه فکر کردم و به اینجا رسیدم راحت نبود یادآوریاش .دل شکسته ترم کردیادآوری کار مهراد. کسی که رفتارش عجیب سوزاندم و برای فهمیدنش تنها میتوانم با آدم روبرویم که گفت به من ظلم کرده حرف بزنم از جا به جا شدنش با تعجب نگاهش کردم چه میکرد؟! میز بینمان را هول داده دقیقا روبرویم روی زمین زانو زد. نگاهش کامبل پر شده بود استیصال از سر و رویش میبارید. حابل احساس میکردم از چیزی میترسد! انگار در مدت این چند ماه خطوطی به .صورتش اضافه شده بود از نزدیکیاش نمیتوانستم تکان بخورم زمزمه کردم – چیکار میکنید؟ صورتش خیس شد با بُغضی مردانه و سنگین گفت – مهراد همه کس من بود… همه کسم که به خاطرش از شرافتم گذشتم و حتی تو رو ندیده …گرفتم میدونم حابل شاید از هردومون بدت بیاد ولی… برای آخرین بار میخوام براشیه کاری بکنی به یاد داشتم با وجود رفتار خوبش، با وجود کاری که انجام داده و حابل میگوید نه فقط برای مهراد که برای راحتی خودش هم بوده چطور هر بار اتفاقی میافتاد نگران برای مهراد از کوره در رفته عصبانی

بوی نارنگی| میشد! اما مگر مهراد نمرده بود؟ من دیگر چه کاری میتوانستم برایش انجام دهم که او این طور التماس میکرد؟ چرا در این لحظه با اینکه نمیدانم چه در خواستی دارد دلم میخواست سامان کنارم بود و او را دور میکرد؟ – چیکار کنم؟ سرش را پایین گرفت با کشیدن دستی روی صورتش ناتوان کامبل روی زمین نشست – ببخشید… میدونم با آقای پایدار نامزدین و شاید کار درستی نباشه ولی آخرین .در خواست مهراد بود نمیتونم ندیده بگیرم. قبل از اینکه اون اتفاق بی،فته قبل از اینکه از دستش بدمیه نامه بهم داد! بعد از اینکه تو رفتی. خواست برسونم بهت و اصرار کنم بخونی ولی اون اتفاق و رفتنش، شرم از آسیب دیدنت که کمتر از همه مقصر بودی و بیشتر از همه هواشو داشتی اجازه نداد بیام… ولی این روزها یادآوری،ش اینکه کاری که خواسته رو انجام ندادم خیلی اذیتم میکنه… حتی نمیتونم …بهش سر بزنم حس میکنم ازم ناراحته… مخصوصا حابل که میدونه بخاطر راحتی هر دومون با تو چیکار …..کردم ملیح خانـــوم؟ با صدا زدن ملتمسش غرق فکر سرم را بابل آوردم. برایم نامه نوشته بود؟ پس چرا وقتی انقدر التماس میکردم حرف نمیزد و گوش نمیداد؟ – لطفا بخونش… خواهش میکنم بخونش… به نامزدتون هم گفتم… خواهش میکنم حتی اگه حرفهی خوبی توش نبود و باز بد و بیراه گفته بود حبللش کن… به خاطر اتفاقی که افتاد ازش بگذر… اگه از من بدت میاد حق داری ولی از مهراد بگذر… تو از همه ی ما بهتر بودی… بازم بهتر باش و حلالش کن غمگین گفت

 

– تو مثل من نباش… آصف گفت خدا رو خوش نمیاد اذیتت کنم و من گ …وش نکردم… تو گوش کن مهراد و زندگیشـو دیدی… حتی شاید خیلی بهتر و نزدیکتر از من شناختیش… نخواسته باش گیر نبخشیدنت .باشه دستم را برای گرفتن نامه دراز کردم. شاید به قول او بد و بیراه گفته باز اعبلم کرده بود نمیبخشدم و از من متنفر است اما شاید هم میفهمیدم چرا اینطور ناگهانی رفتارش تغییر کرد؟! حتی اگر باز دلم بکشند میخواهم بدانم – کو؟ کجاســت؟! آوردینش؟ از اشتیاق و عجلهام لبخند زد اما نگران و مردد گفت – اگه چیز بدی نوشته باشه… ازش میگذری؟.. از مهراد به خاطر شرایطش بگذر… برادرم خیلی تنها بود. همیشه… حتی با حضور من و تو خیلی تنها بود… خیلــی. دلم از جمبلتش با آن التماس واضح فرو ریخت هنوز یادآوریاش به شدت آزارم میداد اما رفتن او آن هم آنقدر تنها و مظلومانه در شبی که نخواست کنارش باشم و نمیدانست بد نیستم بیشتر میسوزاندم – میگذرم .. مهرادیه روزی همسرم بود.. درسته که شاید فقط پرستارشیا دوستش بودم ولی میفهمیدمش که قبول کردم برم.. با اینکه میدونستم بعد از جدایی حرفهای پشت سرم بیشتر و تندتر میشه ولی راحتی .اون برام مهم تر بود برخواست بی اعتنا به لباسهی سیاه کثیف شدهاش پاکتی از کیف همراهش بیرون کشیده به سمتم گرفت – میدونی که نوشتن چقدر براش سخت بود. شاید برای من و تو حرف هاش تویه صفحه جا بشه ولی برای مهراد بیشتر از اینها کاغذ بلزم بود

به یاد داشتم. چند بار سر به سرش گذاشته خواندن و نوشتنش را دیدم از فشار عضبلت قفل شده اش مداد را به سختی میگرفت. کلمات را بزرتر پرنگتر و حی نا خوانا و با فشار زیاد مینوشت که گاهی باعث شکستن نوک مدادش و لیز خوردن خودکار میشد حتی با فاصله و بدون رعایت شکل درست حروف و دریک خط بودن. فقط آنقدر که منظورش را برساند پاکت را از دستش گرفتم کاغذها را سریع بیرون کشیدم دیدن دست خطش با آن چند کلمهای که شروع کرده بود نگاهم را لرزانده به سرعت فرو ریخت “سبلم خوشبوی تنها مثل من” مهداد عقب رفته گفت – ممنون که وقت گذاشتی به سمت در که رفت سرم را بابل کشیدم شاید فرصت دیگری نبود که بتوانم با او حرف بزنم پس تنها سوالی که برایم مانده بود را حابل که دربارهی کارش حرف زده میتوانستم بپرسم و شاید جواب میداد – اون خانوم… منو از کجا میشناخت؟ نگاهش غمگین به صورت خیسم بود – کی؟ ایستادم – همسایهتون! همون که منو معرفی کرد؟ دمی گرفته گفت – مولود خانوم؟ زن خوبیه. همیشه بیشتر از هر کسی حتی پدر و مادرمون نگران تنهایی مهراد بود. اون این وسط هیچ کاره بود فقط معرفیتون کرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x