رمان بوی نارنگی پارت 189

4.6
(14)

 

قدمی جلو گذاشتم که با دیدن حفاظ تمام شیشه ی یک متری بالکن و نمای دوری از شهر جا خورده قدم عقب گذاشتم! چطور نفهمیده بودم! آنقدر بابل آمدهایم؟ ارتفاعش ترساندم دستهایی که دورم حلقه شد از جا کندم اما صدایش یعنی امنیت. – از ارتفاع میترسی؟ نفس زنان گفتم – نه انقدر… ولی اینجا…! جا خوردم نفهمیدم انقدر اومدیم بابل… برید !کنار زشته سر جلو آورده گونهام را بوسید – رفتن. این سوییت مال منه گولت زدم نفهمیدی !آوردمت بابل – سوییت؟ پنتهاوس نیست؟ خندید – نخیر از اون پول در میاریم البته اینم دست کمی !از اون ندارهیکی از تفاوتهاش اینه که طبقهی آخر نیست ….و استخرشــ – من تفاوتی نمیبینم اونو که ندیدم! – قرارم نیست ببینی پولش به جیب من نمیخوره دختر! نداریمو نزن تو سرم دیوونهات میکنما؟ چقدر متفاوتیم! چرا این تفاوت در شرایط زندگیمان حابل که اینطور با چشم میبینم مثل قبل آزارم نمیدهد؟ خوب بلد نیست فقط زمان کار آنقدر مغرور باشد و متفاوت؟ اما کنار من به قول خودش فقط خودش باشد و زندگی کند؟

بوی نارنگی| یک مرد، تنهایک مرد بدون آن ثروت و شخصیت که بقیه می بینند.. این ،خودش بودنیک رنگ بودن و زندگی کردن خیلی خوب نیست؟ لبخند زدم – خانوم راضی رو هم دیوونه کردین! بیخیال خندید – حقش بیشتر از اون رفتار بود! وظیفه اشه… هزار بار بهش گفتم حواست باشه واسه خاطر کیفیت پولمو آتیش نزنی واسه خاطر هزینه کیفیت کار کم نباشه. هزار بار گفتم هر کی هر غلطی کرد تو مسئولشی !بازم همونه سر چرخاندم – شما دیگه خیلی گیر میدین دلش میخواست جیغ !بزنه ابرو بابل داد – وظیفمه بخاطر کارش بهش گیر بدم. به خاطر پول اون سه تا دیوونه که مسئولشم شل نگیرم ولی به تو به خاطر دلم گیر میدم بیشتر از اون از ابلن بدون حرف را عوض کردم – مکانتون خیلی !قشنگه – قابلی نداره خندیدم – صاحبش بلزم داره بیچاره فقط همین یه جا رو داره باید بریم خونه قدیمی خواهرش از اینم بتونه پول در بیاره

 

| صدای قهقهه اش بابل رفت – تا شب که اینجا تنها موندی و زل زدی به در و دیوار دیگه همهی دارایی منو مسخره نمیکنی که با عرق جبین و جیب خسیس اون سه تا خواهر برادرم بهش رسیدم – باید برید؟ دستهایش جمع شده با”هومی” بیشتر از پشت به من چسبید .زمزمه کرد – میدونی چند وقته هوس اینو دارم که اینطوری بغلت کنم؟ کمی شیطنت که اشکالی نداشت – نه! چند وقته؟ – زمان دقیقشو نمیدونم ولی از همون وقتی که اون داداش بیشرفت وسط انبار بغلت کرد و بعدش زد داغونم کرد جا خوردم! انگار تمام لحظاتی که من بودهام را در خاطرش نگه داشته. آرام چرخیدم حرف را عوض کردم – خسته نیستید؟ قبل از رفتن استراحت نمیکنید؟ – نمیتونم. هفتهای چند بار باید بیام اینجا این آخریها انقدر نیومدم و فقط تماس گرفتم خانم راضی میخواد حابل که هستم نهایت استفاده رو ببره خندید – دیوونهها فهمیدن تا تو هستی هستم و تقصیر توئه که تو رستوران موندگار شدم میگن بذارید همینجا بمونه براش کار میتراشیم لبخند زدم چند جملهای از حرفهای خانم راضی را بیاد آوردم. جمبلتی که بعد از تمجید از من گفت

در لحظات اولِ دیدنم بی آنکه سامان حرفی بزند و معرفیام کند به سمتم آمده با ذوق گفت “گفتم شلوغ تر از این که هستید نمیشید مگه اینکه خبری باشه و سر عقل اومده باشید” حرفش به من هم فهماند هرگز کسی را کنار او آن هم دست در دست و در این نزدیکی ندیده که اینطور به سرعت بهیقین رسیده! سامان تمام مرزهایی که در روابطش دارد را همیشه رعایت کرده که حتی شوخیهایشان با احترام است و جمع می بندند – میخواین بیام کمک؟ لبخند زد مهربان گفت – نه. میخوام بمونی استراحت کنی که توی این جای سرد و ساکتیکم بوی زندگی بیاد… بوی لطافتی که نداره… بوی زنانگی و عشق بیاد… بوی انتظاری که به جز مادرم هیچکس برام نکشیده … قبل رفتن همیه بغل خفن بدی که هی نیام بهت سر بزنم دوپینگ شده برم چرخیدم دستهایم دور سینهاش پیچیده روی کمرش نشست. ذوقش را در خندیدن و حرف زدنش حس کردم – بدجنس! کی این مدلیشو بهتیاد داده؟ لبخند زدم – سحر. به نظرم خیلی بهتر از اون مدل شماست “هومی” گفته با بغل کردنم هر دویمان را تکان داد – با اون بیشرف و مامان چند سالی تنها بودیم خیلی خوب من و احساساتم رو میشناسه . هر وقت عصبانی بودم همین طوری میچسبید بهم خفه میشدم

خشکم زده به زمین سرد و سفیدی که آن عکس روی آن خودنمایی میکرد چشم دوختم حیرت زدهام! باورم نمیشد! چطور ممکن است؟ مراقبم هستند؟ از کجا میدانند اینجا هستم؟ آزاری به سامان نرسانند؟ باز بخاطر من ببلیی سرش نیاید؟ به محض خم شدنم برای برداشتن عکس در باز شده سامان وارد شد خیره به منِ خشک شده که با تعلل قامت صاف کردم نگاهش روی عکسی از هر دویمان که روی زمین افتاده بود چرخید عکسی از هردویمان بود که چند دقیقه قبل با صدای در زدن و باز کردنش داخل اتاق افتاد اما کسی را ندیدم سریع جلو آمده برداشتش. زل زده به تصویر پرسید – این از کجا اومد؟ – همین ابلن… در زدن.. افتاد تو! کسی رو ندیدم صدای بی جانی که فکر میکردم از حیرتم نشنیده باشد را شنید صورت عصبیاش سرخ شد عکس را در دست چرخاندهیادداشت پشت آن را خواند – بنظرت این یکی شوهرت چقدر دووم میاره؟ مثل شوهر اولت بفهمه طبلقت میده یا میزنه لهت میکنه؟… فکر کردی میشه از دست من فرار کرد؟ غرش و بیرون زدنش روی زمین آوارم کرد – از جات تکون نمیخوری تا برگردم! من اینو به صلابه میکشم

چقدر آنجا نشسته در حیرت و سر گردانی میخ در ماندم را نمیدانم اما نترسیدم! گریه نکردم! نگران برداشتش نبودم! او عصبانی رفت اما مطمئنم حواسش به من هست و برمیگردد … به خاطر من رفت… به خاطر غیرتش… به خاطر ناموسش… عصبانی بود اما نه به خاطر افکار و برداشتی که سالها دیگران دربارهام داشتند و از آن میترسیدم در با صدای آرامی باز شده سامان وارد شد از دیدنم درست کنار آینهی قدِی نصب شده در دیوار راهروی ورودی سریع جلو آمد – ملیح جان! حالت خوبه؟ پاشو.. چرا اینجا نشستی؟ به کمک دستهایی که زیر بغلم نشست ایستادم خیره فقط حواسم به او و حالش بود چشمهایش انگار برق میزد – چی شد؟ این دو کلمه را جرأت نمیکردم از بقیه بپرسم. بعد از اتفاق اول حتی تبلشی برای اثبات بیگناهیام نکردم اما او! متفاوت بود. او و رفتارهایش میگفت صادق است و باورم کرده. برای او که گفت برای بقیهی زندگیاش میخواهدم مهمم. روبرویم نیست. او را کنارم دارم. اگر اشتباهی هم بکنم میداند عمدی نیست. او اشتباهات خودش را هم میپذیرد. خودش را بی عیب و نقص و من را مایه دردسر نمیداند در حالی که به سمت سالن بزرگ میکشاندم گفت – بیا بشین بگم عزیز من. بیا بشین حالیت کنم سه هیچ جلویم! روبرویش نشسته منتظر ماندم با لبخند گفت

– دوربین ها رو چک کردیم مهمون مشتری یکی از اتاق ها بوده که نیم ساعت پیش خالی شده ولی هنوز نرفته بود! گفت طرفمون رو اصبل نمیشناسه! وقتی تماس گرفتن اتاق فکر کردهیکی دیگهاست که اومدن دنبالش جمع کرده اومده پایین! طرفم که عکسو داد و در رفت نتونستیم بگیریمش وا رفتم – پس چرا میگین جلوییم؟! خندید – هیچ تصویر واضحی از صورتش توی هیچ کدوم از دوربین ها نیست! کبله نقاب دار داشته و همه جا سر به زیر! وقتی میتونسته عکسو به تعداد زیاد همه جا پخش کنه اونم بایه نوشتهی دیگه که آبرومونو ببرهیه دونه داده جایی که فقط ما ببینیمش! همهی اینها یعنی مثل چی میترسه و میدونه نمیشه با من شوخی !کردیعنی خودش خوب میدونه من مثل بقیه نیستم وا بدم و بکشم عقب! به شکایت برسه چوب میکنم تو آستینش ناجـــــووور ناگهان قهقهه زد – به قول خانوم راضی چه سرعتی هم تو فرار کردن داشته! میدونسته دستم بهش برسه مُرده. عرضه اش همین قدر بوده که بزنه و بره لبخند زدم صورتش میگفت از تصویر فراری که دیده راضیست و احساسش واقعی.. شاید همانطور که روزی خودش گفت بایک ترسو طرف باشیم! – ببخشید به عذرخواهیام توجهی نکرد نمیخواست دربارهی چیزی که مقصرش نیستم معذرت خواهی کنم با لبخند عکس را از جیبش بیرون کشیده گفت

1596 – ولی عجب عکس خوبی !ازمون گرفته یادم باشه خفتش کردم اول همه رو ازش بگیرم بعد بدم چوب کاریش کنن عکسهامون حیفه نگاهی به عکس انداختم. عکس از همان شبی که روزش به دیدن مادر رفتیم. روبروی رستوران بودیم دقیقا وقتی بازویم را چسبیده اجازه ندادماشینی لهم کند انگار در آغوش او بودم غمگین نگاهش کردم ابرو بابل داد – قشنگ نیست؟ انگار بغلت کردما؟ برعکس توی خسیس من از همون اول بغل میدادم میخواست حواسم را پرت کند قدر دان گفتم – دیوونگی شما قشنگ تره همراه با لبخندش نگاهش برق زد – خواهر برادر دقیقا مثل همین! حواس جمع! ولی خوب خودتونو میزنید به خنگی منو هم دیوونه کردید – خوبهیا بد؟ سر جلو کشیده گفت – خوبه اگهیه چیزی هم گیر من بیاد ابرو بابل دادم – مثبل چی؟ پقی خندید – !مثلا شام امشب مهمون تو چشم گرد کردم

 

– هم میخواین غذای هتل خودتون رو بخورید هم پولش بره تو جیبتون؟ پیروز خندید – آباریکبل میگم باهوشی دستی به بازویم زد – بپوش بریم. فردا تعطیله امشب از اون شب شلوغ هاست میخوام اگه یکی که دشمنه وسط اون جَمعه بفهمه تیرش خورده به سنگ. هر کی هم تو رو با من ندیده سر میز شام ببینه خرج عروسی رو هم بپیچونم باز خندیدم صورت شرورش دیدنی شده بود – میخواین خرج عروسی رو هم من بدم؟ قهقهه زد – نه دیگه! تو همون بلهای که دادی رو هی پس نگیری تن و بدن منو با این فیزیک خاص نلرزونی .بسه خرج عروسی رو دارم از کسری هایی که بهت میزنم جور میکنم نگرانش نباش تا آخر ماه مرصاد هم برگشته چند بار هم به اون کسری بزنم حله تموم میشه برات لباس عروس میخرم خندان دستی به سینهاش کوبیدم – دیوونه… باید به ساسان بگم معاینهاتو کنه حالتون خیلی !بده جدی گفت – آهای پول ویزتشو خودت میدی ها! فوق تخصصه ویزیتش به جیب من نمیخوره صدای خندهام بلند شد! انقدر بلند که میدانم هرگز کنار او اینطور نخندیدهام آن هم دقیقا بعد ازیک تهدید!

– پشیمون شدم نمیگم. بذار همینطوری دیوونه بمونید خیلی بهتره با صدای خرناس بلندی که روزی وقتی پارسا میان آغوشش دست و پا میزد شنیده بودم اَدا در آورده روی مبل هلم داد – گشنمه ملیجه یا بجنب بریم بهم شام بدهیا خودمو بایه چیز دیگه سیر کنم و تا تهشو بخورم خندهام با وجود حرکت تندش جمع نمیشد نفس زنان گفتم – مگه سیرم میشین؟ با اخم نگاهم کرده کمی فاصله گرفت. روی مبل چرخیدم به پهلو در خود جمع شدم از خندهی زیاد شکمم را گرفتم واقعا من بودم که با گذر از چنین حادثهای کنار امنیتی عجیب که در نگاه اوست اینطور بلند میخندم؟ – شما سوراخی… پر نمیشی که! هر چقدر هم کسری بزنید به پول عروسی نمیرسه صرف پر کردن شکمتون میشه نشسته روی میز خیره نگاهم میکرد که قهقهه زنان حرف میزدم. حرصی با گفتن”پررو” روی تنم سایه انداخته مچ هر دو دستم را گرفت اخم داشت اما نگاهش که خیره به موهایم با آن پروانههای آبی بود برق میزد – دخترهی پررو! بی تربیِت بی ادب! خجالت نمیکشی؟ نگاه به هیکل و سن و سالم نکن من کلا باز حرف نمزنم! چقدر زور زدم اون داداشتو ادب کنم حالا ببین چی گیرم اومده؟ گیج گفتم – مگه چی !گفتم؟ – یعنی چی به شوهرت میگی سوراخی؟

 

با عجیبی صدایم رفت از حالم بلند خندید – من سوراخمیا تو نشتی داری؟ تو که خوب میخوری واسه چی یه ذره بهتر نمیشی؟ وا رفتم – یعنی پر خورم؟ اخم کرد – من اینو !نگفتم – پس چی؟ زیادی بلغرم؟ – چرا حرف تو دهن من میذاری؟ دستهایم را حرصی تکان دادم اما رهایم نکرد بی حواس از اینکه دربارهی چه چیزی با او حرف میزنم توپیدم – همینا رو گفتین دیگه! خیلی میخورم ولی بلغرم! دوست داشتین ….مثل خواهراتون باشم؟ ورزشکار و آآآی! صدای ناله ام از هجوم دنداهیش روی گونه ام بود – بذار جمله ی اولم به دومی !برسه بعد بپر بهم دلخور گفتم – دقیقا همینها رو گفتین اخم کرد – دوباره گازت میگیرما رو برگرداندم

 

نارنگی| – بله میدونم. زورتون زیاده خوردنتون مفید بوده مثل من نیستین که! معلومه که ازش استفاده هم میکنید “نچی” گفته سر تکان داد – نه عذاب وجدان میگیرم نه دلم برات میسوزه پس زور الکی نزن! تازه واسه اینکه متهمم کردی ولت نمیکنم فرو رفتن سرش در گردنم جیغم را بلند کرد – !سامان؟ – بذاریه غلطی بکنم اگه دلخور میشی به جا باشه سرم را تکان دادم ولی لبهایش را شرور حرکت داده میخندید. لجباز برای دور کردنش گفتم – همینا رو گفتین! – نگفتم – گفتین – نگفتم حرصی از زور زیادش جیغ زدم – گفتین! کور که نبودین میخواستین قبلش… هیــــن! ناگهان از سنگینی تنش نفسم رفت صدایش عصبی شد – گفتم خوب میخوری یعنی نسبت به هیکلت کم نیست نه که پر خوری! گفتم بهتری نمیشی یعنی ضعیفی نه اینکه بلغری یا من چاق دوست دارمیا میخوام مثل خواهرام ورزشکار باشی ! کورم نبودم و

دیدم و فهمیدم! بچه نیستم. دم دمی هم نیستم که از روی هوسم اینجا باشم! همینی که هستی رو دیدم و اگه میخواستم مثل خواهرام باشی ابلن اینجا ….نبودم مکث کرد – ورزشکار بودن، عضلهای بودن و شکل و شمایلم رو دوست دارم اما برای خودم! دلم نمیخواد تو اینجوری باشی! اگه میخواستم انتخابم تو نبودی. دلم نمیخواد بدنت مثل اونها سفت و محکم باشه! آره که توان بابل خوبه همون چیزی من ازت میخوام که نگرانت نباشم ولی با همین ظاهری که ابلن داری . همینطوری نرم و لطی،ف نه سفت و محکم! همینطوری ظریف ولی مقاوم نه چاقیا !عضله و ورزشکار گرفتی یا باید بیشتر توضیح بدم؟یا به میل خودم لمست کنم بفهمی چی میخوام و چی میگم؟ یا کجاهارو بیشتر دوست دارم؟ – !سامان صدای گرفتهام از زور وزنش کنارش زد. با خودش بابل کشیدم حرصی فکش تکان خورد – اَه… عصبی شدم ببخشید .. فقطیه جمله گفتم ببین به کجا رسوندیش؟ خودم خوب فهمیدم چطور با رفتارم گفتمفقط ظاهرم را دیده حواسش به چیز دیگریست. با اینکه او یک عیب بزرگ داشت که وقتی عصبانی میشد قادر به کنترل کردنش نبود و تا حرصش را خالی نمیکرد درست نمیشد اما مقصرش من بودم – ببخشید نگاهی به صورتم انداخت – نمیخوام وا رفتم – !چرا؟

– تایادت بمونه خیلی بهم برخورده! دفعهی آخرتم باشه که گفتی برخواست – پاشو بپوش بریم روبرویش ایستادم – نمیخوام – !چرا اونوقت؟ – تایادتون بمونه من روی خوردن و ظاهرم حساسم – بدهکار شدم؟ شانه بابل انداختم – هر جوری دوست دارید فکر کنید – تو خوردن منو مسخره نکردی؟ – قببل همگفته بودم خودتون گفتین سوخت و سازش بابلست باید !خوب بخورم لب گزیده جلوی خندیدنش را گرفت – پررو! پاشو بپوش بریم تا باز ننداختیمون به جون هم – گفتم که نمیخوام امشب شام نمیخورم اخم کرد – اون روی منو بابل نیارهااا

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x