رمان بوی نارنگی پارت 185

4.2
(13)

 

 

– خب از کجا میشناختم؟ میدونید؟ – بله. انگاریه خانومی که تنها زندگی میکرده رو تویه پانسیِون پایین شهر دیده .یکی که چند سالی از شما بزرگتر بوده. میخواسته اون که تنهاست رو به مهراد معرفی کنه ولی اون شمارو معرفی کرده و گفته از خودش برای مهراد مناسب ترین – اسمش رو میدونید؟ همون که تو اون پانسیون بوده؟ سری تکان داد – نپرسیدم! ولی مولود خانوم گفت همون روزها اینجا همکارتون بوده. گفته شما رو خیلی خوب میشناسه و رد نمیکنید حتما موافقید و قبول میکنید… حتی مولود خانوم رو برای دیدنتون دعوت کرده اینجا ذهنم به سرعت چرخی در همکاران زنی زد که چند سالی از من بزرگ تر بودند چند نفر بیشتر .نبودند چند نفری که مونا و بیتا هم جزئی !از آنها هستند – ملیح خانوم؟ صدا زدنش افکارم را مانند طوفانی بهم ریخت منتظر نگاهش کردم – مهراد از کارم خبر نداشت. برادرم رو بدون برادر خودخواهش ببین. ممنون خداحافظ با شانه های افتاده به سمت در رفت سر به زیر زمزمه کردم – فقط شما مقصر نبودی. مشکبلتم رو میدونید. خودم هم دلم میخواست از اون خونه برم. من روزهای خوبم کنار مهراد داشتم در را باز کرد با لبخند و نگاهی که باز پر شد گفت – گفت تو از همه بهتری. حق با آصف بود متاسفم

 

 

در را که بست روی مبل افتادم نگاهم میخ شده روی خطوط درهم و کج و کولهای میچرخید که میگفت مهراد را هم مثل من نگران کردهاند! مثل من آزارش داده دیوانهاش کردهاند و او برای کمک دورم کرده بود *** )

سامان با قدمهای بلند عرض خیابان را طی کرده به سمت ورودی رستوران رفتم در دلم آشوبی بود که نمیتوانستم آرامش کنم نه به خاطر دیدار جوانی از زندگی قبلیاش !با او ملیحم را خوب میشناسم. نگرانیام به خاطر خودش بود، برای او که دوباره بهم نری،زد طوری نگران نشود که حتی بودنم باعث امنیت و آرامشش نباشد و از اتفاقهای عجیب دنباله دار بترسد و باز بخواهد چند ساعتی تنها باشد و نتوانم بپذیرم که تنهایش بگذارم با خروج مهداد درجا ایستادم به زور با لبخند نگاهش کردم سریع به سمتم آمد دست دراز کرد – ممنون آقای پایدار باید حتما تنها میدیدمشون – خواهش میکنم دستم را که رها نکرده فشرد ابرو بابل دادم متعجب نگاهش کردم با تعلل و مردد گفت – من به خاطر خودم و برادرم به ملیح خانوم ظلم کردم وقتی میدونستم اگه عقب نکشم مجبور میشه قبول کنه. فکر میکنم به آدمی مثل شما بلزم نیست بگم. ملیح خانوم با اطمینانی که شما بهش دارید نیاز نداره کسی از خوب بودنش بگه ولی من نیاز ….دارم بگم نگاهی که میدزدید را بابل کشید معذب گفت – بهتر ازاونه که فکرشو میکنید…

دستش میان دستم فشرده شد اخم کردم با نگاه به دستهایمان لبخند زد، شبی که در بیمارستان دقیقا مثل ابلن از خجالت دستش در آمدم را یادآوری کرده گفت – میدونستم بگم باز این حرکت تکرار میشه و حتی ممکنه ایندفعه کتک بخورم ولی بازم میگم…..! خواهری بود که توی مدت بودنش همیشه خیالم از همه چی راحت بود ولی لیاقت بودنشو نداشتیم . نه من نه هیچ کدوم از اعضای خانوادم. انگار شما لیاقتشو داری. زورتو بزن نرسی به حال من که جز پشیمونی چیزی نداره… بخاطر کنار ما بودن کارش به حبس شدن هم کشید ولی باز بخشش شامل حال برادرم شد و وقتی میتونست مثل من خودخواه باشه انصاف داشت… روشو نداشتم حتی .نگاهش کنم تا ابد از خوبی و خانوم بودنش که حتی یه بار گله نکرد عذاب وجدانش باهام میمونه دستم را فشرد التماس گونه گفت – تا ابد لیاقتشو داشته باش که خوشبخت شدنش روان من و روح برادرمو آروم کنه تنها سر تکان دادم. تنها کاری که در این لحظه از من بر میآمد که هر چه زودتر دور شده برود قبل از رفتن گفت – ممنون به خاطر مبلاقاتش. خوشبخت باشید نگاهم به قامت وا رفته و لباسهای کثیفش بود. انگار به زحمت راه میرفت و هر قدمش بیش از ثانیهای طول میکشید. انگار این مبلقات برای عذرخواهی و رساندن نامهای که گفت بیشتر از آنچه نشان میدهد !آزارش داده حال او این باشد ملیحم در چه حالیست؟ او که به قول مهدادیک بار هم گله نکرده ممکن است رو به انفجار باشد؟

به سرعت وارد شدم بی اعتنا به اطراف خودم را به اتاق رسانده بدون در زدن داخل رفتم نشسته روی مبل با چشمهایی سرخ و خیس اما نگاهی گیج سر بابل کشید از دیدنم بی جان ایستاد. کاغذهای دستش را نگران روی میز رها کرد چانه و شانه هایش بی صدا لرزید سوزی به سینهام نشست. حرصی از مهداد در را به هم کوبیده جلو دویدم میان آغوشم که به تن داغ کردهام چسبید دستهایش را روی صورت گذاشته صدای هق هقش بلند شد کفری گفتم – نباید اجازه میدادم بیاد؟ حرفهاش اذیتت کرد؟ بی اعتنایی و گریهاش عصبیام کرده گفتم – این کاغذها رو بخونم میفهمم چی شدهیا خودت میگی؟ به سینهام چسبیده لباسم را مشت کرد و این یعنی نمیخواست دور شوم و آن کاغذها را بردارم – نه نه… شما نباید بخونید… منم باید بهتون میگفتم… ولی مهداد گفت میدونید…… گفت نگرانی و ترسش از قضاوتم را میفهمیدم حرفش را بریدم تا آرامش کنم – آره آره. گفتیه نامه است از مهراد که باید بده بخونی! ولی نگفت اینطوری قراره بلرزی و گریه کنی؟ قراره باز نگران باشی و ببینم که از اومدنم میترسی؟ اون کاغذها به تو مربوطه ملیح من بهشون دست نمیزنم اگه تو نمیخوای! ولی نمیتونم بگم دلم نمیخواد بدونم چی نوشته که تو رو اینطوری نگران کرده؟ با بغض گفت – نگرانم چون… ابلن شما هستی

منظورش را فهمیدم. به او محرمم. مرد کنار او منم و از مرد گذشتهای نه چندان دور چیزی او را به این حال انداخته – آره هستم و میدونم مهداد چرا اینجا بود و اون کاغذها از طرف کیه! پس نگران نباش و حرف بزن؟ نالید – درست نیست… شما رو اذیت میکنه… عصبانی میشید … اون روزها که رفتمویادم میاره… لبخند زدم صداقتش را با صداقت جواب دادم – آره اذیت میشم شاید عصبانی هم بشم ولی میدونی چرا ابلن اینجام؟ چرا اجازه دادم بیاد با اینکه ممکنه به اذیت شدنم برسه؟ سکوت کرد منتظر بود. برای اطمینانش محکم تر بغلش کرده توضیح دادم – منم مثل تو، مثل آدمهای دی،گه وسط هیاهوی زندگی گاهی نمیدونم چیکار باید بکنم و کار درست چیه! کبلفه میشم بهم میریزم و دور خودم میچرخم یا شاید حتی فریاد بزنم و حرصمو سر بقیه خالی …کنم میدانم از آن روزی که ناگهانی عصبانی شدم و اجازه ندادم حرف بزند منظور جملهی آخرم را خوب میفهمد با لبخند گفتم – معموبل آدمها تو این شرایط میرن سراغ اطرافیانشون تا مشورت کنن مخصوصا اگه کسی رو داشته باشن که بدونن حتی توی بدترین شرایط منطقی و عاقبلنه فکر میکنه! من توی این شرایط فقط مادرم و ساسان رو دارم. مادرمو که میدونی به خاطر قلبش نمیتونم خیلی نگرانش کنم برای همین رفتم سراغ ساسان که تجربهاشو داره! البته به قول خودش تجربه ی آدمها هر چقدر هم شبیه بهم باشن تفاوتهای زیادی دارن! میدونی بهم چی گفت؟ صورت خیس و سفید شدهاش بابل آمد به نگاه نگرانش لبخند زدم

 

– گفت اگه تمام ملیحو برای خودم میخوام! اگه میخوام در آرامش کنارش زندگی کنم! باید اجازه بدم اون گذشته حتی اگه آزارم میده برای همیشه تموم بشه تا من برات جدی جدی شروع بشم. گفت اگه چیزی جا مونده باشه که اذیتت کنه باید اجازه بدم که هر دومون باهاش روبرو بشیم و تو از شر فکرهایی که آزارت میده راحت بشی. مهراد قسمتی از زندگی تو بوده! برای من هر چقدر سخت و سنگین قابل پذیرشه .یه زمانی بوده و مسلما تو بهش احساس داشتی و باید…. جمبلتی که با سختی به زبان می آوردم تا آرام باشد و حرف بزند را با شکستن بغض و پنهان کردن صورتش در سینهام برید. منقطع و بی نفس، با عذاب و شرم و نگرانی شروع به حرف زدن دربارهی احساسی کرد که همیشه دلم میخواست بدانم – بود ولی فقط برادرم بود.. مهراد گاهی مثلیه بچه بود.. گاهی مثلیه دوست.. خودش شرایطش رو خوب میدونست و قبول کرده بود متفاوته.. قبول کرده بود شاید با دنیای ابلنمون هرگز کسی نتونه کنارش باشه.. گفته بود.. گفته بود منو قبول داره.. گفته بود اون حرفها رو باور نداره.. گفته بود میدونه من اشتباهی نکردم.. ولی یهو ..یهو عوض شد.. مثلیه دشمن خونی .. مثلیه آدم کینهای.. بهم بد و بیراه میگفت.. از اتاقش بیرونم میکرد.. حتی دیگه اجازه نمیداد کنارش باشمیا حتی برای کارهای ضروریش کمکش کنم.. دلمو خیلی شکست.. خیلی.. ولی حابل….. بغض و گریه اجازهی حرف زدن نداد حتی نفسش بند آمد صدای “هیع” بلندی از سینهاش کنده شد دستهایی که بی ارادهام از حرفهیش انقباض گرفته بود را شل کردم روی مبل نشاندمش کنارش نشسته .محکم تر از قبل بغلش کردم او نه برای حال من و تمام شدن گذشته و سامان دادن به اوضاعمان، که برای دل شکستهی خودش که هرگز گله نکرده و به اشتباه و از ترس با خواسته های همه کنار آمده نیاز دارد که حرف بزند اما فکر میکند من به خاطر رابطهیمان آدم مناسبی نیستم! جدای از دلشکسته بودنش حالش از نگرانی زیاد بد است

 

با دمی عمیق گفتم – بگو ملیح جان؟ حرف بزن؟ میخوام همهاش رو بشنوم. از مهراد بگو؟ با صدایی بلند زیر گریه زد حس درماندگیاش کنار من از کلماتش مشخص بود – درست نیست… ببخشید… متاسفم – تو اون نامه چی نوشته؟ بهم بگو؟ تنش به لرز نشست لحنش با احتیاط و نگران بود. صدای تیز شده!اش ارتعاش داشت اما گفت – که هیچکس مثل من.. برای اون خوب نبوده.. حتی پدر و مادرش.. که منو قبول داشته.. که صادق تر از من ندیده.. که میدونسته کاری نکردم.. باور داشته ولی.. از عمد اذیتم …کرده.. که دلم بشکنه.. تا برم تا کنارش نباشم… اون نباشه تا… تایکی دیگه …باشهیکی دیگه! تن لرزان و سردش را محکم تر گرفتم صورت مهرادجلوی چشمم بود. هر بار که دیدمش احساس میکردم چیزی میداند و حابل او میگفت !از عمد پسش زده با وجود احساسم به او نگران از ترس ویرانیای که مقصرش من باشم آن هم زمانی که حقی نداشتم و مهراد که کاری از او ساخته نبوده فهمیده باشد پرسیدم – چرا ملیح؟ چرا این کارو کرده؟ تنش جمع شد انگار از گفتنش هراس داشت – چون اونو هم مثل من اذیت کردن… براش نامه فرستادن… با عکسهایی از من و شما… همونها که من به خاطرش رفتم… همونها که وقتی رفتیم دیدن مادرم گرفتن… همونها که میخواستن باهاش تو رستوران آبرومو ببرن تکان تنم بی اراده بود… نگاه مهراد! عکس هایی که ملیح را دور کرد! جوانی روی ویلچر که از دیدن عکسی !از من کنار همسرش درمانده شده بود

– مستخدمی که تقریبا هر روز می اومد.. تا من بتونم کنارش باشم.. اونها رو براش آورده.. بعدش هم نامهها و عکسها گم میشده … اونماگه نگفته… مدرکی نداشته… و آبروی من بیشتر به باد میرفته صدای گریهاش بلندتر شد – بهش گفتن… گفتن من برای سه نفر نقشه کشیدم… گفتن کنارت بودم تا شاید بتونم شما رو گول …بزنم صورتش به سینهام چسبید – ولی نتونستم… چون نتونستم با نقشه بهیه آدم سال م و پولدار بند کنم… رفتم سراغ اون… بهمش ریختن… آزارش دادن… ولی باور نکرده دستی به سینهام زد حالا با غصه و دردش حرص هم داشت! انگار عصبانی هم بود! مرتب به سینهام ضربه میزد – باور نکرده سامان.. به خاطر من و رفتارم.. به خاطر صداقتم.. ولی پسم زده چون نتونسته کاری ..بکنه نمیخواسته به برادرش بگه… چون فهمیده منم مثل خودش تنهام و بی مدرک فقط بی آبروتر میشم . اون مستخدم قبول نمیکنه! میخواسته برم کهیه آدم دیگه …کنارم باشهیکی که باورش به خوب بودنم فایده هم داشته باشه و به کسی نیاز نداشتهباشه… بتونه تمومش کنه.. که بتونه حتی با رفتارش ازم محافظت کنه.. که به جز درد تنهایی و نخواستن خانوادهام، دردی که خودش هم کم نکشی،ده درد دیگهای …نداشته باشم… ولم کرده و بد شده سرش را کمی بابل کشیده دمی سخت گرفت – چون فکر میکرده اگه دوستم داره نباید خودخواه باشه.. میدونسته دروغ نمیگم و دلم هرز نیست .. میدونسته… گفته من حیف بودم براش… گفته کسی مثل من نباید فقط با دوست داشتن زندگی …کنه اونم کنار کسی که شاید چون فقط بهم نیاز داره دوستم داره… سامان… عذاب وجدان داشته… از اینکه مثل پدر و مادرش که اونو رها کردن مجبور بوده به خاطر خودم منو رها کنه تا برم… خواسته حبللش

کنم… دیدنش نرم… گفته فقط دوستم داشته ولی نمیدونه احساسش از نیازه یا تنهایی … گفته فراموشم میکنه عاشقم نبوده… خیلی اذیتم کرده… تبلش کرده با بیرون کردنم بهم لطف کنه… بیرونم کرده تا جبران کنه… نمیخواسته …بهم عادت کنه… خواسته عاشق بشمیکی رو پیدا کنم که ارزششو داشته باشه… خوشبخت بشم… کار کنم و کم نیارم… دوباره تسلیم نشم و به آدم ها باج ندم… خواسته اگه بازم تهدیدم کردن فرار نکنم… باز مجبور نشم… وایسم… وایسم… بمونم پیشانیاش به سینهام چسبید صدایش آرام تر شد اما سوز عجیبی !داشت – نامرد.. نامرد.. نامرد جا خوردم از کلمهای !که مرتب با بغض و حرص تکرار کرد من هم نسبت به مهراد عذاب وجدان داشتم نسبت به جوانی که مثل او نبودم ! آنقدر خوب و آرام، آنقدر مرد که از خودم بگذرم تا اون به آرامش برسد و شاید نجات پیدا کند وقتی میدانم کنار من در عذاب است – ملیح! سعی کرده اونطوری که میتونه کمکت کنه! با همه توانش! تو بهش میگیـــ….. این بار محکم با هر دو دست به سینهام کوبید – ..نهنه.. منو هیچی حساب نکرد! درست مثل بقیه! میخواسته برم که خبلص بشیم! که راحت بشیم ! که اذیتمون نکن! عذاب وجدان نداشته باشه که نمیخوادم!… حرفهایی که ابلن تو این نامه زده رو تبلش نکرد قبل از رفتن بهم بگه تا درستش کنیم ! فقط شعار داده! آره که حق داشتهخودشو خ بلص کنه و نگران باشه از بودنم ولی حق نداشت مثل بقیه منو هیچی حساب نکنه و خودش برام تصمیم بگیره و پنهون کنه! حتی اگه دوستم نداشت بازم باید بهم میگفت !! منم آدم بودمیه طرف اون زندگی ! حق …..نداشت واسه کمک مثل همه بهم بگه هـــ*ز – ملیــــح!….

ب قفل شدن دستهایم همراه با صدای غرشم ساکتش کرد اما تنش بی وقفه تکان میخورد. حالش را درک میکردم. بحاطر روزها با آن تنهایی وقتی در نهایت به اتهام قتل او گرفتار شده بود حق داشت حابل حتی از لطف زوریاش انقدر درمانده و گیج باشد. زمانی که مهراد نیست تا حرفهایش را به خودش گفته بی انصافیاش را از نظر خودش توی صورتش بکوبد او اما حالم را نمیفهمد. حال منی که برای اینجا نشستن و شنیدن از پسر جوانی که روزی کنار او بوده و هنوز نگاهش را بهیاد دارم چقدر به خودم فشار میآورم میان حرفهایش با وجود حرصش از دوست داشتن هم گفت. با اینکه او گفته به ملیح مطمئن است اما عصبانیام. عصبانیام از شنیدن شرایطی زوری که نتوانستم کنترلش کنم و هر کداممان را به روشی دردناک آزار داد نمیخواستم حرف بزنم اما وقتی هنوز به خاطر نبود مرصاد نمیتوانم از اتفاقات سر در بیاورم و بفهمم آن دیوانه کیست که هر بار دورهای دیوانه وار به جان زندگی او افتاده و دو بار از من هم استفاده کرده .نتوانستم حتی نمیتوانم نسبت به احساس مهرادی که به راحتی بدون قصد قبلی او را از من گرفت بی توجه باشم. مهرادی که نمیدانم از من چه در سرش میگذشت که به دیدنم آمده بود با سینهای سنگین آه کشیدم گفتم – حس ابلنتو نمیفهمم وقتی میگی اشتباهه چون من هستم! ولی اینطوری هم از کارش که ازش دورت کرده عصبانی و کلافهای! اونم جلو چشم منی که اون روزها ازم فرار میکردی و میگی عمدی ….!نبوده نمیفهمم باید ازت عصبانی بشمیا بهت حق بدم؟ نمیفهمم باید از کارش دفاع کنموقتی همیشه میخواستم مال من باشی یا طرف تو رو بگیرم و به تو که حسمو نمیفهمی حق بدم و بگم بهت ظلم کردن؟… فقط میدونم اگه من بودم همهی زورمو میزدم که نری! حتی اگه احساسمیه طرفه بود و تو دوستم نداشتی فقط به خاطر احساس خودم نگهت میداشتم. حداقل تا جایی که راه داشت بمونی و

دیرتر بری!… با تمام اشتباهاتی که کارش داشته از اینکه .انجامش داده و انقدر مرد بوده خوشحالم خوشحالم که فقط به خاطر نیازش کنارش نموندی و ابلن اینجایی. متاسفم که آخرش اونطوری شد ولی… نامردی بودیا نه نمیدانم. احساسم بود و به زبان آوردم – ولی خوشحالم که اون شب کنارش نبودی و ببلیی سرت نیومد لرزش تنش هر لحظه کمتر میشد به دست هایش فشار آورده فاصله گرفت. توانسته بودم احساسم را به او منتقل کنم که باز به جان ناخن هایش افتاده حتی نگاهم نکرد. توانسته بودم بفهمانم با اینکه حق دارد رفتارش چه حسی به من میدهد با هق کوتاهی صورتش را از شرم پوشاند نالید – ببخشید نفهمیدم.. ببخشید که اینطوری گفتم.. ببخشید که حواسم بهتون نبود.. عمدی …نگفتم.. من فقط همین که میدانست با تمام احوابلت پریشانی که از اولین لحظهای که فهمیدم مال دیگری شده دارم اما تبلش میکنم کنترلش کرده بد نباشم برایم کافی بود. نمیخواستم بداند چقدر سوختهام وقتی حابل اینجا بود و میشد طور دیگری لحظهها را گذراند از دست دادنش را تجربه کردهام حال بد دوباره نمیخواهم مچ هر دو دستش را گرفتم – !منو نگاه کن دست هایش را محکم تر کرد صورتش را به دو طرف تکان داد – بخدا نفهمیدم… خیلی بد بود میدونم… ولی کارش خیلی اذیتم کرد نمیخواستم شما رو اذیتــ…. – !بســــه

صدای بلندم شانه هایش را تکان داد. چرا نمیفهمید نمیخواهم او دربارهاش حرف بزند حتی اگر بد بگوید؟ همان که شنیدم تمام زورم بود. چرا نمیفهمید از اینکه از نگاهم بترسد و فکر کند به او شک دارم چقدر بیزارم؟ – دست .هاتو بردار منو نگاه کنمیخوام یه چیزی !مهم بگم! در مورد مهراد دست هایش آرام پایین آمد اما حتی سر بابل نیاورد لب گزیده صورتش در سکوت و تکان بی صدای تنش خیس شد – یه بار اومد دیدنم مردمک های لرزان و نگاه ترش را به من دوخت – !مهراد؟ سر تکان دادم – !آره مهراد – کِــــی؟! – خیلی از ازدواجتون نگذشته بود شرمگین نگاه دزدید – اون روز منظور حرفهاشو نفهمیدم! اصبل نمیفهمیدم چرا باید بیاد دیدن من؟ هر بار که با تو دیده بودمش حس میکردم یه جوری نگاهم میکنه! انگار که احساسمو میدونست! نگاهمو می خوند! برای همین وقتی دیدمش خیلی جدی و خشک باهاش برخورد کردم تا زودتر بره. آخر وقت بودداشتم میرفتم خونه که پشت در رستوران کناریه آقایی که هیچ وقت ندیده بودمش نزدیک ماشینم دیدمش یه مرد هم سن و سال خودم بود زمزمه کرد

 

– احتمابل مستخدمش بوده… همون که براش نامه میبرده.. میگفته نگران عاقبت زندگیش کنار منه… که بعدش احتمابل عکسها و نامه ها رو میبرده تا چیزی نباشه کسی …بفهمه و منو دست هایش را گرفتم – اون آدم مهم نیست …ابلن حرفم را غمگین و کبلفه برید – هست…! اون همونی ….بوده که حال مهرادو ناگهان ساکت شد فهمید باز در چه حالی دیدمش لب گزید

– ببخشید.. معذرت میخوام.. انگار.. انگار همیشه تصمیمهای بقی،ه رفتارها و اشتباهاتشون شرایط زندگی …منو ساخته عصبی از جا برخواسته به سمت در رفتم. نباید به این زودی میآمدم او تازه آن نامه را خوانده و حسابی شوکه است! وقتی خودم از کسی که نمیدانم کیست و از من استفاده کرده تا مهراد را آزار دهد انقدر عصبانی و کبلفهام و حتی عذاب وجدان دارم! چطور توقع داشته باشم او کهکنارش مدتی سر کرده احساسی نداشته باشد؟! ولی نمیتوانم در سکوت ادامه دهم. بمانم وضعیت همینطور آرام نمیماند دستم به دستگیره نرسیده بود که نگران صدا زد – سامان؟ بی آنکه برگردم برای آرام بودنش وقتی دلیل ترسش را میدانم گفتم – نگران نباش من قضاوتت نمیکنم . فقط بهترهیکم تنها باشیم ناهار برمیگردم جوابش غافلگیرم کرد

– به خاطر مهراد متاسفم.. اگه هر حرفی بهتون زده و توهین ..کردهیا به خاطر اون عکس ها که فقط کمک کردین آزارتون داده. متاسفم… من نمیدونستم. برای همین رفته بودم که کسی به خاطرم اذیت نشه و آبروم نره… اون مستخدم ممکنه هر حرفی دربارهی من زده باشه… ببخشید که همیشه مزاحم بودم… ببخشید که آدم حسابم نکرد تا خودم بهش بگم شما فقط کمک کردین و اون روزها که کنارش بودم هیچ صنمی با هم نداشتیم متعجب به سمتش چرخیدم نگرانِ بودن آن مرد کنار مهراد نبود! نگران حرفهایی بود که مهراد درباره اش به من زده باشدیا حالم را بهم ریخته توهین کرده باشد بی اراده با لبخند جلو رفتم. چه حسی بود که هم عصبیام کرد هم حالم از حرفش خوب شد؟ – انگار اصبل نمیتونی کار مهرادو هضم کنی که منتظریه بدی دیگه از طرف اونی؟ … درسته حرفهاش دربارهی تو عجیب بود ولی !بد نبود نگاه نگرانش را که از ناخنهای به خون افتادهاش گرفت و به من داد سریع حرفم را زدم تا برداشت بدی نداشته باشد. با اینکه هر بار حتی اسم مهراد هم آزارم میداد. مری که نمیدانم وقتی ملیح را باور داشته چرا به دیدنم آمد تا به من! بگوید همسرش دختر خوبیست قدم قدم جلو میرفتم – انگار فقط میخواست اگهیه روزی تو رو دیدم قضاوتت نکنم! گفت” زندگی بازیهای عجیبی .داره نمیدونم دیگه تو این زندگی با شما روبرو میشم یا نه! همدیگه رو میبینم یا نه! ولی اگه با ملیح روبه رو شدین اشتباه نکنید بهتر از ملیح نیست. ملیحی که از شنیدن خبر نامزدی تون خوشحال شد آدمصادقیه ! گاهی شرایط و زندگی آدم رو کارهای بقیه تحت تاثیر قرار میده و خودشون نقش زیادی !توش ندارن گاهی آدما فقط میتونن بشینن و نگاه کنن. فقط میتونن صبر کنن مثل من! مثل ملیح! ولی شما اگه میتونی کاری بکن دریغ نکن! گفتم”منظورتو نمیفهمم. رفت! جواب نداد! گفت “بلزم نیست ابلن

 

بفهمین! شاید بعداً اگه ملیحو دیدن فهمیدین ولی اگه ندیدن اشتباه کردم و اون آدم که باید کاری بکنه شما نیستین” کنار ملیح که رسیدم جمبلتم تمام شد – میدونی چقدر سخت حرف میزد و مسلما براش سخت بوده با کسی بیاد دیدنم که میگی براش عکس و نامه برده! ولی بازم اومده و به من گفته کهیعنی میدونسته ….تو باز حرفم را برید – چه فایدهای داره وقتی توی ….روم بهم گفتـ نگاهش را بابل کشید نگاه تنگ شده و سرخم را دیده لب گزید با نگاهی به دستهایش برای عوض کردن حالمان در حالی که در فکر حرف زدن با مرصاد دربارهی آن مستخدم بودم که میشد توسط مهداد پیدایش کرد گفتم – چرا هر بار حرف میزنیم با رفتارت مرتب میگی بیا !منو بزن؟ – ببخشید جلوتر رفتم مچ دستی که انگشتش به خون نشسته بود گرفتم کفری از فشار زیاد همین چند دقیقه توپیدم – چرا هر بار اینطوری به خودت صدمه میزنی؟ سعی کرد از زیر جواب دادن فرار کند در حالی که دستش را میکشید گفت – ابلن میشورم محکم دستش را کشیدم طوری که به سینه ام بچسبد و آن نگاه فراریاش را به من بدهد – کجا در میری؟ میگم چرا میفتی به جون خودت میگی میشورم؟ با نفسی تند ازحرکتم زمزمه کرد

 

– دست خودم نیست… آآآی!… ضربه نسبتاً محکمی روی دستش زدم – یه کاری کن دست خودت باشه! عصبی میشم اینطوری میفتی به جونشون کهیعنی اضطراب داری ! مگه چی شده که میترسی و نگرانی؟ میفهمیدم با آن قضاوتها و بدی آدمها حق دارد همیشه نگران باشد. او به جز آن چند باری که گفت نگاههای بد مردان زیادی را از غریبه و آشنا در اطرافش دیده بودکه کاش میتوانستم جواب تک تکشان را بدهم. اما دربارهی خودم که همهی زورم را میزدم آرام باشم نمیتوانستم هضم کنم بترسد شاید کمی تنها میشدیم بد نبود دست دور کمرش حلقه کرده گونهی سردش را از معصومیتی که در نگاهش بود بوسیدم بی اعتنا به لرز آنیاش به سمت در رفتم – برو اتاقمیکم استراحت کن. اون داداشیالقوزت نیست کارهام زیاده ولی زود برمیگردم . اون نامه رو هم جمع کن اینجا جا نذاری قبل از خروج دیدم که سریع کاغذها را از روی میز برداشت با دو نیم کردنشان توی سطل انداخت نگاهم را که دید غمگین و معذب گفت – حرفهاش بد نبود ولی.. نمیخوام باشه که دیگه بخونمش… همین یه بار کافی بود. حرف هاش قرار نیست عوض بشهیا کمکی به من بکنه مهرادی که دیگر نیست با پس زدن ملیح که فقط دوستش داشت به منی که نمیتوانستم احساسم را نادیده بیگیرم لطف کرده بود و این را صادقانه گفتم که متعجبش کرد – برادرش گفت بخشیدی! بهش دروغ گفتی؟ چانهاش لرزید سر بابل انداخت

 

– نه. بخشیدم… ولی دلم نمیخواد مرتبیاد آوری بشه وقتی چیزی تغییر نمیکنه… بغضش شکست – وقتی فایدهای نداره. حالم بده و خوب نمیشه نمیدونم باید خوشحال باشمیا ناراحت! من ازش گذشتم ولی دلم پره و به این زودی رفتارهاشیادم نمیره.. حتی اگه لطف بوده منو خیلی ..آزار داد بخشیدم ولی ..دلخورم خیره به نگاهم غمگین انگار که التماس میکرد جوابی بدهم گفت – چرا من هیچ وقت مهم نبودم؟ چرا هیچکس از خودم نپرسید؟ حالش را میفهمیدم اینکه باید خودت مسیرت را انتخاب کنی اما راهی را به اجبار بروی راحت نیست دستهایم را باز کردم – بمونم فقط میتونم کنارت باشم بغلت کنم. حتی نمیتونی باهام حرف بزنی ! ازمکاری بر نمیاد . بمونم یا راحت تری برم؟ – لطفا برید.. شرمندهام.. خجالت میکشم شما رو انقدر اذیت کردم. خجالت میکشم میبینید چقدر بیچارهام که.. همیشه بقیه جای من تصمیم …گرفتن و از صدای سوزناکش سریع بیرون رفتم حابل فقط تنهایی کمکش میکرد شاید با مرور خاطرات میتوانست رهایش کند. مرور روزهایی کهیادآوریاش برای من فقط سینهام را تنگ میکند من آن دیوانهی مریض را هر که باشد آتش میزنم. حابل که از من هم برای آزار و دور کردن او استفاده کرده کاری میکنم برای همیشه در خاطرش بمانم ***

 

خسته از کار اما امیدوار از دیدن حال خوب ملی،ح حابل که چند ساعتی .تنها بوده وارد رستوران شدم قدمی جلو نرفته بودم که بابا طاهر راهم را سد کرد از زمانی که فهمیده بودم عموی ساسان است و گاهی مثل ساسان با شرارت عمو صدایش میزدم لبخند روی صورتم در برخورد با او و نصیبه همیشگی شده بود شوکه از رفتارش که مچم را گرفته بیرون کشید لبخند روی صورتم خشک شد – چی !شده؟ قدمی در پیاده رو جلو رفت – بیا بابا از شلوغی کنار ورودی و دربان که دور شدیم سریع به حرف آمد – با محسن تماس بگیر ببین !کجاست با محسن تماس بگیرم؟ برادر همسر ارس! اتفاقی افتاده؟ او را به رستوران کشیدم . مثبل به عنوانیکی از پرسنل استخدامش کردم و مفید بودنش را مثل همیشه در همین مدت کوتاه ثابت کرد گیج از رفتارش پرسیدم – چرا؟ – بعد از اینکه رفتی دخترم اومد آشپزخونه. معلوم بود حالش خوب نیست! خودشو مشغول کرده بود روپوشم نداشت خاتون فرستادش تا بایکی از مشتری ها که میخواست سرآشپز رو ببینه حرف بزنه و معذرت خواهی کنه که زمان شلوغی نمیتونه بره سالن ولی وقتی برگشتیهو رفت اتاقت و زد بیرون حالش اصبل خوب نبود انگار ترسیده بود و ازیه چیزی فرار میکرد … گفتهبودی مراقب باشیم نگران شدم محسن رو فرستادم دنبالش

 

متعجب و نگران پوست صورتم کشیده شد سریع گوشی به دست شدم. خدا را شکر دربارهی محسن و اینکه کارش اینجا چیست به او و خاتونش گفته بودم قبل از اینکه دهان باز کنم محسن با همان لحن خندان و بی خیال همیشگی گفت – بدو رییس آدرس میدم بیا. کارهام تو رستوران مونده به گوش احد احمدی برسه افتادم دنبال زنت زنشو با مخلفاتش میندازه به جونم آدرس را داده با گفتن” اومدی خوشتیپ” تماس را قطع کرد خیال بابا طاهر را با رفتنم راحت کردم. از نزدیک بودن آدرس پیاده به دو وارد کوچهای شدم تا به فضایی سبزی برسم که محسن گفت ملیح خود را در آن پنهان کرده محسن را از دور دیدم. نشسته روی نیمکت سیگار میکشید البته با لباس فرم آشپزخانهی !رستوران جلو آمد با اشاره به گوشهای خندان گفت – پشت اون درخته چادرش پیداست. ترسیده بودیه راست اومد اینجا..! بی هوا به سینهاش کوبیدم – مرتیکه دوزاری لباس فرم آشپزخونه تنته وایسادی تو خیابون سیگار میکشی؟ قدمی عقب رفت او مثل ارس حریفم نمیشد و معموبل شبیه به مرصاد البته محتاطتر رفتار میکرد – هـــــووو! چته؟ تو آشپزخونه که نیستم! – لباست که میگه جز آدمهای اونجایی! اصبل وقتی این لباس تنته سیگار پیشت چیکار میکنه؟ پوزخند زد – وحشی پررو! میخوای واسه دوزار حقوقی که میدی به گوشی هم گیر بدی؟ پقی خندید

 

– مدیرمون گفته کسی نبینه وقت کار داشته باشم شاید !بلزم شد بابا من شرلوکشم هلش داده به سمت ملیح رفتم – بروگمشــو! سیگارم مدیرتون گفته؟ به بابا طاهر میگم از فردا تا تو رو نگشته نذاره بری !آشپزخونه همون روز اول بهت گفتم قبول کنی بیای باید آدم باشی در حالی که دور میشد پک محکمی به سیگارش زده گفت – الهی بهت محل نذاره آهم بگیردت برگشتنی بود دود بدی نسناس “زهرماری” در جواب گفتم. قدم قدم و آرام به درخت نزدیک شدم بابلی سر ملیح با فاصلهی کمی که ندیدم ایستادم صورتش را نمیدیدم اما از تکان خوردن تنش و صدای فین فینش مشخص بود گریه میکند نگاهم روی دستمال خونی دستش که دور ناخن هایش پیچیده میفشرد و میلرزید ماند. دیدن درماندگی و تنهاییاش که هربار از اضطراب زیاد به این حال میافتاد قلبم را به درد آورد چقدر باید صبر کنم تا حضورم را بپذیرد و اگر مشکلی پیش آمد به جای گریختن و ترسیدن برخبلف برخوردش با بقیه با من در میان بگذارد؟ باز چه شده که بیرون زده؟ آهی کشیدم قدم جلو گذ اشتم – ملیـح؟ از صدای آرامم جیغ خفهای کشیده از جا کنده شد! اما با دیدن صورتم نگاه ترسیدهاش آرام گرفت چانهاش لرزید. ترسیده با کلماتی مبهم به حرف آمد – من.. من نمیدونم چیشده…! بخدا من… اینها رو نمیشناسم… خبر ندارم چطور از اینجا سر در آوردن… به خدا من با کسی….

 

جلو رفته بازوهایش را گرفتم. چرا اینطور با مظلومیتش به جان سینهام میافتاد؟ عصبی گفتم – آرووووم! چی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟ بغضش جان گرفته هق زد – نمیدونستم چیکار کنم.. کجا برم.. نمیخواستم آبروی شمارو ببرن از یادآوری رفتنش برای آبروی من”نچی” گفتم باز کسی بخاطر آبروی من ترسانده بودش؟ با اینکه عصبانی بودم از فرارش به آغوش کشیدمش با این حالش نمیتوانست حرف بزند باید آرام میشد نگرانیهایش را میدانستم میتوانستم حدس بزنم باز از برداشتی ترسیده که گریخته اما چرا؟ کسی حرفی زده؟ – من سامانم ملیح! پدرت نیستم! مرصاد نیستم! اونایی که افتادن به جون آبروت نیستم ! چقدر طول میکشه تا بفهمی قرار نیست فقط به خاطر شبیه بودنم به اونهایا هم جنس بودنم قبل از حرف زدن قضاوتت کنم؟ چقدر طول میکشه تا بفهمی من فقط نگران توام؟ فقط اون چیزی رو قبول می کنم که تو بهم بگی؟ آه کشیدم – نظر خودتو هنوز درست حسابی نمیدونم ولی از نظر من اگه همهکس من نبودی ابلن اینجا !نبودم دست هایش روی سینهام مشت شده خودش را به من چسباند طوری که از فشار تنش تکان خوردم این حس را دوست داشتم اینکه جای امنش کنار من باشد. اینکه احساس میکنم میداند به او آسیب نمیزنم و میتواند به من تکیه کند سرش را بوسیدم

 

– بگو چی شده تا درستش کنم؟ چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر ترسیدی؟ سکوت کرد اما حرکتش غافلگیرم کرد صورتش را ازیک طرف به سینهام چسبانده دستهایش دور تنم حلقه شد فشار دستهایم دور تن ظریف و آرام شدهاش زیاد شد نالهدار حرص زدم – ابلن نه! ابلن نه بی معرفت! اینطوری نه! اینجا وسط خیابون که کاری ازم برنمیاد نه! وقتی نمیتونم یه لقمهات کنم نکن! بذار برای بعد که باید حوضشو پر کنی. ابلن فقط بگو چی شده بفهمم چرا باز در رفتی تا حسابتو نرسیدم؟ بغضش هنوز پا برجا بود – نمیدونم چیشده! ولی اون.. اون توی رستوران بود… اون و زن و بچه!اش از چه کسی حرف میزد؟ ! – کیو میگی؟ صورتش را به سینهام فشرد – داریوش از شنیدن نام مردی که طمع به دست آوردن او را داشته و همسرش او را به اسید پاشی تهدید کرده تنم تکان خورد با خشم عقب کشیدم – مطمئنی؟ نگاه گرفت اما به تایید سر تکان داد غریدم – دیدت؟؟

 

از تندیام لرزید نیم قدم عقب رفت. سعی کرد بازویش را که بین انگشتانم فشرده میشد نجات دهد – نه بخدااا… من.. زود اومدم بیرو نگهش داشتم – کدوم میز؟ شماره چند؟ با لبهای لرزان و ترسیده گفت – نُـه مچش را چسبیدم در حالی که با قدمهای بلند خشمگین به سمت رستوران میکشیدمش با رستوران تماس گرفتم تا بفهمم مشتری میز نُه کیست و از کی آنجاست؟ تا بفهمم حیوان حریص هنوز هستیا رفته؟ از جوابهایی که گرفتم سرعت قدمهایم را بیشتر کردم تا بتوانم قبل از رفتنش برسم و خشمم از فرار او را با تسویه خالی کنم. تا حرص پنهانم را از شبی که دربارهاش از ملیح شنیدم را نشانش دهم او آن شب میان خانواده!اش تنها بود حابل که من هستم روبروی رستوران که رسیدیم ملیح که بی حرف همراهم آمده در اصل به زور می آوردمش لرزان نامم را صدا زد – سامان؟ عصبی به سمتش چرخیده توپیدم – چیه؟! شانه هایش بابل پرید چشمهایش پر شد – ولم کن

 

با خشم جلو کشیدمش – یه قدم عقب نمیری! فرار نمیکنی! از کنارم تکون نمیخوری! میخوام بمونی و ببینی رفتار درست چی بود! حتی اگه تنها بودی و نمی تونستی باید تبلشتو میکردی – میخواین چیکار کنید؟ نمیخوام ببینمشون دست زیر چانهاش گذاشتم – منم نمیخوام این حیوونها تو رو ببینن ولی راه دیگهای نیست – هست.. بیا بریم… اینها ممکنه آبروریزیــ… حرفش را با حرص بریدم – ملیـــــح! تو مقصری یا اونها که بازم میخوای فرار کنی؟ که میخوای منم مثل تو بترسم و نگران آبرویی باشم که اگه به دید این آدم های کثیف با ارزش باشه پشیزی نمی !ارزه؟ چانهاش لرزید – نمیگین کثیف؟! آدم کثیف خطرناکه… آدم کثیف ممکنه هر کاری بکنه… هر حرفی بزنه تا بگه حق داره… ممکنه فقط بیشتر عصبانیتون کنن از برداشتم که میگفت میترسد حرفی به من بزنند که روی نگاهم به او اثر بگذارد بی اراده انگشتانم دور مچش فشرده شد – من ابلن برای تو از هر کسی خطرناک ترم! ابلن فقط نگران برخورد من باش باشه؟ فقط از من بترس و مواظب حرف زدنت باش باشه؟ با صدای گوشیام که تماس کوتاهی از رستوران بود و خبر داد در حال خروجاند ملیح را پشت ماشین کشیدم تا خوب ببیندشان تنم کورهی آتش بود

 

با گوشی روی گوشش چنان حرصی و با خشم رانندگی میکرد که هراسان هر لحظه منتظر تصادف و برخوردمان به ماشینهای اطراف بودم – الــــوووو؟؟ صدای بلندش از جا کندم گوشی را روی داشبورد انداخته فریاد زد – چه غلطی داری میکنی؟! بوی نارنگی خودشه؟ – که از رستوران خارج شدند سر تکان داد به زن و مرد و پسر بچهای معذب اما خیره لرزید نگاهش را باز کرده سوارش کردم در .تموم بشه باشه امروز باید برو بابلبل هر چی – مانند سعید! حیوان را هرگز فراموش نمیکردم. هرگز! دقیقا این حیوان به روش خودم تمام نمیکردم اگر بزنم صدایش “”دایی باید که سالها فکر میکردم مجسمی )(ملیـــح

صدایی که جوابش را داد صدای همیشه بشاش مرصاد بود – چته؟ قرصاتو نخوردی؟ صدای عصبانیاش در جواب برادرم بلندتر شد – لودگی نکن وقتی با این حال افتادم دنبال اون حیون عوضی که جرأت کرده با زن و بچه اش سر از رستوران در بیاره! مرصاد شوکه پرسید – کــــــی؟!!؟ – همون که جای تهدید زنش روی !پشت منه – داریوش !اومده اونجـــااا…؟!؟ بی اعتنا به حیرت مرصاد توپید – چه غلطی داری میکنی که این اومده اینجا؟ به چه جرأتی سر از اینجا در آورده؟ این اون زنبوره که چوبت لونشو تکونده؟ جواب مرصاد چیز دیگری بود سامان و اخبلقش را خوب میشناخت – کجایی سامان؟ چیکار میخوای بکنی؟ با پوزخند اما حرصی جواب مرصاد را داد – فعبل پشت فرمون تو ماشین پشت سرشم. ولی تا چند دقیقهی دیگه حتما کف خیابون زیر مشتام نفسش میره! همزمان با دم”هین” مانند من مرصاد فریاد زد – نـــــــههه! کاریش نداشته باش

– چشم حتما دو کلمهای که با تمسخر گفت مرصاد را به التماس انداخت – بزن کنار گوش بده ببین چی میگم! بیخیال گفت – دارم گوش میدم بنال؟ – نگهدار دیونه! کاری بهش نداشته باش اونم بازیچهاست! بهش دست بزنی میتونه شاکی بشه – یه جوری میزنم جرأت شاکی شدن نداشته باشه مرصاد کلافه صدا بابل برد – ای بابااا… میگم ولش کن اون هیچ کاره است! مرتیکه از اون ناخون خشک هاست. کار زنشه که از کثیفی شوهرش استفاده کرده و به جاشیه تور مجانی رفته ترکیه ! احتمابل ابلنم هر چقدر اون هــ**زه میدونه که چرا اونجان شوهر ابله گدا گشنهاش بی !خبره شوکه بودم از دیدن آن حیوان !اما حرف مرصاد نفسم را به شماره انداخته از هراسان بند آمد کار زنش بود! مرصاد از کجا میدانست؟ تکان شدید ماشین میگفت سامان هم به اندازهی من شوکه شده! اما حرفی که زد نگاه نگرانم را به سمت چشمهای سرخش کشید – مشخص شد کدوم بیپدرو باید بخوابونم کف خیابون! صدای داد مرصاد بلند شد – نمیفهمی چی میگم؟ …خرابش نکن! بذار برسم به نفر اصلـــ جمله عصبی سامان حرفش را برید

 

– خرابتر از اینکه هست نمیشه! من امروز این دوتا رو آتیش میزنم تا حالیکی دیگه نشه مثل مـا. تو هم هر غلطی میکنی !بجنب بی اعتنا به فریاد و التماس مرصاد تماس را قطع کرده نگاهش را به اطراف داد نمیدانستم دنبال چه میگردد اما نگاهش میگفت با این کوچه خیابانهی شیب دار و خلوت، اما با صفا و پر درخت بابلی شهر آشناست ترسیده دستهایم را بهم قفل کردم کاش همان لحظه که دیدمش و فهمیدم عصبانی،ست همان لحظه که اضطراب و بیچارهگیام بهیاد حرف سحر انداختم که با آغوش آرام می،شود همان لحظه که برای کنترل عصبانیتش تمام خجالتم را کنار گذاشته بغلش کردم تا بفهمانم تکیهگا خوبی،ست به حرفش گوش نداده چیزی نمیگفتم! با این حالش هر ببلیی ممکن است سر خودشیا آنها بیاورد! آنها به درک! نمیخواهم حالش بخاطر من این باشد غرق فکر بودم که ضربهی دستش محکم روی دستهای چفت شدهام نشست غرید – اعصاب منو بیشتر از این بهم نریز ملیح! دستم را مشت کرده”ببخشیدی” گفتم با نگاهی به روبرو گفت – فکرم هر جا باشه هر چقدر هم کبلفه و عصبی باشم حواسم از تو پرت نمیشه اینو همیشه !بدون ماشینی که با حرص تعقیبش کرده به خاطرش کبلفه رانندگی میکرد سرعتش را بابل برده داخل کوچهای پهن پیچید پوزخند روی لب و نگاه پیروز اما خشمگینش میگفت نقشهای دارد زمزمه کرد – !حابل شد

پا روی زد که از ترس و شنیدن صدای بلستیک و صدای برخورد ماشینی به ماشینش جیغ خفهای کشیدم دست هایم !دو طرف سرم نشست دستی را کشید خیره به آینه در حالی که عقب را نگاه میکرد و عصبانی کتش را از تن میکند گفت – تا نگفتم از جات تکون نمیخوری فهمیدی؟ به التماس زمزمه کردم – ببلیی سرش نیارین در حالی که آستینهایش را بابل میزد به صدای داد و فریادی که میشنیدیم پوزخند زده گفت – نمیشنوی وسط خیابون هوار میزنه کتک میخوام؟ یکی باید جوابشو بده دیگه؟ من زحمتشو میکشم! میترسیدم با وجود هیکلش این جواب دادن آسیبی به او برساندیا تکرار ویادآوری حادثه در روزهای بعد هر بار آزارش دهد – تو رو خدا… جون ملیح؟ دستش روی در متوقف شد با نگاهی جدی گفت – جون ملیح نه! سپردمش به اون بابلیی و حافظشیکی دیگه است دارم به خاطر دل ملیح میرم که شب بتونم بخوابم به سرعت پیاده !شده در دم صدا بابل برد او که دیده بودم چطور در جمع با ادب و نزاکت رفتار میکند فریاد زد – چتهیابو؟ خیابون رو با طویلهی خودت اشتباه گرفتی توش افتادی به رقص؟ زدی ماشینمو داغون کردی زرم میزنی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x