رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۶

4.6
(9)

 

پا روی پدال گاز فشرده به سرعت از کنارشان رد شد اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود چنان روی ترمز زد که از ترس و شنیدن صدای لاستیک و صدای برخورد ماشینی به ماشینش جیغ خفهای کشیدم دست هایم !دو طرف سرم نشست دستی را کشید خیره به آینه در حالی که عقب را نگاه میکرد و عصبانی کتش را از تن میکند گفت – تا نگفتم از جات تکون نمیخوری فهمیدی؟ به التماس زمزمه کردم – ببلیی سرش نیارین در حالی که آستینهایش را بابل میزد به صدای داد و فریادی که میشنیدیم پوزخند زده گفت – نمیشنوی وسط خیابون هوار میزنه کتک میخوام؟ یکی باید جوابشو بده دیگه؟ من زحمتشو میکشم! میترسیدم با وجود هیکلش این جواب دادن آسیبی به او برساندیا تکرار ویادآوری حادثه در روزهای بعد هر بار آزارش دهد – تو رو خدا… جون ملیح؟ دستش روی در متوقف شد با نگاهی جدی گفت – جون ملیح نه! سپردمش به اون بابلیی و حافظشیکی دیگه است دارم به خاطر دل ملیح میرم که شب بتونم بخوابم به سرعت پیاده !شده در دم صدا بابل برد او که دیده بودم چطور در جمع با ادب و نزاکت رفتار میکند فریاد زد – چتهیابو؟ خیابون رو با طویلهی خودت اشتباه گرفتی توش افتادی به رقص؟ زدی ماشینمو داغون کردی زرم میزنی؟

صدای تیز و بلند زنانه ای نگاهم را به عقب کشید. همسر داریوش بود! لیلا … همان که مرصاد گفت کار او بوده و عمدی! اما چرا؟ – یابو تویی که فرق بین ترمز و گازو نمی دونی؟ سامان دست به کمر زده با نگاهی بی ارزش به سر تا پایش جواب داد – هــ*زه ها خفه شوکه از لحنش دستم به دهنم چسبید! ناگهان مشت داریوش که هنوز از نگاه کردن به او تنم میلرزید روی صورت سامان نشسته به عقب پرت شد. دستم به دستگیره چسبید دیدم آن زن بی صفت بی اعتنا به هیکل درشت سامان شوهرش را تشویق کرد و داریوش که از خشم فریاد میکشید مشت بعدی !را زد سامان که فقط آن زن را نگاه میکرد عقب رفت! چه میکرد؟ میخواست !از او کتک بخورد؟ از جوی آب رد شده در حالی که دستهایش را بابل گرفته بود و عقب عقب به سمت دیوار انتهایی خیابان میرفت با پوزخند گفت – ناراحت میشی خب با خودت اینور اونور نبرش کسی !اسمشو صدا نزنه شوکه بودم از ادبیاتش! صدی جیغی خیابان را برداشته داریوش با دو دستیقهی سامان را چسبید . مچ هر دو دست داریوش را گرفته کشیدش با نیم چرخی هر دو پشت دیوار انتهای خیابان ناپدید !شدند دیدم لیبل که سامان”هــ*زه” خواندش پشت سرشان دوید !اما ناگهان تمام صداها ساکت شد نمی توانستم با صدای پسر بچهای که داد میزد “بابا” فقط به خاطر دستور او همینطور بی تفاوت درجا بمانم

 

سریع پیاده شدم رو به پسرک که ترسیده کنار در ماشین ایستاده بود به زور لبخند زده گفتم – چیزی نیست بشین تو ماشین اصلا باباتم میاد این کودک بیچاره تر از من نبود که داریوش پدرش بود؟ قادر با تمام بدیاش با منیک .رو داشت حس بد نفرتی که به اینجا کشاندم با قدمهایی سست به سمتشان میرفتم اما صدای فریاد او سرعتم را بابل برد از دیدنشان !خشکم زد ساعد دست سامان زیر چانه روی گردن داریوش با مهار مچیکی از دستهیش فشرده میشد . با خشونتی واضح که در صورتش میدیدم به دیوار میخش .کرده بود داریوش با صورتی خونی که از بی نفسی کبود هم شده بود با دست آزادش تبلش میکرد او را که ذرهای تکان نمیخورد عقب براند اما سامان با حرکاتی خونسردیکی یکی دکمههای لباسش را باز میکرد سرش را تکان داده رو به لیبل گفت – نمیشناسیم؟ یادت نمیاد ها؟یادت میارم !یه جوری که هیچ وقت ازیادت نرم نگاهش به صورت من نشسته اخم کرد. داریوش که خرخر میکرد تا فقط بتواند نفس بکشد تکان نخورد اما لیبل به سمتم چرخید چشمهایش .گشاد شده خشکش زد سامان با پوزخند گفت – انگار دارهیادت میاد! میخوای به شوهرتم بگی؟ با سکوت لیبل مشتی به شکم داریوش کوبیده ناله اش را در آورد – باشه پس خودم میگم خرج اون تور ترکیه از کجا اومده! به هر حال وقتی تو میدونی شوهرت چه جونوریه اونم باید زنشو بشناسه؟

صدای جیغ زنک بلند شده با وقاحت تمام با اشاره به من گفت – بهتره بری اونو بشناسی به جایی اینکه… فریاد داریوش از ضربهی زیر شکمی که خورد بلند شده سامان غرید – چشمهای این بیپدرو از کاسه در میارم اگهیه بار دیگه چشمهات به جایی من روی نامزدم باشه و دهنتو بی اجازه باز کنی! پوزخند زد – گر چه برات خیلی هم مهم نیست چه ببلیی سرش میاد! فقط هیزیش به کارت میومد یک طرف لباسش را به سختی پایین داده پشت به لیبل کرده گفت – خوب نگاه کن! من اونیام که چوب تهدید تو رو خوردم. خیلی راحت میتونم با دست کردن تو جیبم چند تا شاهد از اون جماعتی که اون شب به تئاتری که راه انداختی و نامزدمو متهم کردی نگاه کردن جور کنم تا پروندهای که برای اسید پاشی تشکیل دادم با متهم شدن تو و رسیدن به حکم قصاص ….تموم بشه به صورت سفید شده از ترس زنی که انگار خفه شده بود پوزخند زده گفت – گر چه ابلنم میتونم فقط بایه …مشت خودم تمومش کنم و لیبل با ترس اما عصبی و لکنت دار حرفش را برید – عوضـــی… ازت شکایت میکنم… فکر کردی شهر هرته… جلو راهمون رو بگیری ….و سامان با صدای بلند و عصبی خندید! به سمت داریوش چرخیده خیره به صورتش با تمسخر گفت

– چطور انقدر تحملش کردی؟ این با چه رویی میگه شکایت وقتی اگه اسمشو بیاره میتونم نابودش کنم و تو راحت تر بری پی ولگردی؟ گیرم نمیدونستی چه کارهایی کرده و چه ببلهایی !سرت آورده نگاهشو هم به امثال من ندیدی بیچاره؟ داریوش که انگار از شل کردن دستش راحتتر حرف میزد مشتی سبک به سامان زده درمانده با حرص گفت – کثافت… چی میخوای؟! نگاه سامان از بیخیالیاش نسبت به حرفهای او به خون نشست! با نیم چرخی داریوش را از دیوار کنده با فاصله روبروی من ایستاد تا ببیندم پشت سرش ایستاده با مهار کردنش حرص زد – میخوام خر فهم بشی حماقتی که کردی کار هم خواب خودت بوده! خوب نگاهش کن! خانم کامکااار! نامزد مـــن! همون که توی خرو زن هـ*ـزه ات فرستاد سراغش و بعدش خودش آبروشو توی جمع برد و از دست مزدِ فروختن شوهرش رفت ددر و فکر کرد هیچ وقت آب از آب تکون نمیخوره و قرار نیست یکی بیاد که میتونه جوری ناقصت کنه که دیگه مفتی هم بده کسی !نبره – ازت شکایت میکنم….! نامزدت خودش شوهرمو سر سامان چنان با خشم به سمت لیبل چرخید !که در دم بلل شد – یبار دیگه بپری وسط حرفم اولین زنی هستی که با افتخار میزنم ناکارش میکنم با حرص اضافه کرد – چی خیال کردی با خودت؟ که منم مثل این احمقم؟… سر اون چهار راه پشت ماشینها که تصادف کردیم دوربین بود ولی اینجا نه! تصویر دوربینها میگه شوهرتیهو به من حمله کرد و من از خودم

دفاع کردم! حتی فرار کردم و اون بهم پرید و اومد سمتم! اونم مردی که زنش چند سال پی ش نامزدمو تهدید کرده و چند روز پیش تهدیدش …اجرا شد خندید – فکر کردی اگه فقط اسمتو بیارم چی میشه؟ چه ببلیی میتونم سرت بیارم؟ بی اعتنا به لیبلی خشک شده با نگاهی به داریوش گفت – احتمابلامروزم با نقشهی زنت سر از رستوران درآوردی تا نامزد منو بترسونه! فقط مشکل اینه کسی که فرستادتون نمیدونه من کیام! نمیدونه منو نمیشه با هیچی !ترسوند چشمهای داریوش گرد شده روی لیبلی ترسیده چرخید . سامان با گفتن”بدبخت حریص” ناگهان با ضربهی سری سنگین بی مبلحظه به جان داریوش افتاد از ابتدا از عضبلت قفل شده و صدای حرصی و خشدار شدهاش می دانستم به اینجا میرسد بی اعتنا به فریاد داریوش زیر مشت و لگدهایش میغرید – من سامان پایدارم.. سامان پایدااار …! تا ابد اسممویادت بمونه بلشی ….یادت بمونه من مثل بابام نیستم… اگه قانونی نشه خودم تمومش میکنم… من از هیچ صدای بلند و آبروریزیای نمیترسم … هرکاری میکنم تا محوت کنم… من مالک اون رستورانیام که باز افتادی به عرعر و با دون پاشیدن زنت سر از اونجا درآوردی… حرومی تا ابد حماقتتویادت بمونه… اگه عرضه داری زنتو افسار کن! تا خودم یه جوری برات افسارش نکنم که از شرم فهمیدن اینکه ناموستیه هـ*زهی شهرت داره و چه غلطهایی کرده بمیـری! از روی تن به خون نشستهی داریوش که برخواست حتی صدای نفس کشیدن داریوش هم به سختی شنیده میشد

1 نفس زنان مانند گرگی خشمگین با صورت کبود به سمت لیبلیی چرخید که درست مثل من که دستهایم به دهانم چفت شده بود بلل شده نگاهشان میکرد دستی به سینهاش زد. نیم قدم به او که عقب پریده وحشت زده از انتهای دیوار رد شد تا تصویرش را دوربینهای سر چهار راه بگیرد نزدیک شد با پیروزی نگاهش گفت – شنیدی؟ اسمم سامان پایداره! محل کارم هم همون رستورانه.. شعبه های دیگهاش هم میتونی بیای ! هتل هم میتونی پیدام کنی جلوتر رفت با اشاره به ماشین و تن بی جان داریوش گفت – اگه جرأت شکایت واسه تصادفیا زدن اون ذلیل کثیفی که ازش استفاده کردی و انداختی به جون زندگی نامزد منو داری بیا! بیا تا به همه نشون بدم چقدر مرد بودم که از زنی که فهمیدم اینبار به خاطر من میخواسته زنمو آزار بده شکایت !نکردم با خشم اضافه کرد – قسم میخورم حتی اگه فقط رد پاتو دور و بر ملیح ببینم کاری کنم نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی ! فهمیدی؟ من مثل تو و این مفنگی رد پا ندارم! من میتونم .روح باشم هــ*زه جلوتر رفت از کنار دیوار که رد شد دست به دیوار گرفته شبیه به کتک خوردههایی بی جان به سمت ماشین !رفت خشکم زده به تصویر داریوش و لیبل که صورتش شبیه به میت بود نگاه میکردم در این لحظه نه میترسیدم نه نگران بودم نه برایم مهم بودند آنها در این لحظه برای من حتی حضور نداشتند. آنهایی که شبی دلم را چنان سوزانده شکستند که با همهی وجودم بیکسی را احساس کردم

حالا  تمام حواسم به او بود! به او که باورم کرده طوری نشانش داد که تمام احساس و خشمش را نسبت به زمانی که حتی به او ربطی نداشتهام دیدم. شاید حتی به روشی نادرست اما مردی دیدم که نه فقط به حرف! به همان جانی که بعضی میگفتند برای ناموس میدهند ناموسش بودم بی اعتنا به دو موجود حقیر روبرویم پشت سرش دویدم تا در ماشین را برایش باز کنم خوب ادای کتک خوردهها را در میآورد دستش را به در گرفته تن بابل کشید – سوارشو… بوی تعفن میاد! سر تکان داده سریع سوار شدم نگاهم مرتب روی دستهای خونی او که دور فرمان حلقه شده دکمه هیش را نفس زنان میبست می چرخید … آرام بودم… آرامآرام… حتی با تمام نفس نفسی که او میزد و خشمی که هنوز در حرکاتش بود. ترس و هراسی از برداشتش نداشتم از دل نگرانی همیشگیام زمزمه کردم – میشه نگه دارید؟ – نـــه میریم خونه – لطفا؟ ناگهان وسط خیابان خلوت روی ترمز زده داد زد – تو رو زدمیا اونها رو که انقدر نگرانی؟ دست جلو بردم دستش را گرفتم لبخند زدم چرا حابل از عصبانیتش خوشحالم؟ – وسواس ندارم ولی این خونی بودن عصبیم میکنه! دستتون خونیه میزنید به همه جا باز باید مثل اون روز که از آزمایشگاه اومدیم ماشینو ببرید کارواش! پولشو هم که از حقوقمن کم میکنید

 

1 اخم کرد – خون اون حرومیه !نه خودم با لبخند پیاده شدم گفتم – اینش برای من مهم نیست شما هیچیت نمیشه فقط دنبال کسری زدنِ حقوق منی کنار جوی ایستادم تا آمد – ببین این وسواست تا حابل چند بار کار دستمون داده! ببینم میتونی وسط خیابونم ببلیی سرمون بیاری بیان ببرنمون نشستم با لبخند بطری آبی که همیشه داشتم را روی بندهای خونی انگشتانش گرفته با احتیاط .شستم زمزمهام بی اختیار بود. با اینکه کارش کم از دیوانگی نبود آن هم وقتی هنوز نمیدانیم چه خبر است و مرصاد گفت صبر کند اما دلم میخواست بداند چه حالی دارم – از دیدنشون ترسیدم. تا میتونستم حتی بهشون فکرم نمیکردم چه برسه به دیدنشون! اون شب خیلی اذیت شدم.. ولی چند دقیقه پیش… نگاهش کردم دلم میخواست نگاهش را ببینم صدایم لرزید بغضی کوتاه گذشت – وقتی اونطوری میزدینش… فهمیدم دلم میخواست اون شبیکی بود که همین طوری بزندش دست خیسش قفل چانه ام شد – یه بار دیگه از فکر برداشت من با اون نگاه ترسیده فرار کنی بد حالتو میگیرم فهمیدی؟ بی آنکه نگاه از چشمهای سیاهش که هنوز سرخ بود بردارم سرتکان دادم. چشمهایش انگار هنوز نگران بود! او امروز دو درد بزرگ و غمگین را با برخورد هر چند اشتباهش! از شانهام برداشت لبخند زد

 

– خوبه چون منم دست خودم نیست انگشت هامیه جور دیگه به خون میفته دردسر میشه دستم را کشیده برخواست بطری آب را با نشانه گیری دقیقی پرت کرده داخل سطح زباله ی کنار پیاده رو انداخت – دیگه هیچ وقت همراهت نباشه! جوری حساب کار دستش اومد که هرگز دیگه بلزمت نمیشه… هیچ !وقت جاخورده کنارش کشیده میشدم . چطور انقدر حواسش به من بود که بداند هر چند به اشتباه اما چرا همیشه با خودم بطری آبی !داشتم ***

– درستش همین بوده دیگه از جواب سیمین !بانو متعجب ابرو بابل داده نگاهش کردم شرمنده گفته بودم پسرش به خاطر مزاحمت برای من در خیابان دعوا راه انداخته درگیر شده که انقدر عصبیست و بی توجه به او و خواهرزادههایش که از دیدنش ذوق کرده دایی گویان بابل و پایین پریدند وارد حمام شد فکر نمیکردم با کارش موافق باشد! از دیدن حالم با نگاهی براق خندید – منظورم دعوا کردنش نبود! اینکه حواسش به ناموسش باشه رو گفتم دمی گرفته گفت – تو این مورد اصبل شبیه باباش نیست !یه ذره صبر نداره! هر چقدر محمدعلی آروم بود و سعی میکرد بی !دردسر جمعش کنه سامان برعکسه از او هم همین را وسط دعوا شنیده بودم زمزمه کردم

بوی نارنگی| 1537 – خودش هم همینو گفت – چی؟ – که من مثل بابام نیستم آهی کشید – همه هنوز بهش فکر میکنیم به این سادگی فراموش نمیشه! ابرو بابل دادم! چیزی از من میدانست؟ – چی فراموش نمیشه؟! غمگین لبخند زده روشنم کرد – چیزی دربارهی اتفاقی که سالها قبل برای سارا افتاده بهت نگفته؟ سری تکان دادم – نه! مگه چی شده؟ نگاهش را به حلقهی ظریف دستش که بی شباهت به حلقهی سادهی من نبود داده با صدایی پایین و غمگین شروع به حرف زدن کرد جمبلتی که هر چه پیش رفت بیشتر به شوک انداختم. آنقدر که نگاهم را میخ دستهایم کرده حتی نتوانستم به صورت دردمندش ازیادآوری آن حوادث نگاه کنم سارا…! دختر زیبا و آرامش چنین مصیبت هایی را از سر گذرانده بود؟ او که حس میکردم با بقیهی خانواده کمی متفاوت است؟ دستهایش جلو آمده دستم را گرفت با نگرانی گفت

– اگه اتفاقی بین تو و سامان افتاده. اگه مشکلی توی زندگیت هست می تونید با هم و کنار هم حلش کنید… فشاری به دستم آورد تا نگاهش کنم – اگه من تربیتش کردم میگم با همهی بد اخلاقیهایی که گاهی داره و میدونم بی عیب نیست ولی هرگز پشتت رو خالی نمیکنه. هرگز رهات نمیکنه. بلده اون مردی باشه که بشه بهش تکیه کرد. زخمی خورده که میدونه نباید ندونسته قضاوت کنه دستم را دور سینی لوازم پانسمان کشیدم. آمده بودم فقط با بودن آنها چند دقیقهای از او دور باشم که خواست به پرهام بگویم وارد اتاقش نشود حالش خوب نیست ویقهاش را میچسبد. اما به جای رسید که خجالت میکشم به صورت مادرش نگاه کنم او قببل تجربهی بدی دربارهی زندگی دخترش داشته و حابل زندگی من پسرش را هم درگیر کرده. حابل خیلی خوب دلیل سکوت و دخالت نکردنشان را میفهمم! دلیل اینکه با وجود ندانستن تمام تبلششان را میکنند هوایم را داشته باشند. آنقدر که حتی سوختگی پشت او هم به تجسس نیانداختشان. این خانواده به معنای واقعی یک خانواده بود. خانوادهای که اگر نیاز داشتی تماما با همهی توانشان کنارت بودند و اگر حرفی نمیزدی دخالت نمیکردند حالی که از شنیدههایم داشتم میگفت هر چه سریعتر رفته دور شوم ولی اینکه بارها فهمیده بودم او پسرش را بهتر از هرکسی می شناسد و میتواند کمک کند اجازه نداد! میتواند دربارهی پسرش که گاهی رفتارهایش دیوانهام میکند کمکم کند شرمنده به تایید حرفش دربارهی سامان زمزمه کردم – میدونم با لبخند گفت

– پس کمتر مثل سارا که امیررضا رو اذیت میکرد دیوونه میشد بچمو اذیت کن نامزدیتون رو جمع کنم عروسی بگیرم جاخورده نگاهش کردم! با آن صدای غمگین ازیادآوری مصائبشان چقدر خوب میتوانست نگاهش را به زندگی عوض کند پیروز ابرو بابل داد – جدی گفتم! خیلی دلم میخواد برم دیدن مادرت و مرصادیا دعوتشون کنم اینجا و پوست دوتاتون رو بکنم که انقدر معطلمون کردین! لبخند زدم جدی بود اما مهربانی و شرارت داشت. او همیشه اول دوست بود بعد مادر، دوستی که هنوز از حرفهایی که زد و شنیدم دستم میلرزد و او به رویم نمیآورد با صداقت همراه با شرم برای دلگرم شدنش نسبت به رابطهی من و سامان گفتم – دلم میخواد یه کاری براش بکنم ولی نمیدونم چی! گاهی خیلی کلافهست گاهی حس میکنم حتی از کارش بدش میاد! لبهایش بیشتر کش آمد با نگاهی که غرق لذت شد خندیده گفت – نه انگار نامزدیتون همین روزها تموم میشه! اینکه انقدر حواست بهش بوده که چیزی رو فهمیدی که خوب قایمش میکنه یعنی به اندازهی کافی نزدیک شدین و همدیگه رو شناختین گیج نگاهش کردم بدجنس خندیده گفت – واسه این مورد هر چی میدونم بهت میگم و کمکت میکنم ولی یه شرط داره از نشاطش من هم که قلبم هنوز تند میزد خندیدم – چه شرطی؟

رک گفت – که قبل از سامان جواب هات رو به من بدی که هم خوب بتونم غافلگیرش کنم هم خیلی کار دارم مات شدم صدایی از پشت سرم گفت – راست میگه دیگه مامانم! اولی بوده که شده آخری خونه! کلی حسرت داریم که میخوایم دربارهی سامان اجرا کنیم باید اول به ما بگی ایستادم به سمت سارا چرخیدم رنگ نگاهش میگفت حرفهای مادرش را شنیده مدتیست که اینجاست گیجیام را از نگاه غمگینم به چشمهایش فهمید. با گرفتن بازوهایم و لحنی شوخ وقتی سعی میکرد نگاهم نکند گفت – اینطوری نگاهم نکن! هر چی مامان گفته باور کن به جز اینکه من امیررضا رو اذیت !کرده باشم امیررضا از اولش همینطوری دیوونه بود صدای دخترش هر سه نفرمان را خنداند – بابا میگه منم مثل مامان دیوونهاش میکنم سارا اخم کرد – نگفتم بخواب؟ محیا با نق زدن گفت – پارسا لگد میزنه .. پرسام هم خرخرمیکنه! – چرا من که میام اینطوری نیست؟ دخترکش شانه بابل داد – نمیدونم.. حابل برم پیش دایی؟

– نخـــیر! خسته است خوابیده زن دایی هم باید بره پانسمان کنه براش عمو هم خوابه تو هم میری میخوابی!. زوووود محیا که با لب و لوچهی آویزان به سمت پله ها رفت پشت سرش قدم تند کرد – برم اون دوتا رو هم نیاره پایین جیغ و داد کنن سامان سرمو ببره با شرارت گفت – تو همیاد بگیر !یعنی چی تا داداشم تو اتاق میخوابه میزنی بیرون؟ فکر کردی نمیفهمیم؟ رفتنش مادرش را که فقط لبخند میزد به حرف آورد. از عبلقهی پسرش به کاری حرف زد که با وجود تعجب کردنم کامبل درست بنظر می رسید! فهمیده بودم سامان خودش را وقف زندگی بقیه کرده! او گفت به سمتی رفته که پدرش خواسته و عبلیق خودش را کامبل ندیده میگیرد مگر زمان استراحتش! مگر وقتی که نصیبه با رفتارهایی عمدی وقتی حتی به سامان مربوط نیست کمکش را میطلبد ویادآوری میکند و سامان شاید دقایقی یا ساعتی باز سراغ مطالعه ویاد گرفتن چیزهایی دربارهی آن میرود! رفتای که من هم چند باری دیدهام با جدا شدن از مادرش غرق فکر به سمت اتاق رفتم تبلش میکردم به فکری که در سرم بود و میدانستم اجرا کردنش با اوی جدی که در محل کار ذرهای از غرورش کم نمیشد کار آسانی نیست پر و بال بدهم تا صدای سیمین بانو که هنوز در گوشهایم بود کمتر شود باید صبر کنم تا مرصاد برگردد و این اوضاع آشفته کمی آرام تر شود. با حضور مرصاد میتوانم کاری بکنم که سامان کمی به حال خودش برسد و شاید به کارهای دیگر هم با دل خوشتر برسد حابل که از صبح چندین بار در معرض قضاوتش بود و قضاوتم نکرد. حابل که انگار بیشتر از خانواده اش میدانم. حابل رسیدن به کسی که مرصاد پشت تلفن زمان داد و بیداد او از آن حرف زد آنقدرها بریم مهم نیست! هر که میخواهد باشد به درک… حابل حال دیگری .دارم

او اولویت داشت… تمام شلوغی ذهنم فقط اوست که نشان داد من برایش اولویتم. از دیدن سارا کنار پله ها نگاهم روی او متوقف شده ذهنم بی اختیار به سمت حرفهای مادرش کشیده شد حرفهایی که دستش را روی سینه …نشاند صدایش را لرزانده ضعیف …کرد چشمهایش را بسته تا انتهایش …نگاهم نکرد با اینکه از آن سالها گذشته بود او را به رنجی جانکاه انداخته من را ترساند 《 بذار از اولش برات بگم… پدر بچهها رو خیلی دوست داشتم… خیلــی.. برای پدرم کار میکرد از بچگی با برادرش تو خونهی ما بزرگ شده بود پدرم براشون پدری کرده بود… وقتی 15 سالم بود بهش گفتم دوستش دارم! هیچی نگفت و رفت. ولی وقتی برگشت اومد خواستگاریم!》 《شوکه شدم وقتی به بابام گفت میخوامش. خوشبختش میکنم! هفتهی بعدش هم عقد کردیم》 《 دو سال اول زندگیمون بهترین سالهای عمرم بود محمدعلی شد همه زندگیم. بعدهاش فهیدم یکی از همون روزها سعید که تازه فهمیده بوده برادرم نیست میخواسته بیاد خواستگاریم! محمدعلی هم که میفهمه سعید میخواد به قصد آزار بابام که نگفته پسرش نیست بیاد جلو! چون من گفته بودم دوستش دارم اومده خواستگاریم تا دست اون بلشخور بهم نرسه. ولی بعد عاشقم شده و منم مثل اون شدم همهی زندگیش.》 《 بچهی اولمو شش ماهگیش از دست دادم.. اسمش ساسان بود! اون روزها محمدعلی همیشه کنارم .بودیه روزم ساسانو آورد گفت براش مادری کنم. پدرش بهترین دو ،ستش بودیکی از رانندههی پدرم که تصادف کرده بود و مادرش از شنیدن خبر فوت همسرش سکته کرده بود و اونم از دنیا رفته …بود سعید که نتونست با من پدرم رو آزار بده دست گذاشت روی ساسان! نقطه ضعف محمدعلی! زیر گوش

بوی نارنگی| 1543 ساسان حرفهایی میزد که نباید! بعد هم گفت ساسان به سارا چشم داشته! محمدعلی که ترسید آبروی ساسانم بره و بچم از زندگی بیفته بیرونش کرد، تا دور بشه و سعید نیفته به جون زندگیش. تا زندگیش خراب نشه و جور زندگی ما رو نکشه بچم… بد کردیم تا بد نشه براش… امانت بود مجبور بودیم . همه چی رو بهش گفتیم از اینکه پسرمون نبوده تا اینکه چی شده و پدر مادرش کی بودن تا راحت .تر بره فکر کردیم بعدش سعید میره سراغ سامان تا بندازدش به جون خواهراشیا به کثافت بکشدش ولی … !…رفت سراغ دختر بزرگم! سراغ سارام》 《دخترمو با حیله با خودش همراه کرده بود.. از اشتیاقش برای دیدن برادرش ساسان که هیچ کدوم نمیدونستن کجاست سواستفاده کرده بود… گولش زده بود… گفته بود میرن تا ساسان رو ببینن …و بعد بیهوشش …کرده بود.. حبسش کرده بود》 《برهنهاش کرده بود.. بایه حیوون روانی دیگه مثل خودش آزارش داده بود.. ازش فیلم گرفته بود و برای محمدعلی ….فرستاده بودیک عمر محمدعلی رو عذاب داد و حتی قلبش از کار افتاد ولی خسته نشد و حتی یکبار به من بخاطر سعید و پدرم کلمهای بد نگفت.. دخترمیک عمر به ترس و وحشت افتاد اما بازم بلند شد.. خانوادهامو به درموندگی انداخت اما همه از اقتدار محمدعلی ..کنار هم موندن سعید با فیلمهایی که بعدا فهمیدیم …دروغ بوده و اصبل اونها از سارا نبود همه رو سالها شکنجه کرد هنوزم حال دخترم مثل قبل نیست… هنوزم گاهی ترسو تو نگاهش میبینم… هیچ وقت ازیادش نمیره … با اینکه ابلن خوشبخته… با اینکه امیررضایی سر راهش قرار گرفت که مردونه مثل همهی خانواده پشتش هست》 《اونکه همراهش بود… از ترس اجازه نداده بود سعید به دخترم.. تجـ…ـــاوز کنه.. اما به مرگ انداخته بودنش.. بچمو.. دو نفر.. تنها و ترسیده سوزوندن. شکنجه کردن با هوسشون.. تنها کاری که با شرایط اون روزها ازمون بر میومد رفتن سارا بود.. چون.. چون قبلش.. تو روزهای خوشیمون یه روز که من و محمدعلی و ساسان رفته بودیم بیرون بایه تصادف… زدیم بهیه زن و اون قطع نخاع شد.. اون زن.. عشق سابق پدرم و مادر سعید بود》

《سعید دنبال مادرش بود و پدرم بهش گفته بودفقط محمدعلی که منو هم ازش گرفته آدرس مادرش رو داره! اونم خراب شد روی زندگیمون! پدرم بهمون گفت سعید بخاطر درگیری با خانوادهی ،مادرش قصد کشتن مادرش رو داره، شما زمینگیرش کردید! از محمدعلی خواست صبر کنه گفت مادر سعی د حالش بده و مقصرش شمایین همین روزها هم از دنیا میره. صبر کنید و بعد تمومش کنید! محمدعلی از پدریای که پدرم براش کرده بود قبول کرد صبر کنه و بعد شکایت کنه.. سارا رو پنهون کرد.. نه به خاطر اون فیلمها.. به خاطر اینکه سعید پیداش نکنه و مجبورش نکنه به خاطر او فیلمها یا به خاطر آبروی مایا بخاطر پیدا کردن زوری مادرش باهاش بمونه و همسرش بشه. بچم سنش کم بود.. فقط16 سال! نمیخواستیم زندگیش حرومیه عوضی بشه ویک عمر تو شکنجه زندگی !کنه》 《خیلی چیزها بود که بخاطرش اون روزها نمیتونستیم شکایت کنیم.. پدرم دروغهای زیادی گفت و سالها زندگیمون رو فدای عشق خودش کرد.. هر بار حرفی زد محمدعلی منتظر موند و باور کرد.. ولی فقط به خاطر حسش به اون زن بود… تا سعیدو با اومدن سمت ما مشغول کنه و خودش بدوننگرانی کنارش بمونه.. زندگی من! همسرم! دخترهام! پسرهام! همه رو فدای زندگی خودش کرد روزی هم که فهمیدیم ذرهای عذاب نداشت! فقط گفت”به این زن مدیونید فکر کنید دینتون رو ادا کردین که پسرشو ازش دور نگه داشتین”…. وقتی سارا برای مقابله با ترس و وحشتش صیغهی امیررضایی شد که چسبیده بود به تخت و کاری ازش بر نمیومد ساسانمو اتفاقی دید! بچه هام برگشتن… ساسانمو9 سال بود ندیده بودم و دخترمو7 سال…! سه سال هم بود که خبری از سعید نبود! ساسانم مثل محمدعلی که پدرم بزرگش کرده بود دینی به گردنش نبود! توجهای به پدرم که کنار همسرشیه گوشه راحت زندگی میکرد نکرد! دین محمدعلی گردنش بود و تبلششو کرد اداش کنه… خواهرشو به زور برد کبلنتری و شکایت کرد! با کمک دخترم سحر که طعمه شد پلیس سعید رو به درک واصل کرد… سعید یه روانی مریض بود، همه میدونستیم که دخترم مقصر نبوده! سعیدم مثل محمدعلی تو اون خونه بود… ولی محمدعلی بود که با دستهای خالی شروع کرد روی پاهای خودش ایستاد تا شد این محمدعلی پایداری که ازش میشنوی. کسی کهیه عمر توی سکوت تو خودش له شد و درد کشید اما اجازه نداد سعید خانوادهاشو داغون کنه و تا جایی ..که تونست صبر کردحتی برای پدر دروغگوی من و سعید برادر

ناتنیم نگران بود.. تا برسه روزی که بشه همه چیز رو بدون آسیب دیدن کسی سامان بده… کسی که از اسمش ابلن پسرش سرشو بابل میگیره..》 جمبلت پایانیاش انگار برای آرام کردن من بود تا بدانم مقصر هر چه اتفاق افتاده باشد نیستم و آنها میپذیرند. انگار صدایش در این جمبلت در سرم بلندتر و محکم تر بود. صدایی که میگفت نگران نباشم 《تو زندگی هر کسی ممکنه از این آدمهای بیمار باشه ملیح جان! که بدون اینکه کاری بهش داشته باشی بخواد زندگیتو جهنم کنه تا روز خوش نبینی!》 سیمین بانو مثل من پدری داشت که هرگز نگران زندگی !دخترش نبود؟ باعث شده دختر زیبا و آرام روبرویم را کسی که فکر میکرده دایی اوست فریب دهد و در تنهایی با غریبهای دیگر به قصد تجاوز آزار داده شکنجه کنند؟! که به خاطر آبروی خانواده، جلوگیری از سواستفادهها به خاطر شرایط و اوضاعش پدرش سالها پنهانش کند تا آزار نبیند؟ محمدعلی پایدار! پدری که سامان زمانی به عنوان بچهیتیمی که تمام زندگیاش را زحمت کشیده از او یاد کرد واقعا تمام تبلشش را کرده تا بدون آسیب دیدن هیچ کس خانوادهاش را حفظ کند. او حتی به خاطر دینش به پدر همسرش، به خاطر پدریاش در حقش نگران او و سعید هم بوده! کسانی که مث بل دایی و پدربزرگ فرزندانش بودهاند سامان فرزند اوست! مردی که به خاطر سکوت طوبلنی مدت پدرش برای صبلح خانواده فریاد میزد شبیه پدرم نیستم! اما تمام خوبیهای او را دارد و دلیل درک خوبش از اوضاعی که من دارم و در آن بی تقصیرم دختریست که روبرویم ایستاده!

 

قبل از من خواهرش را در وضعیت بدتری دی،ده سالها از او دور بوده، سالهایی که او تنها مرد خواهرش سحر و مادرش بوده با دیوانه ای در کمین!…. با سکوتی سخت!… با برادر و خواهری گم شده که نمیدانسته کجا باید دنبالشان بگردد!…. با غیرتی سوخته و دلی !آشوب شده برخبلف صدای بلندش صبوری و سکوت کردن را هم بلد است نگاه ثابت غرق فکرم سارا را جلو کشید دستهایش را روی دستهایم دو طرف سینی گذاشت خیره به صورتم لبخند زده گفت – نگران چیزی نباش حابل که میدونی همه میفهمیم. هر چی هم بینتون باشه فقط به سامان مربوطه! اینم بدون شاید نشون نده ولی خسته است و اگه درست فهمیده …باشم فقط با تو حالش خوبه دستهایش بابل آمده موهایم را کمی بهم ریخته از شال بیرون کشید – با تو که اگه ولش کنیم میشینه یه سره از فرفریهای با حالت میگه که لنگشو هیچ کس نداره و فقط مال اونه! سحر که از نظرش کچله منم که موهای زشتم تنها حسنی که داره اینه !که فقط مثل تو بلنده دندانهایم بی اراده نمایان شد. از موهای من حرف زده بود؟ فکر میکردم فقط در حضور خودم زمان دیدنشان این دیوانگی !را دارد سارا همراهیام کرده مهربان گفت – یادته بهت گفتم ازش فرار نکن و نترس؟ سر تکان دادم با آهی گفت – یه زمانی من و ساسان از تمام خانواده دور بودیم . سامان که مراقب و نگران مامان و سحر بود به عنوانیه مرد اینو بیشتر از همه مثل پدرم حس کرد و آزارش داد. اونم وقتی نمیدونست کجاییم و نگران ما هم بود! روزی که برگشتم فهمیدم از اینکه ازش فاصله بگیرم و فرار کنم خیلی بدش میاد… خندید

– گاهی لج میکردم اذیتش کنم ولی تو این کارو نکن! تو ابلن با همه فرق داری .یه جور دیگه اذیتش کن ولی اینطوری که روش حساسه نه باشه؟ آرام و خجول سر تکان دادم از سر راهم کنار رفته به سمت اتاق مادرش رفت قبل از ورودم به اتاق صدا زد – ملیــح؟ – بله؟ نگاهش !روشن و دوستانه بود اما نگران – هیچ دلیلی وجود نداره که نتونید کنار هم باشید .یه جا خوندم”عشق اگه عشق باشه! نه فاصلهی سنی، نه فاصلهی طبقاتی، نه اختبلف فرهنگی، نه فاصلهی تحصیلی، هیچ کدوم نمیتونه تو غلضت عشق اثر بذاره. اگه میتونید همهی حرفهاتون رو بهم بزنید پس میشه گفت هیچ مشکلی ندارید”…… من مکث کرد با لبخند تلخی که مشخصا ازیادآوری گذشته بود گفت – من نمونهی بارزش هستم! امیررضا قبل از من مشکبلتی داشت که طبیعتا نباید اصبل میتونست منو تحمل کنه! چنتا مردو با نامزدش با هم دیده بود و من براش تکرار اون بودم.. اگه عشق نبود اینجایی نبودیم که هستیم.. اگه عشق نبود ابلن نیتونستم تحملش کنم ولی ….سه تا با صدای جیغی از طبقهی بابل حرفش را ناتمام رها کرده راهش را کج کرده به سمت پله ها رفت – نگاه کن وضعیتمو ! چند ساله تو فکرهیه جوری خرم کنهیه دختر دیگه بیاریم خندیدم در حالی که فکرم مشغول امیررضا بود که فهمیده بودم انگار ندانسته میداند و سعی میکرد حمایت کند. بی !حواس بدون در زدن وارد اتاق شدم سامان که حوله پوش روبروی کمد ایستاده بود با تمسخر گفت – …اِهــمیه اِهنی اوهونی؟

 

هنوز از جمله ی آخر سارا لبخند میزدم و با دیدن او و جمله ی که گفت لبهایم کشیده تر شده نگاه گرفتم – ببخشید فکر کردم خوابین! نپوشین پرهامو که گفتین نیاد صبر کنید خودم ببندم براتون کبلفه عقب عقب رفته روی تخت نشست دستهایش را از حوله بیرون کشیده به شکم خودش را روی تخت انداخت بی حوصلگی و عصبی بودنش کامبل از رفتارش مشخص بود! دوست نداشت مادرش، من و خواهرهایش آن جای سوختگی را ببینیم و هر بار با پرهام پشت در بسته پانسمانش میکرد! خیره به او که نچرخد و نفهمد چه میکنم شالم را برداشتم موهایم را از لباس بیرون کشیده کش سرش را باز کردم تا بافتش باز شود از حرف سارا دلم میخواست نگاهش به فرفریهایم را دقیقتر از همیشه ببینم چهار زانو روی تخت نشستم با اینکه دیدنش آزارم داده دستهایم میلرزید تبلش کردم بی آنکه آزارش دهم و حالم را از دیدن زخمش بفهمد و مثل آن روز در حمام اذیت شود برایش ببندم. تکانهای ریز تنش میگفت نه مثل روز اول اما هنوز آزارش میدهد همزمان با صدای آرامم چرخیدم – تموم شد سینی را روی عسلی گذاشته دستکش ها را در آوردم پشت به او لبهی !تخت نشسته بودم که رخ داد هجوم آورد. با اینکه منتظرش بودم اما مثل هر بار غافلگیر شده جیغ زدم! دست روی دهانم گذاشته صورت جلو کشید – هیس! عــه! چته؟ نخوردمت که؟ با شرارت مثل خودش گفتم

1549 – یه اِهنی اوهونی؟! در حالی  که یک دستش پایین حوله را چسبیده بود روی تنم خم شد با گرفتنیکی از دستهیم خندان گفت – اِهم اِهم! فقطیه گاز باشه؟ خندیدم اما تبلش میکردم پسش زده عقب بروم. دستم را رها کرد اما ناگهان تنش را به من چسبانده سنگین شد! در حالی که هنوز حوله را چسبیده بود و با موهام ور میرفت گفت – تکون نخور ملیجه هیچی تنم نیست! دستم بندِ حیثیتم مونده ولش کنم به فنا میره ها؟ در نرو که تو واسه ام مهمتری اگه مجبور بشم اونو ول میکنم تو رو میگیرم خشکم زده چشمهایم گرد شد! کامبل حیا را خورده؟ پقی خندید با لحنی مسخره انگار که من کودکم گفت – آهان چه دختر خوبی! اسمت چی بود عزیزم؟ سر در گردنم فرو برده آرام بوسید مهربان گفت – از اون بوس خوبها نمیدی؟ سر بابل انداختم. باز خندیده شرور گفت – لباس بپوشم میدی عزیزم؟ برای رفتنش تند سر تکان دادم ناگهان حوله را رها کرده عقب زد با”هین” بلندی هر دو دستم روی صورتم نشست – هــــــین!……! ساماااان

1 بیخیال به جیغ معترضم خندید مچ هر دو دستم را گرفته عقب کشید ! جرأت نداشتم چشم باز کنم. مادر و خواهرش که می گفتند اذیتش نکنم میدانستن چه دیوانه ایست؟! لبهایم را که با اشتیاقی بیشتر از قبل مهر کرد نفسم رفت! چه میخواست؟ سرش را کنار گوشم کشیده خندان پچ زد – نگفتی لباس بپوشم میدی؟ هنوز شروع نکردم جیغ میزنی که! من چطور لباس بپوشم و حوله رو درش نیارم؟ !نگاهم کن برم بپوشم از سکوت و خشک شدنم ناگهان با صدای بلند قهقهه زده کنارم روی تخت افتاد – ملیجهی سادهی خودمی! از صدایش که میگفت باز سر به سرم گذاشته و از باور کردنم لذت میبرد .با تعلل چشم باز کردم خجالت زده نگاهش کردم شلوارکی کوتاه اما نسبتا راحت تنش بود و از خنده میلرزید حرصی بودم مشتی به بازویش زدم – دیوونهی !نفهـم صورتش از خنده سرخ شده دوباره تنش را بابل کشید اینبار مچ هر دو دستم را گرفت – ماچمو بده؟ هلش دادم با دستهایی که سست گرفته بود به سر شانهاش کوبیدم – نمیخوام! دفعهی چندومه به من میخندین؟ گونهام را محکم بوسیده گفت – خب خودت اجازهاشو میدی! چقدر بهت بگم حدمو میدونم هر بار باز هول میشی ! چرا منو نمیشناسی؟

قهقهه زد – اگه بدونی چه کیفی داره. مثل گنجشک بابل پایین میپری! دوباره زدمش او که ببلیی سرش نمیآمد – حد و حدود شعور میخواد دندانهایش را صدا دار بهم کوبید – هنوز بیشعوریمو ندیدی! نشونت بدم؟ کفری شدم برای رفتن تبلش میکردم او جنبهی مهربان بودنم را نداشت – ولم کن… دیوونه! مچ دستهایم را مهار کرده گفت – باشه باشه جیغ نزن! ماچمو که ندادی بذار حال فرفریهامو ببرم سریع عقب رفت در کمد را باز کرد به سرعت نشستم سینی را برداشتم. برای فرار از نگاهی براق که چند دقیقه قبل مشتاق دیدنش بودم آن هم با آن بابلتنهی برهنه که از روزی که در حمام مجبور شدم برای کمک به او بچسبم بی خیال و راحت تر شده بود گفتم – سارا به زور سه قلوها رو خوابونده بود جیغ و داد نکنن شما بخوابید! محیا میخواست بیاد میرم صداش کنم به در تکیه زده به سر تا پایم اشاره کرد – اینطوری؟ سینی را کنار گذاشتم به خیال موافقتش شالم را برداشتم اما از دستم کشید. به زور با گرفتن شانههایم روی تخت نشاندم

 

– بشین دیگه! شانه تکان دادم – نمیخوام….! شما دستهایش دو طرف سرم نشسته اینبار با فشار و سوزشی خفیف لبهایم را گاز گرفت حرصی گفت – چرا انقدر بال بال میزنی؟ خب اول ببین چیکارت !دارم بعد بپر برو شرمگین و منتظر نگاهش کردم. دستهایش را با احتیاط برداشته گفت – تکون نمیخوریها! دستهای در حرکتش روی موهایم سرم را بابل برد تا ببینم چه میکند؟! اما با تشر چانهام را گرفت – نمیگم تکون نخور؟ ماچمو که ندادی دیگه چرا لج میکنی؟ نگاه و حرکاتش میگفت در حال شرارت است تا معذبم کند لب گزیدم اما نتوانستم ساکت بمانم با شیطنت گفتم – همینه که هست! موهای خودمه چشمهایش براق شد با لحنی مهربان گفت – در بست مخلص همینیام که هستی! فقط هی نپر برو بلزم باشه دست و پای دلتو به خودم زنجیر میکنم لبخندم روی صورتم وا رفت! به او زنجیر نبودم؟ زل زده به صورتش ماندم سرش جلو آمده گونهام را آرام بوسید – تو فقط مال من باش!… همینطوری !خود خودت مثل من سرش را کمی کج کرد تا موهایم را در آینهی پشت سرش ببینم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x