رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۷

5.4
(8)

 

 

 

– نگاهم به گل سرهایی با پروانههای آبی ماند! لبخند زده گفت – بین خودمون بمونه اینها رو از مادرت کش رفتم چشمهایم بازتر شد! دوباره گونهام را بوسید. لحنش عوض ش – یکی از همون روزها که مطمئن بودم دیگه مال من نمیشی، همون روزها که دلم میخواست یه چیزی از تو مال من باشه.. مادرتیه امانتی از تو و مرصاد بهم داد. مال مرصادو رسوندم بهش اما مال تو رو برای خودم نگه داشتم.. کنار عروسک ملیحم .. تا هر وقت هواتو کردمیه چیزی باشه.. گاهی دیدنش عجیب میسوزوند.. ولی گاهی هم فکر میکردم هستی… حتی فکرش هم نمیکردم یه روز برگردی… خیره به چشمهایم ادامه داد – ولی برگشتی . به لطفیکی که تفاوت عشق و دوست داشتنو میدونست… حابل که اومی مال من باش؟ سرم را کج کرده تکان دادم. از شنیدن احساسی صادقانه که میگفت شاید از دلتنگی به دیدن مادرم رفته با پایینترین صدا لب زدم – باشه چشمهایش دریک لحظه گرد شده ابروهایش بابل پرید! متعجب با تک خند کم صدایی گفت – یبار دیگه بگو؟ صامت. ساکت. خیره با چشمهایی که نم گرفت فقط نگاهش کردم. حرصی تکانم داد – میگم یبار دیگه بگو؟

کوچکترین تکانی نخوردم. خیرهی مردی بودم که حابل از نظرم از همان روز اول تا کنون رفتارش کوچکترین تغییری .نکرده بود همین آدم بود.. همیشه.. صادق ترین مردی که دیدهام.. بی آنکه نگران رفتاریا نگاهی باشد.. خودش بود.. در هر لحظه کنار من… تمام رفتارهایش مستقیم و غیر مستقیم تنهایک جمله میگفت “”” مـال مـن بـاش””” برای رسیدن .به آن از من زخم خورده بود. سخت اما صبر کرده بود – ملـــــیح!… از تشرش لبهایم کشیده شده انگشتانم را روی لبهایم زدم. من نمیتوانستم مثل او اینطور احساسم را نشان بدهم. حتی نمیتوانستم حرف بزنم حرص زد – بلرنژیـــت !آررره؟ خبیث به تایید سر تکان دادم. چشم تنگ کرده گفت – فکر کردی طرفت از پشت کوه اومده که نفهمه نمیشه یهویی صدات بره؟ شانه بابل انداختم و بیصدا خندیدم. سرش را جلو کشیده غرید – اینکه میبینی چند وقته از نزدیک بودنتیه نخ سیگارم نکشیدم از ترس اینکه صدات بره کار آسونی نیست! این یعنی ابلن انقدر دربارهی بلرنژیت اطبلعات دارم که خودت که هیچی رو رعایت نمیکنی نداری جا خوردم! چرا نفهمیده بودم؟ در مدتی که کنار او بودم در نزدیکترین حالت هم حتی ذرهای بوی سیگار !را حس نکردم

بوی نارنگی| س.رهی واقعا نکشیده بود؟ به !خاطر من؟ پیروز از دیدن نگاه حیرانم ایستاده به سمت کمد رفت – حابل میگی بلرنژیت؟ تو که”باشه” رو گفتی همون برای من بسه! بلدم به حرفت بیارم با جعبهی مستطیل شکلی که از ظاهرش هم میشد فهمید چیست برگشت و آن را به سمتم گرفت – خیلی وقت نیست برات خریدمش. بهترین فرصت برای دادنش هم همین ابلنه که الحمدولل بلرنژیت زده بابل نمیتونی بلهای که دادی رو پس بگیری! بیا… شیرینی شوهر کردنتم بخور عمیقا بفهمی دیگه رفتنی در کار نیست افتادی تو چاه و خبلص نگاهم با ذوق به جعبه بود. از کجا میدانست شکبلتهای بلژیکی را دوست دارم؟ جعبه را بین دستهایم تکان داد – بازش کن دیگه !یه تعارف بزن خسیس دهان باز کردم تا با شوق تشکر کرده بپرسم از کجا میدانسته اما از نگاه پیروزش که انگار دقیقا منتظر همین بود لب گزیدم لب تر کرد با نگاهی که میگفت به طعمهاش خیره شده گفت – تحقیقاتم واسه زن گرفتن درجهیکه …!! از مرصاد! از خاتون بابل طاهر! از بابا طاهر! از مادرتیه زن شیرین گرفتم و بلدم چطوری باید کسی که دوست دارمو سر شوق بیارم زبونش باز بشه و استفاده اشو ببرم جعبه را با لبخند باز کردم بویی که زیر بینیام نشسته بود شدت گرفت. چشمهایم به شکل عجیب !شکلاتها ماند

شکل قلـب و لــب…! قلبهای جیگری رنگ و لبهای !سرخ از نگاه ماتم خندید – شکبلت دستساز بلژیکی مختص دام برای گرفتن ملیجه! میتونی از چشیدنش بگذری؟ دلم میخواست بپرسم چرا در این اشکال اما وضعیتی که در آن بود را خودم به راه انداختم و دلم نمیخواست او پیروزش باشد دستم به سمت شکبلت شکل لبی رفت مچم را گرفت – اول باید از قلبهاش بخوری! وقتی شد مال تو میتونی طعم لبشو هم بچشی! سر به زیر بیصدا از منظورش خندیدم با اینکه قصدش را میدانستم نمیتوانستم از خوردنش بگذرم شکبلت قلبی برداشته با وسوسهی زیاد از چشیدن طعمش به دهان بردم در سکوت روبرویم نشسته خیره و شرور به خوردنم نگاه میکرد.میدانستم منتظر چیست . جعبه را به سمتش گرفتم بدجنس برای حرف زدنم گفت – چیکار !کنم؟ شکبلت شکل لبی به سمتش گرفتم. اخم کرد – نباید بذاری خودم انتخاب کنم؟ خجالت کشیدم بی اختیار بود! زمزمه کردم – ببخشید. بفرمایید سریع جعبه را کشیده کنار تخت انداخت. روی تخت هلم داده تنش را بابل کشید تا کامبل دراز بکشم – خودت گفتیها؟ همهی اون لبها رو تو بخور! به من فقط همین یهدونی خودتو بده باشه؟

بوی نارنگی| از اتفاقی که رخ میداد چشم بستم. هلش ندادم. پسش نزدم. دستهایم دو طرف صورتش نشست! در سینهام لرز و تپشی تند را همزمان تجربه میکردم… تفاوت داشت. با دفعات قبلی که طور دیگری میدیدمش ..حابل فقط دلم میخواست به او چسبیده میان آغوشش جمع شوم. چشم ببندم و فقط حسش کنم. حسی که او دارد، احساسی که داریم. جریانی که زمانی از همراهی با آن ترسیده میگریختم. مردی را که مصیبتهایم اجازه نمیداد باورش کنم و حتی روزی میترسیدم به او نزدیک شوم اما حابل….! او متفاوت بود حتی !با برادرم مرصاد حجم شکبلت بزرگ درون دهانم اجازهی همراهی نمیداد با خنده گفت – خب بجوئش؟ بیصدا خندیدم – خیلی خوشمزهاست! اصل مزهاش به مکیدنه ابرو بابل انداخت – هوم! پیشنهاد خوبیه ردش نمیکنم قبل از آنکه مطلب را بگیرم حمله کرد. از فشار زیاد لبهایش “هوم” کشیده و بلندی گفتم پررو گفت – به مکیدنت برس من راحتم سرم را عقب کشیدم – ….نکن. بذار شکبلتم تموم بشــ خندید پیروز باز جلو آمد – خودتو اذیت نکن صبر میکنم تا بلرنژیتت خوب بشه

 

– !…سامـــااان به اعتراض کفری ام که توجه نکرد لبهایم را داخل دهانم کشیدم. نگاهش میخ صورتم بود که قهقهه زد – !فکر کن از مالم بگذرم؟ اونم با صورت الانت انگشتانش دو طرف گونهام را فشرده لبهیم را جمع کرد. اینبار از خجالت حرکات لبها و زبانش وقتی با نوازش با منظور دستش همراه شد چشم بسته تکا.ن نخوردم واضح نبود که در حال نزدیکتر شدن است؟ در حال بهتر دیدن !و لمس کردن تنم – اوووومم…. چقدر شیرینه! آفرین عزیزم همینطوری تو لارنژیت بمون… به به… ببین یه شکبلت واسه شما دخترها بخریم چه سودی داره! چیکارها که نمیکنه… صداتو برد! دهنتم بست! شیرینم شدی ! فقط باید حواسم باشه دفعهی بعد شکبلت کوچیکتر بگیرم بتونی یه حرکتی بزنی برام شیرینیش بیشتر بشه شرمم را از سکوتم فهمید. با شرارت تمام حرکاتش را تا تمام شدن شکبلتم طول داد تا کنارم روی تخت بیفتد – آخــــی.. روزی یدونه از این شکبلتها بخور به سرعت چرخیدم تا بروم – خسیس !پـــررو سریع از پشت بغلم کرد – !چـــرااا؟ آرنجم را برای رهایی به تنش زدم – مگه مال من نیست؟ چرا روزی یکی؟ بدون مراعات گردنم را از پشت گاز گرفت

– آآی! سامـــااان؟ تنم منقبض شده دستم برای پس زدنش روی سرش نشست موهایش را که مشت کردم گفت – حالمو نمیفهمی؟ ظرفیتشو داری همین الان رو نوچ کنم نفس زنان با قلبی که از تپش زیاد به درد افتاد زمزمه کردم – ببخشید.. ولم کن پاهایش هم جمع شد با جلو آمدن دورم پیچیده کامبل حبس شدم. حرکت لبهایش روی گردنم میلرزاندم اما جایی که حبس بودم را دوست داشتم – نمیتونم.. مال منی.. ولت نمیکنم.. هیچ وقت.. تو باید تا ابد کنار من باشی اینبار در سکوت سر تکان دادم. صورتش را در گردنم فرو برده به طرفین میچرخاند و میبوسید صدایش میخندید – به مامان بگم به زبونخوش راه نیومدی زوری بله رو ازت گرفتم نامزدی تمومه؟ سرم را چرخاندم”بله” را برای چیزی که او فکر کرد نداده بودم که انقدر سریع !دست به کار شود دلهره داشتم. دلهرهای که حتی زمان”بله” دادن به مهراد نداشتم او برایم مهم است! مهراد را برای فرار انتخاب کرده به اوکمتر از خودم فکر کردم اما حابل نمیتوانم نگران سامان نباشم! میترسم بودنم به او آسیب بزند اما این را هم میدانم که نمیخواهم !بروم نمیخواهم.. مهراد با تمام لطف و ظلمش چیزی گفته بود که میخواستم با او، کنار او که اجازه میداد خودت باشی و کمکت میکرد تا رشد کنی امتحانش کنم “فرار نکن ملیح… بمون… بجنگ… تو مثل من نیستی.. حتی تنهایی قدرتش رو داری.. خوشبخت شو”

مهراد هم قدرتش را داشت اما روحش خسته و تنها بود. مانند روزهای گذشتهی من توانش را از دست داده بود زمزمه کردم – صبر کنیم تا مرصاد بیاد؟ من.. نگ!رانم چانهام را چسبیده سرم را با حرصی بیشتر به عقب چرخاند – چرا خرابش میکنی؟ نگفتم خودم درستش میکنم؟ نگران چی هستی؟ منو انقدر بی عرضه میبینی یا چیزی هست که هنوز نمیدونم؟ به شخصیتش برخورد. مشکوک نشود؟ نمیخواستم از بیتا و چیزی که زمانی که برگشتم مرصاد را بر آشفت حرف بزنم وقتی نه تنها هنوز نمیدانم چرا این کار را کرده که نمیخواهم مثل او باشم و به عمد به کسی بدی کنم! مهم سامان است که خوب فهمیدهام به او نگاه هم نمیکند بیتا به این کار نیاز دارد دستم را روی انگشتان قدرتمند روی چانهام گذاشتم با تمام حرف زدنهیم !هنوز نگران برخورد قادرم نگران اینکه با فهمیدنش به سامان توهین کند! نگران مرصادی که نمیدانم آنجا چه میکند! حتی نگران مبلحتی که بازگشته اما سراغم را به جز زمان آن حادثهی سوختن پشت او نگرفت مهربان و با نگرانی دربارهای او گفتم – نه! همه چیز رو میدونید. ولی با تمام حواس جمعیتون نمیتونید همه چی رو کنترل کنید چانهام را فشرد انگار نگاهم را خواند – تو باشی میتونم.. حی میتونم برم پیش پدرت و بگم اومده بودم دربارهی ملیح تحقیق کنم! رفتم پدر هر چی بیـ *ـــدر که افتادن به جون آبروش درآوردم چون میخوامش! زمین و زمان رو بهم میدوزم تا همه رو به آتیش بکشم! تا بفهمین اشتباه کردین!! تا با خودم ببرمش

مثل هر بار نگرانیهایم را فهمید . فقط بخاطریدن دلواپسیهای خواهرش از آبروریزی؟ برای همین منتظر ماند؟ برای همین مثل بقیه نبود و از بی تقصیری خواهرش باور کرد بی تقصیرم؟ گرمی جمبلتش چنان حسی شیرینی به دلم انداخت که به جای صورت بی احساس قادر فقط نگاه عصبی اما صادق او را میدیدم. خیره به اشتیاق نگاهش نیم چرخی زده دستهایم دور تن بزرگش پیچید. چطور شبیه به آنها میدیدمش؟ ! چرا حابل هیچ شباهتی ندارد؟! چرا حابل انقدر امن است؟! هیچ چیزش حتی حس مالکیت و خواستنش شبیه به آنها نیست! آلوده نیست! او یک مرد است که مثل همه ایرادهایی دارد اما تمام اخبلقهایی که از او میبینم را حتی در رویا هم ندیده از فکر محال بودن چنین کسی کنار خودم به آن فکر هم نمیکردم با دمی کوتاه زمزمه کرد – هستم ملیح… باشـه؟ – باشه خندید – پس به روش من میریم جلو باشه؟ – باشه – روش من توی سرعت تموم شدن نامزدی و گرفتن جشن عروسی هم اثر داره باشه؟ دلم با حسی شیرین اما دلهره دار فرو ریخته خندیدم – !عجول شرور و پررو صدای او همراه با خنده ذوق هم داشت

 

– هستم.. ببلتکلیفی رو دوست ندارم. میخوام زودتر تموم بشه مال من بشی. اون مرصاد بیشرف نتونه هر بار تماس میگیره دهنشو واسه من باز کنه مرصاد بخاطر من تماس میگرفت؟ وقتی منظورش را فهمیدم سرم با صورتی .سر شوق آمده عقب رفت گفته بود زمان محرمیت به مرصاد گفته تا جایی که بتواند جلو آمده برای خودش تبلش میکند خندیدم با ذوق گفتم – !واقعا؟ اخم کرد ناگهانی با گرفتن گوشت پهلویم بین انگشتانش حرصی گفت – نمیدونی دهنش که باز میشه چه دُر و گوهری ازش بیرون میریزه که براش ذوق میکنی؟ یا خوشت میاد بپره به من هی بگه حال امانتم چطوره؟ لب گزیدم با کج کردن تنم برای دور شدن دستش بدجنس گفتم – دومی. فقط ابلن زورشو داره دیگه! باید استفاده کنه حسرت نشه؟ باید حداقلیکی بزنه جای اونهایی که خورده؟ – بیشـــرف… تو خودت مرصادی! به محض هل دادنم روی تخت در اتاق با صدای جیغ بلندی از جا کنده شد فرز بدون ثانیهای تعلل عقب پرید خجالت زده زود نشستم! سارا کبلفه پشت در ایستاده در حالی که مچ دست پارسا را میکشید و بازوی محیا را گرفته بود به پرسام که وسط اتاق پرید اخم کرد مستاصل گفت – ببخشید شرمندهام… بخدا کار پرهامه! میخواست بچهها رو بفرسته پایین خودشو راحت کنه گفت سامان گفته برین بازی. اینها هم دیگه !ول نکردن

 

صدایش جدی شد – بیرون !پرسام. بدووو سامان سریع پرسام را که سر بابل انداخته”نمیخوام” آرامی گفت بغل کرده بوسید – ول کن اون دوتا رو! مگه دزد گرفتی داد میزنی؟ ولشون کنیکم جیغ بزنن گرم کنیم چهار تایی میریم بابل اون دکترای دیوونگیتون بفهمه تیم منو نمیشه علیه من شوروند سارا با نگاهی خجالت زده به من فرزندانش را رها کرد – !…آخ جون شکبلاات صدای جیغ پارسا پرسام را از آغوش سامان پایین کشید سارا سریع گفت – اجازهیادتون !نره هر سه فقط کلمهی “اجازه” را آرام گفتند. از تصویر شادشان کنار جعبه که با شوق انتخاب میکردند خندیدم سامان با خنده گفت – لبهاشو بخورین باباتون بفهمه چی بهتونیاد دادم آتیش بگیره! قلبهاش مال زن داییه سارا بدجنس نگاهم کرده گفت – پشت در دربارهی اذیت کردنش چی بهت گفتم؟ گیج زمزمه کردم – !خـــب؟ خندید – لب و قلبهایی که میبینم میگه اشتباه کردمیکم احتیاط کنی بد نیست!

سامان با دستی به بازویش هلش داد – برو شوهرتو اذیت !کن اون خودش بلده تیشرتش را پوشیده شروع به کف زدن کرد – بدویین بریم پیش عمو نذاریم به شکبلت خوردنش برسه کوفتش کنیم محیا شیرین پرسید – مگه عمو هم از این شکبلتها داره؟ سامان پقی خندید – آره دایی یه خوبش هم داره بی عرضه! خودم تربیتش کردم دادم دستش حالش جا بیاد – !سامـــااان؟ بی توجه به تشر سارا خندید. پرسام ناراحت گفت – پس چرا به ما نمیده؟ صدای خندهی سامان بابلتر رفت – چون فقطیدونه داره که خودش میخواد بخوره نمیشه تقصیمش کرد دایی! تو هم بزرگ شدی نباید یدونهی خودتو به کسی بدی اون استاندارد واسه تو ساخته شده که هر ببلیی میخوای سرش بیاری ثبت بشه به نامت دست سارا که برای زدن بابل رفت بیرون دویده به سمت پله رفت. صدا بابل برد – بدویین تا نخورده تموم بشه برسیم! شاید یه نوکم شما زدین حداقلیه بغل مفت گیرتون اومد سه قلوها که باور کرده پشت سرش دویدند سارا خندان گفت

– شکلاتهاتو بردار زن دایی بیا بریم. هر چی شلوغتر باشه به بچه هام بیشتر خوشمیگذره ! مخصوصا با دایی که مثل من خیلی بچه دوست داره در فکر سامانی که کامبل مشخص بود چقدر بچهها را دوست دارد سریع همه چیز را مرتب کرده بی آنکه بدانم با چه صحنهای روبرو میشوم پشت سرش رفتم کنار در اتاق سحر و پرهام خشکم زد! فکر نمیکردم تسلط سامان روی فرزندان خواهرش انقدر زیاد باشد که حتی به حرف مادرشان در حضور او گوش ندهند و بگویند “دایی !گفت” سارا و سحر به تکاپو افتاده با اضطراب التماس میکردند که با حالی که پرهام دارد کاری به او نداشته !باشند پرهام که از صورتش مشخص بود درد دارد با شرارت نگاهش پشت سحر سنگر گرفته با صدای بلند میخندید و تبلش میکرد فکر لشکر سامان را منحرف کند – دروغه عمو..! به جون خود نفهمش دروغـه! ما شکمو نیستیم مثل دایی شیرینی تو اتاقمون قایم کنیم ! عمو میخواسته شکبلت خودشو ول کنید. خنگهای من این تو فکر کفری کردن باباتون به حساب من !بدبخته که صاف برم قبرستون سه قلوها بی توجه به تبلش سحر و سارا وقتی سامان هر باریکی از خواهرانش را کنترل میکرد تا راحت باشند از پرهام نردبان ساخته مرتب تکرار میکردند – !شکبلت.. شکبلت.. شکبلت پرهام کفری از شکست خوردن روی دیوار سر خورده نشست در حالی که سه قلوها از سر و کولش بابل میرفتند برای متواری کردنمان گفت – ای بمیری علی اکبری با این شاهکار لشکر ساختنت! معلوم نیست مال خودشهیا گوبلاخ که به حرفش زلزله میشن؟ مردک تازه مدعیه که چقدر بچه مثبته! خب الاغ اگه کار تو نیست لک لکها آوردن؟

 

سامان جلو پریده با خفت کردنش دست روی دهانش گذاشته داخل اتاق هلش داد. سارا مچم را چسبیده به سمت پلهها کشید – بیا بریم! شرایط بدتر میشه که بهتر نمیشه! نتیجهی زور سامان و زبون پرهام زدن به امیررضای بیچارهاست که هیچکدوم حریف لشکرش نمیشن از خجالت حرف پرهام بی توجه به سحر که جیغ زد”بچه!هاتو ببر برم کمک شوهرم” از پلهها پیین دویدیم سارا بی توجه به صدای کبلفهی سامان و خندیدن با التماس پرهام با صدای بلند جواب داد – میخوام صدسال بهش کمک نکنی! مگه خونه ندارین اینجا اتراق کردین؟ ورش دار ببرش دیگه ! صد رحمت به گوبلخ و علیاکبری حداقل مثل شوهرت به در نمیزنن دیوار کوتاه بیاد *** )(سحــــر با صدای “سحر سحر” گفتنی مداوم گیج خواب روی تخت نشستم شب را اصبل نخوابیدم. پرهام با وجود خوردن داروهایش بخاطر تحرک زیاد و درگیریاش با سامان تا نزدیکی صبح ناله کرد مقصرش خودش بود وقتی میدانست موفق به دور کردن همه میشود اما سامانیقهاش را میچسبد تمام شب را نگران روی تخت نشستم تا حواسم به او باشد و خواب نروم و در نهایت خودش مجبورم کرد بخوابم چرخیدم تا وضعیتش را ببینم اما از نبودنش و تصویری !که با آن روبرو شدم مبهوت ماندم

تمام سطح تخت و اطرافش، تمام کف اتاق و دکورش را گلهای زرد و قرمز رز، بدون ساقه پوشانده بود حواسم جمع شده هول دو زانو روی تخت نشستم. دور تا دور اتاق را که با کشیدن پردههای ضخیم تاریک و کم نور بود نگاه کردم روبروی آینهی گرد بزرگ اتاقمان، شمعهای روشن کوتاه و بلندی چیده شده بود…. شمعهایی که شکل شعلهها به خاطر عقب جلو قرار گرفتنشان کلمهی “سحــر” را واضح نشان میداد صورتم از هم باز شده خندیدم صدای “سحر سحر” گفتن هنوز شنیده می شد صدایی که فهمیدم صدای شرور پرهام است اما از گوی !من گوشی را برداشتم با صدای بلند خندیدنم. آوای زنگ ساعت گوشی برای بیدار شدنم صدای دیوانگی پرهام بود! پشت هم به مدلهای مختلف نامم را صدا میزد “”سحــــرم… ســـــحر…. سحرررری!”” احتمابل کار خود دیوانهاش بود که این صدا را ضبط کرده تنظیمات تلفنم را بهم ریخته! پیامکی رسید سریع بازش کردم “بیــا” کجا بروم؟ ناگهان چیزی به خاطرم آمد! این “بیا” را همیشه من برای او میفرستادم. وقتی صدایا تصویری برایش میفرستادم و میخواستم ببیند و بداند چه چیزی را با نبودنش از دست داده تا شاید برای بودن و ماندن ترغبیش کنم سریع وارد برنامه شدم پیامی که فرستاده بود عکسی از خودم بود! تصویری زیبا از اتاقی پر گل و من خوابیده روی تخت میان !…آنها

لبهایم “دیدنش از نزدیک و زنده خیلی کیف داشت که از دست تو رفت. چون شوهرت دیشب با تمارض بیهوشت کرد و صبح به کار خودش رسید! چقدرم ماچهاش چسبید فقط نمیشد جاش بمونه بیدار میشدی کتک میخوردم” حرصی برایش یک “روانی” نوشتم ایموجی خنده فرستاد زیرش نوشت “دکتر کامران اجازه داد بیام بیمارستان فکر کردم چجوری خبرشو بدم که دیگه هم نامه نباشه که ناراحت بشی هم بدونی حالم خوبه. شد این که دیدی. ببخشید دیگه کبلسهای صبحت پرید” جواب ندادم نگاهم به اطراف میچرخید حرفی که میان عصبانیت درباره نامههای کوتاهش زده بودم انقدر اذیتش !کرده بود؟ “گفتم ملیح بیاد صدات کنه! گفتم خستهای خودت بیدار نمیشی” ” بگو ازتیه عکس خفن با همونها که تنته بگیره بفرسته تا شب که بیام از خجالتت در بیام” تمام ذوق و شوقی که داشتم ناگهان ازیاد آوری وضعیتمان پرید! غمی سنگین روی سینه ام بود. غمی که اجازه نمیداد حتی جواب بدهم بعد از چند دقیقه نوشت “رفتی بی !معرفت؟ عکسو بده بعد برو” چانهام ازیادآوری عاشقانههای دو طرفهی روزهای اولمان که حابل احساس میکردم تنها از روی وظیفه برای نگهداشتن من و عوض کردن حالمان است نه آنکه پرهام از آن لذتی ببرد لرزید تند نوشتم “باید برم خداحافظ”

با بی صدا کردن گوشی آن را روی تخت انداختم نگاه ترم روی وضعیت اتاق چرخیده روی تصویر صورتم پشت شعلههای شمع در آینه متوقف شد چقدر احساس بدی نسبت به اوضاع دارم. باید درستش کنم. نه به خاطر پرهام که به خاطر خودم! به خاطر احترام به احساسی که روزی داشتم و زخم خورد آن هم با اشتباهات هر دویمان باید افکارم را عملی میکردم. پرهام حالش خوب است و باز به محل کارش برگشته، نیازی به حضور من ندارد. اینطور کنار هم بودنمان اشتباه است وقتی مثل قبل رفتارهایش به جای اینکه شوقی ماندگار در دلم بگذارد که از هیجان بابل و پایین بپرم، خندیدنم را به غصه خوردن تبدیل کرده میسوزاند باید به هر دویمان وقت بدهم تا تصمیم درستی بگیریم. با صدای ملیح که با ضربه زدن به در آرام نامم را به زبان می آورد فکری به سرم زد! من هنوز همان سحرم که کنار پرهام دیوانگیام بیشتر شد سریع صورتم را پاک کرده کمربند لباس خوابم را محکم کردم حیف نبود از این تصویر استفاده نکرده کار دیروز سامان را تبلفی نکنم؟ نفهمیدم وروجک های سارا چرا اینطور بابل و پایین پریده طلب شکبلتِ لب میکردند! اما دیوانگی هر دویشان سارا و ملیح را فراری .داد در را باز کرده به داخل دعوتش کردم جا خورده از دیدن وضعیت اتاق لبخند زد و عقب رفت – سبلم. صبح بخیر. بیا تو – سبلم. صبح توام بخیر. فقط مامور بودم بیدارت کنم با اجازه مچش را گرفتم – بیا تو ببینم! منم ابلن مامورم حال اون شوهرتو جا بیارم که دیگه از شوهر من واسه اون بی شرفها نردبون نسازه و آخرم دست روش بلند کنه

 

چشمهایش خندید اما لب گزید – نه که آقا پرهام خیلی بدش آومد؟ بیچاره زبونش بند اومده بود نمیدونست چی !جواب سامانو بده به این فکر کرده بودم. به اینکه کار سامان عمدی بود تا به پرهام نشان دهد هنوز در هر شرایطی چقدر برایم مهم است! برادری که برای انتقال تصمیمم به پرهام، برای اینکه پرهام بپذیرد به کمکش نیاز ،دارم برادری که خودش درگیری کمی ندارد نمیخواهد چیزی از آن بدانیم و سر در بیاوریم اما کامبل مشخص است که ملیح مانند سارا مشکبلتی دارد! مشکبلتی که سامان از روز اول خواست هر چه شد دخالت نکرده اجازه دهیم خودشان حلش کنند تا ملیح در این خانه احساس آرامش کند و بداند میتواند کنار او باشد و نامزدیشان به مالکیت او برسد خندیدم – بله خیلــی! منم میخوام ابلنیه کاری کنم شوهر تو خوشش بیاد به زور داخل کشیدمش در را بسته قفل کردم میدانستم طعنه بزنم و زبان بازی کنمحتی برای اجبارش اذیتش کنم سریع کوتاه می آید. در این مدت فهمیده بودم خجالتیست و هر حرفی که آن را تاکید کنی زود میپذیرد لباس سفیدم را از کمد بیرون کشیدم. قسمتی از بابلتنه و دامنش که به زور به زانو میرسید گیپور بود و آستینهای گشاد کلوشش مثل دور تا دور شکمش حریر. به زور حرفهایم با برداشتن شال و مانتواش که نشان میداد در حال رفتن بودهاند لباس را پوشید تخت را مرتب کرده روی آن نشاندمش – !سحر؟ به صدا زدن نگران و ملتمسش تشر زدم

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x