ترس آن روزم را خوب به خاطر داشتم حتی قابل مقایسه با وحشتم در دفعهای اول و شنیدن فریادهای مرد جوان پشت در آموزشگاه نبود
از شوک مثل مرده تنم یخ کرده بود، آنقدر ترسیدم که تا چند روز به حیاط خانه هم پا نگذاشتم تا صدای موتوریهای رهگذر را نشنوم
حرفی به کسی نزدم اما همسایهای که حضور داشت و با دیدن اتفاق و جیغهای بلندم گفت:
“” بی چشم رو حقت بود””
به گوش فتانه رسانده بود و او به گوش مادرم و قادر رساند، تا مدتها شبانه سر زدنهای مادرم ادامه داشت، نگاههای پیروز فتانه و بی حس و سرد قادر را میدیدم. مردی که انگار ذرهای برایش مهم نبود غریبهای که به خانه کشاند ممکن است چه بلایی سر دخترش بیاورد
دست هایش به حرکت درآمده نوازش کرد قبل از آنکه پلکهای بی حالم روی هم بیفتد زمزمه کردم
– نمی خواستم شما را اذیت کنن… نمیدونم چرا اینطوری میشه… نمیدونم چرا هر جا میرم انگار این اتفاقها دنبالم میاد… بخدا من هیچ کدوم رو نمیشناختم… من حتی اون منصور روانی رو سال به سال نمیدیدم… رفتنم برای کمک کردن بود… رفتم که بخاطر من کاری بهتون نداشته باشن… آبروتون رو نبرن و کسی جور بیچارگی منو نکشه… تنها کاری بود که از من بر میومد تا زندگی شما….
برخلاف انتظارم به جای فهمیدن حال آن روزهایم حالا که آرام بود ناگهان عصبانی شده دست هایش قفل شد
با خشم غرید
– الان میگی..؟ الااااان…؟!؟! میدونی چند وقته منتظر حرف زدن و کمک کردنتم؟ میدونی اون کمک کردنت چه بلایی سر من آورد؟ میدونی برای خودم و مرصاد تبدیل به چی شدم؟ میدونی چه روزهایی رو فقط درد کشیدم و سوختم از نبودنت و تو فقط ترسیدی؟
استخوانهایم از فشار دستهایش به درد آمد میان نالهی ضعیفم غرید
– میدونی با یه شکایت کردن ساده میتونستی تمومش کنی؟ راحت میگرفتنش و چوبــ….
غرشش ناگهان با پوفی عصبی ساکت شد، او هم نمیفهمید! درست مثل مرصاد که نفهمید شکایت کردن به حرف ساده است ولی در عمل وقتی از قبل متهم من بودم کار را به کجا می رساند!
به بی آبرویی من… به تنهاتر شدنم… به شهرت بیشترم در مکانی دیگر… به دل شکسته تر شدن مادرم. شاید حتی نمیتوانستم با ازدواج با مهراد بگریزم و قادر بیچارهترم میکرد
تکانی به تنم دادم از نفهمی جنس خودخواهی که یکی از آنها روبرویم بود و دنیا را از آن خود میان دستهایشان مالکانه می خواستند ضربهای بیجان به سینهاش زدم
حالا بغضم حرص هم داشت
– میدونم! شما چی میدونی؟… آره که میشد با یه شکایت راحت بشین… ولی به چه قیمتی؟.. بی آبرو شدن من؟!… منی که از قبل مقصر بودم! متهم بودم!
ضربه بعدی را محکم تر زدم
– کی باور میکرد مقصر نیستم؟….. قادرو دیدین! چقدر میشناسینش؟ نگفتین میدونید بابامه؟ دشمنم نیست!…. ولی باور نمیکرد!…. میگفت بچهی منه… بهتر از همه میشناسمش. میگفت خرابه… میگفت کرم از منه… آتیشش رو با اون زن هفت رنگش با یه شکایت ساده چنان تند میکرد که فقط راحله بسوزه… که فقط مادرم درد بکشه… باز میشد همون… باید میرفتم… ولی با آبروریزی برای بار چهارم! با بد نامی! با بدبختیِ اینکه یبار دیگه اون روزهای تنهایی رو تجربه کنم و هر مردی از کنارم رد میشه… با نگاه و رفتارش… با جملات زشت و زننده چیزی بخواد که… من اهلش نبودم
فکش تکان خورد اما داد زدم تا خودش را محق نداند او آن روزها برایم آدم روبرویم نبود. رفتارهایش گاهی عجیب نگرانم میکرد، دوست بودنش با من بیشتر میترساندم
– کار درستی کردم که قبلش خودم رفتم تا اون رفتارها رو نبینم… تا به خودم نگم بیچاره شاید لیاقتت همینه! حتی اگه بی خبر رفتم کار درستی بود!…. به خاطر مادرم رفتم که نسوزه… به خاطر مرصاد که زندگیش بهم نریزه… به خاطر خودم که شما هم مثل بقیه بهم نگین گمــشو! برو بین همونها که بهت پیشنهاد میدن و براشون…..
از فشار ناگهانی دستهایش که آرنج هایم را چسبید و صورتش با خشم دقیقا روبروی صورتم قرار گرفت ترسیده شانه بالا داده ساکت شدم
– پس من چی؟ من چی بی معرفت؟ من چی بی انصاف؟ من چی؟ من آدم حساب نمیشدم؟ مگه بهت نگفتم؟ مگه حالمو ندیدی؟ چطور به همین راحتی فقط دل منو فاکتور گرفتی که انداختیش وسط آتیش ندونستن و رفتی؟
چانهی لرزان و زبان بند آمدهام فشار دست هایش را کم کرد گرمای کف دستانش دو طرف صورتم نشست
عصبـی اما غمگین گفت
– میدونی منو بیشتر از همه سوزوندی؟ میدونی انتقام همهی اون حیوونها رو از من گرفتی؟میدونی بی معرفت؟
نگاهش تند شده زبانش تلخ شد،سرش جلوتر آمد با چشمهایی که بیش از حد باز نگه داشته بود حرص زد
– خوب نگاهم کن! ببین چی ساختی؟ آدمی که مدتهاست میترسه از کنارش تکون بخوری و باز ناپدید بشی و نتونه کاری بکنه!
دمی کوتاه گرفت سرش را آرام به دو طرف تکان داد
– دیگه بســه… دیگه نمیذارم از جات تکون بخوری! انقدر میمونی تا تموم بشه!هر چی شد ریز به ریز و مو به مو بهم میگی تا حلش کنیم، دیگه نمیتونی سر خود به خیال خودت تصمیم بگیری و بری! با اشتباهات همه رو سوزوندی
فکر میکردم برخوردش را میتوانم حدس بزنم!اینکه توهین کند طلبکار شود و حتی آن گمشو را به زبان بیاورد و باور نکند اما بدتر از آن بود! غافلگیرم کرد! ذرهای حال دلم، تنهایی و بیکسیام را نفهمید، از به یاد آوردن رفتنم عصبانیست و دنبال گرفتن حق آن روزهای خودش از من! دقیقا مثل چیزی که بقیه از من میخواستند شاید کمی محترمانهتر و در جلدی زیبا و حق بجانب، از نگرانی رفتن آبرو
فقط گفت اشتباهات من! نفهمید من گناهی نداشتم؟پیش بینیاش کار سختی نبود اما دیدنش هم راحت نبود!
میدانستم کسی باور نمیکند سه بار بی تقصیر باشی و باز برای بار چهارم تهدیدت کنند تا به خانه برگردی و به زور ازدواج کنی
مات مانده نگاهش میکردم او شبیه به قادر است. متکبر و مغرور، میخواهد بمانم اما مانند مجرمی با سابقه لحظه به لحظه مراقبم باشد تا خطا نکرده آبرویش را نبرم! میخواهد تا کنار او هستم حل شود و دردسری نامش را به گند نکشد. انگار ذرهای به حرفهایم گوش نمیداد مثل قادر منتظر بی آبرو شدنم است تا ببیند و بفهمد باید باور کند یا نه!
با همهی بی جانیام پسش زده با مشت به جانش افتادم آن کلمه لایق او بود! او که مثل قادر دلم را شکست و تا جایی خوب بود که نفهمیده باشد.که فکر نکند مثل بقیه حضورم آبرویش را میبرد چون همه کار خودم بوده و نیاز به مراقبت دارم تا خطا نروم
– گمشــو…ولم کن…اشتباه من هر چی بود به خودم مربوطه…من مثل شما نبودم! مثل امثاب شمایی که دنیا اگه به کامتون نچرخه حتما یکی یه غلطی کرده! تو هم مثل اونایی…شما گناه امثال خودتون رو نمیبینید…هیچ وقت… گناه وقتی گناهه که یه زن مرتکب بشه نه هم جنس خودتون! بیگناهی از نظر شماها گناهه مثل وضعیت من!.. همهی مردها رو بی گناه دیدین…گناهکار من بودم من! چون یه زنم…یه زنم!
تلاشش برای مهار دستهایم خیلی طول نکشید مچ هر دو دستم را با یک دست محکم گرفته چانهام اسیر دست دیگرش شد
– من چی بودم؟ تو کیو گناه کار کردی؟چرا یبار امتحان نکردی؟مگه من مثل اونها فقط دخترهای شهرو میشناختم؟چرا خودمو ندیدی؟
انگشتهای بزرگش فشار آورده سرم را تکان داد
– چرا نخواستی سامانی که گناه کار کردی رو بشناسی و بعد قضاوتش کنی؟
به زور حتی نگاهم را هوشیار نگه داشته بودم، حواسم کم کم در حال تار شدن بود،تمام اعضایم به دردی جانسوز افتاد.چه چیزی را باید امتحان میکردم وقتی در همین لحظه میبینم نمیفهمد؟درک نمیکند؟
نه توان مبارزه داشتم نه اثبات، و نه کسی را که کمکم کند و بتوانم با او حرف بزنم…همهی کسم مرصاد بود که یا نبود یا باور نکرد…و حالا که گفتم باز همان وضع است! نپذیرفت چون نمیتوانم ثابت کنم، چون از ترس دفعهی چهارم رفتهام، من تا ابد مقصرم…تا ابد.
زخم سینهای که دردش آرام نمی گرفت همراه با یادآوری اولین برخوردمان در آن سوتفاهم که حالا از دانستههایش فکر کند عمدی بوده و خودم برای او از ابتدا نقشه کشیدهام درماندهام کرد
قبل از سیاهی کامل تصویرش گفتم
– ببخشید.. آره… تو خیلی حیفی..خیلی.. ببخشید که چسبیدم به زندگیت…ببخشید که همون اول نگفتم…ببخشید که اصلا اومدم اینجا و دیدیم…ببخشید به خاطر…سوختنت کــ…
سرم سنگین شده وزنش به یک سمت افتاد
– ملیـح؟ ملیــــــح؟!.. پرهـــاام..؟ پرهام بیااا
تنم تکان میخورد اما صدایم در نمی آمد نفسم انگار قفل شده بود هر لحظه سنگینتر میشدم از جوری که تمامی نداشت و مقصرش نبودم
کاش برای همیشه میخوابیدم… برای همیشه..
****