رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۷

4.3
(23)

 

 

 

(سامان)

 

خیره به صورت آرامش در خواب لبخند زدم دست جلو برده فرفری‌های دوست داشتنی و خوش حالتش را لمس کردم پلکش تکان خورد اما چشم باز نکرد

 

میان آشفتگی حالم پیله کردن پرهام و شنیدن چیزیکه مرصاد اینبار واضح گفت حضورش با آن چشم‌های ترسیده و نگران با وجود کلافه کردنم آب روی آتش بود آن هم با احساسی که برای اولین بار از او دیدم و حماقت برادرش را که چرا زودتر به من نگفته بود چه خبر است و آن تهدیدی که قبلا از آن حرف زده بود چه بوده از یاد بردم، حماقتی که نتیجه‌اش برای من با وجود زخم روی کمرم شیرین بود

 

شاید کمی دیر اتفاق افتاد وقتی زودتر از این انتظارش را داشتم اما بالاخره گفت، حرف زد از اتفاق‌هایی که از آنها می‌گریخت و از گفتنش می‌ترسید

 

حرف زدنش آن هم از نگرانی برای من که در چشم‌هایش موج میزد همراه با احساسی که که منتظرش بودم و به حساب پذیرفتنم گذاشتم دلم را قرص‌تر کرد، انگار حق با مرصاد بود که نمی‌خواست تا ملیح نخواسته چیزی را به من توضیح ندهد! و منتظر حرف زدنش بمانم

 

زمانی گفته بود اگر به روز حرف زدنش برسم احساس خواهرش به من به آن بدی که فکر می‌کند نیست، احساسی که من ساعتی پیش، دقایقی قبل از بیهوش شدنش میان دستهایم لذتش را با جان و دلم حس کردم

 

میان آغوشم بود، با چشمهایی خیس و نگران، اما لبهای که مهرش به سینه‌ام نور بخشید، نوری ماندگار با دستهایی که لمس لرزانش، از اضطرابش برای من بود

 

حرف زدنش را هر چقدر سخت و تلخ دوست داشتم، حرف زدنی که غم و سختی‌اش را سستی و لرزش تنش نشان داد، حرف زدنی که من یکبار برای زندگی خواهرم سارا تجربه‌اش را کنار امیررضا داشتم وقتی از بلاهایی که کینه‌ای کهنه روی زندگی خواهرم آواره کرده بود حرف زدم و بارش را برای سارا سبک کردم، باری که سعی کردم در مدت کنار او بودن غیر مستقیم برا او هم سبکش کنم..

 

با نشان دادن احساسم به او، اینکه برایم مهم است و به این سادگی از دستش نمی‌دهم، هر چند گاهی کنترل خشمم راحت نبود

 

آهی بی اراده از سینه‌ام کنده شد حرف زدنش نه فقط برای او که با صدای بغض دارش گفت چقدر دلش شکسته است و چطور با عذاب وجدان به خاطر من عنوانش می‌کند برای من هم به جز سنگینی سینه‌ام از شنیدن درباره هم جنسانی پست و بی غیرت عذاب وجدانی سنگین داشت!

 

کاش آن روز که پشت آن در دیدمش آرام‌تر بودم… کاش همان روز کارم را جبران کرده برش می‌گرداندم… کاش اجازه نمی‌دادم برود… کاش همان روزها برای همیشه نگهش می‌داشتم شاید حالش این نبود، انقدر درمانده که از همه بگریزد

 

بیشتر از همه از من! منی که هر گوشه‌ای از زندگی و ظاهرم بی آنکه مقصرش باشم شبیه به آنهاست!

 

حتی در آن لحظه‌های حرف زدنش تلاش می‌کرد بفهمم دلش نمی‌خواسته به من نزدیک شود و حتی اگر بخواهم می‌رود تا آسیب نبینم

 

میان خواب و بیداری دستش آرام روی صورتش چرخید منتظر خیره‌اش شدم تا چشم باز کند

 

کمی گیج اطراف را نگاه کرد ناگهان با نگاه به صورتم از جا کنده شد سریع شانه‌هایش را گرفتم

 

– آروم…! بخواب کسی جز من تو اتاق نیست

 

– بــ…بشینم؟

 

صدای ضعیف نگرانش را با کمک کردن برای نشستن جواب دادم

 

 

 

نگاهم بیشتر و دقیق تر از قبل زوم صورتش بود احساسی که با همان بوسیدن هر چند کوتاه و گذرا به من داد برای من تمام او بود

 

لیوان آبمیوه‌ی روی عسلی را به سمتش گرفتم حرف های پرهام را زمان رسیدگی به حالش که بعد از آن باز پیله کرده از اتاق بیرون نرفت تا پشتم را با وسواس پانسمان کرد به زبان آوردم

 

– بخور… پرهام گفت طول می‌کشه تا بیدار بشی، گفت ضعیفی و احتمالا کم خونی شدید داری. گفت چند وقته میخواد باهام حرف بزنه بگه یادش میره. برات آزمایش نوشت گفت به جز الان که مثل میتی بیشتر اوقات رنگ پریده‌ای!

 

خیره و کمی گیج نگاهم می‌کرد انتظار رفتار دیگری داشت؟ شاید مثل قادر کامکار! یا هم‌جنسان دیگرم که به یاد آوردنشان فکم را قفل میکرد

 

لیوان را با تعلل گرفته مثل همیشه زمزمه کرد

– ببخشید

 

با وجود حرص و خشمم از ترس و پنهان کاری اش که به قول مرصاد طبیعی بود می‌خواستم راحتش کنم. اینکه بداند با دانستنم باز احساسم همان است و بفهمد اگر بخواهد با همه‌ی درد و سختی‌اش صبر می‌کنم و باز هم کاری را انجام می‌دهم که او می‌خواهد

 

با لبخند پرسیدم

– خانوم ببخشید الان باید چی صدات کنم؟ آبجی؟ خانوم؟ دوست دخترم؟ عشقم؟ زنم؟ چی؟

 

لحظه‌ای نگاهش مات صورتم ماند جرعه‌ای از لیوان خورد با خجالت گفت

– هر چی دوست دارید

 

سری تکان دادم

– پس میگم ملیح خوبه؟

 

لیوان را کنار گذاشت پرسید

– اون ملیح… چه نسبتی باهاتون داره؟

 

سؤالش می‌گفت دلیل رفتارم را فهمیده!

– الان نمی دونم.. حالش هنوز جا نیومده! گیجه یکم باید صبر کنم حالش که خوب شد ببینم دوست داره چی صداش کنم

 

نگاهش تر شده چند باره پلک زد، چشم بسته پرسید

– نامردی بود؟

 

بغض ضعیف صدایش کلافه‌ام میکرد

– چی؟

 

با مکث و شرمگین جواب داد

– اینکه… اینکه اول محرم شدیم… بعد بهتون گفتم

 

تازه دلیل نگرانی‌اش را فهمیدم! می‌ترسد برداشتم همان باشد که دیگران داشته‌اند؟

 

جوابش را رک دادم

– نه چون اگه می‌دونستم هم بازم زورت می‌کردم محرمم بشی!

 

چشمکی زدم

– دقیقا مثل اون روز تو محضر! من همون آدمم. دونستن یا ندونستنش وقتی میگی هیچ کجایی این ماجراها نبودی و باور دارم برام فرقی نداره

 

– اگه ملیح بگه نمی‌خواد نسبتی داشته باشین چی؟

 

حس کردم در حال امتحان کردن است هنوز گیج است نگران است و می‌خواهد مطمئن شود

 

– این تو گزینه ها نبود! اینو نمیتونه انتخاب کنه

 

سر به زیر شد

– معلوم شد دوست دارین نسبتش چی باشه

 

دندان نما و جاندار لبخند زدم

– خب تو هم دوست داشته باش! کجاش بده؟ به جز اینکه زودتر از تو پیر میشم مشکل دیگه‌ای نداره ها؟! داره؟ یه شوهر توپ گیر تو میاد یه ملیجه‌ی با نمک و آروم گیر من، هوم؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x