رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۸

4.5
(19)

 

 

 

نگاهش با بغض روی تنم چرخید انگار می‌ترسید باز بلایی سرم بیاید که حتی شرارتم در تغییر حالش اثر نکرد!

 

همین نگرانی چشمهایش برای من در این حال یعنی او با من است… مدتهاست با من است که گفت قصد رفتن نداشته و اجازه نداده‌ام حرف بزند… با من است که از دیدن آن سوختگی نفسش بند آمد

 

– اصلا شنیدین چی گفتم؟ من… من متهمم به پول دوستی؟ هیچ کس.. هیچ کس باور نکرد! قادر زودتر از همه قبول کرد بدم، انگار منتظر بود! حتی مرصاد مطمئن نبود، به من؟ به خواهرش؟ روی چه حسابی شما باور می‌کنی؟ چطوری قبول می‌کنی وقتی اونها باور نکردن؟ وقتی همه‌ی اون گزینه‌ها رو دارید! من اگه بخوام کنار شما باشم می‌دونید یعنی چی؟ یعنی من همون هــ*زه‌ای‌ام که اونهــ…ـا…

 

دستم برای زدن توی دهنش بی اختیار به ضرب و ناگهانی بالا رفت! ذهنم از شنیدن آن کلمه تمام تنم را بر آشفت

 

از ترسش، از صدای “هیع” مانند خفه شده در گلویش، دستم روبروی صورتش موقف شده هر دویمان را شوکه کرد

 

در خود جمع شده به تاج تخت تکیه زد حرصی نفسم را بیرون داده عقب کشیدم، نمی‌فهمید فقط شنیدن از مردهایی که سعی کرده‌اند به او نزدیک شوند و از حال و روزش استفاده کنند، حتی زمانی که به من ربطی نداشته، وقتی حالا ناموس من است یعنی چه؟!

چرا آن کلمه را که از دید آنهاست به خودش می‌چسباند؟

 

نفس زنان سر جلو کشیدم بی ملاحظه گفتم

– اگه یبار دیگه درباره‌ی ناموس من انقدر بی احتیاط و بی پروا حرف بزنی من می‌دونم با تو! فهمیدی؟

 

لب گزید با چانه‌ای لرزان سر پایین کشید

حرصی دست روی صورتم کشیدم جلوتر نشستم دستهایش را گرفتم

 

باز از این حالش نمی‌خواهد تلاشی برای شناخت بکند‌ من که می‌توانستم!

منی که دلش را سوزاندم و حالا می‌گویم سوزش روی پوستم به تاوان آن نفهمی بود که چند دقیقه بعد از رفتنش روی تنم نشست

 

کمی جدی، کمی مهربان ولی رک گفتم

– ببین ملیح… من نه از اون دیونه‌هام نه دست بزن دارم، راستشو بگم دارم ولی نه برای نشون دادن زورم به ضعیف تر از خودم! نه برای آزار دادن مخصوصا جنس لطیف! مخصوصا ناموسم، گاهی عصبی میشم، جدی‌ام ولی نه با خانواده‌ام و کسایی که دوسشون دارم، مگه از کوره در برم و بشه اونی که نباید بشه! همه‌ی عمرم فقط یه‌بار شد، یه‌بار شد که دستم روی صورت سارا نشست… حالم بد بود چند سال بود ندیده بودمش… وقتی هم دیدمش به جای فهمیدن زبون هم پریدیم بهم… دست گذاشت جایی که نباید و شرمندگیش موند واسه من! تو دیگه نذار باشه؟ غیرت منو انگولک نکن دختر خب؟ اون تنها زمانیه که اگه بخوام هم شاید یهویی بشه و نتونم جلوشو بگیرم و بعدش نابود بشم خب؟ با اون ور نرو! بذار مثل آدم حرف بزنیم و بفهمیم چه غلطی باید بکنیم باشه؟

 

نگاهش به دستهایمان بود قطره اشکی از چشمش چکید

– قادر نفهمید.. باور نکرد.. شما چرا باور می‌کنی؟

 

حالا با آن یادآوری‌ها دلشکسته تر از آن بود که بفهمد مثل آن دیوانه‌ها نیستم که بخواهم از شرایطش به نفع خودم استفاده کنم. یا مثل پدرش که نمی دانم چرا باور نکرده نپذیرم، پدری که انگار نپذیرفتنش او را خیلی سوزانده که مرتب تکرارش می‌کند

 

حالا فقط باید آرام شده استراحت می‌کرد، هنوز میان نفهمیدن دلیل کار پدرش که کاملا مشخص است هنوز به او احساسی دارد مانده و نمی‌تواند از این حال خارج شود

 

جلو کشیدمش

– بیا اینجا

 

به سینه‌ام که چسبید بغضش شکست، سوالی پرسید، سوالی عجیب! سوالی که جوابش شاید هم نظرم درباره‌ی او و آن اتفاق‌ها بود هم درباره‌ی پدرش و آینده‌یمان… سوالی که شاید چون اولین مردی بودم که بی چون و چرا نشان داد باور کرده و برخلاف پدرش به جای ضربه دستم آغوشم برای دلداری نصبیش شد دنبال جوابش بود

 

– اگه… اگه یه روزی پدر بشین… اگه دختردار بشین.. اگه دخترت بگه من نبودم… بدون هیچ مدرکی! حتی نتونه ثابت کنه! چیکار می‌کنید؟

 

 

 

 

 

محکم تر نگهش داشتم. مدت زیادی بود به قادر کامکار فکر می‌کردم از روزی که پشت در خانه‌اش دیدمش و دخترش از او پنهان شد!

 

قبل از اینکه بدانم نه تنها اطرافیانش که فقط رفتار و برخورد او به عنوان پدر که نمی‌دانم چرا انقدر تلخ و سنگین بوده چه تاثیری در زندگی دخترش گذاشته

 

باید با صداقت جوابش را بدهم می‌خواهم کنار او زندگی کنم، تمام زندگی‌ام… تا همیشه… بدون احساسات زخم خورده‌اش… بدون دخالت کسی که بی چون و چرا از افراد نزدیک و مهم زندگی‌اوست و هر چقدر هم در جهالت یا به عمد ظلم کرده باشد من نمی‌توانم به عنوان کسی که دخترش را می‌خواهد قضاوتش کنم یا شاکی باشم

 

می‌خواهم بداند پدرش هرچه کرده باشد از نظر من باید تنها پدر او باشد و اجازه‌ی کوچکترین جمله، کلمه یا حتی حرف اضافه را ندارم. درست مثل جایگاه محمدعلی پایدار پدر من برای او… پدری که با قادر متفاوت بود و قبل از رفتنش به آسایش و آرامش تمام خانواده فکر کرده بود

 

جملات کمالی وکیل پدرم بعد از پایان یافتن مشکلات سارا، زمانی که پذیرفتم مسئولیت رشد مالی تمام ارث خواهرها و برادرمان ساسان را بپذیرم خوب یادم بود

 

“”پدرت که ساسانو به خاطر آینده‌اش و حفظ زندگیش طرد کرد تا آسیب نبینه از اعتمادش به تو بود! می‌دونست اگه یه وقت خودش نباشه تو برای خواهرات و مادرت بسی. از من خواسته بود اگه رفت و ساسان دیگه برنگشت تو رو بفرستم دنبالش! گفت تو تنها کسی هستی که می‌تونی اگه نیومد شده به زور برش گردونی و کاری کنی باز بشه برادرت، دل شکسته‌اش از پس زدن پدرت ترمیم بشه و بمونه.. پدرت خانواده‌اش رو خوب میشناخت.. تک تکتون رو، می‌دونست ساسان برگرده می‌تونه زندگی سارایی که خواسته از تو دور بمونه تا خوب پنهان بشه رو جمع کنه، گفت ساسان به خاطر احساسش به خانواده و خودش که دیگه نیست، بخاطر دور بودن طولانیش همه‌ی زورشو میزنه، گفت ساسان وقتی بیاد فقط تو رو داره، تو رو نگه داشته بود برای همه… به جای خودش برای مادرت که تنها نباشه… برای سارا که از راه برسه و اون نباشه… برای سحر، ته تغاری عزیز دلش… حق داشت، تو برای همه بسی… محمدعلی پدر خوبی بود و جاشو به خوب کسی سپرد”””

 

دمی گرفتم پدرم من را با خودش قضاوت کرده بود

 

صادقانه گفتم

– من دخترمو از خودم قضاوت می‌کنم.. با خودم می‌سنجمش… که اگه من جای دخترم بودم همچین اشتباهی می‌کردم یا نه؟ پس باید باور کنم یا نه؟ دختر منه! از منه! من تربیتش کردم! پس اگه عیب و نقصی هم داشته باشه نه تنها خودش که منم مقصرم! مثل الان که تو رو با خودم قضاوتت می‌کنم… تو انتخاب منی! چشمات، رفتارت، شناختم، دروغ نمیگه… ملیحی که از من فرار کرد تا آبروم نره دروغ نمیگه…

 

دستی به موهایش کشیدم، گفتم

– پدرتو به خودش واگذار کن… مسلماً خودش بهتر از هر کسی میدونه چیکار کرده و چرا؟! ولی اینو بدون که قادر کامکار برای تو هر طوری هم باشه برای من فقط پدر توئه! این هیچ تغییری نمیکنه.. نمی‌تونی برام تغییرش بدی.. پس کنار من قبولش کن.. نمیگم فراموش کن چون فراموش نمیشه.. فقط باهاش کنار بیا و قضاوت نکن تا وقتی کاملا بفهمی چی شده و چرا

 

دستش روی تیشرم مشت شد

– چرا باید فکر کنه من…

 

حرفش را بریدم

– نمی‌دونم… آدمها گاهی خودشونم نمیدونن چرا یه کارهایی رو انجام میدن ما که دیگه هیچی! مثلاً همین خود من! نمی‌دونم چرا با اینکه الان ازت کفری‌ام بغلت کردم؟ نمی‌دونم وقتی زدی و رفتی الانم پررو پررو میگی حق داشتم برو گمشو! چرا نمی زنم صاف بشی کف زمین؟ البته میفهمما ولی خب خیلی ضایع است با این هیکلم دیگه از پس یه نصف خودم بر نیام

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x