نیم قدم جلو آمد
– چی شده سامان؟ نریزش تو خودت.. دفنش نکن.. دفن نمیشه اگه بخوای به زور فراموشش کنی.. فقط هر بار وسط زخمها و دردهای دیگهات اون زخم هم باز میشه و خودشو نشون میده. اما دردناک تر.. عمیقتر.. کشندهتر.. عربده هاتو زدی؟ از خودت کتک خوردی؟ حالا حرف بزن!
چه باید میگفتم؟ چه باید میگفتم که بفهمـد حرف زدن هم دردی از من دوا نمیکند؟ چه میگفتم که بداند فقط باید فراموش شود؟
– سامــان…؟
نگاهی در اتاق چرخاندم تا ببینم میان این آشفته بازاری که به راه انداختم و چیز سالمی به جا نمانده میتوانم پاکت سیگارم را پیدا کنم
پرهامی که همیشه تا میتوانست از دستم می قاپیدش متوجه شد دنبال چه میگردم. کشوی عسلی را کشیده پاکت سیگار را با فندکم به سمتم گرفت، فندکی که روزی از رها همسر ساسان کش رفته بودم وقتی فهمیدم کادوی تولدیست که سارا براش خریده چون فقط از فندک خوشش می آمده
– بیا.. حالا بگو چی شده؟
روی تخت افتاده سیگاری آتش زده دودش را به جانم کشیدم تا بتوانم نفس گرفتهام که از دیروز صبح بالا نمیآمد آزاد کنم
آن جملات با لبخندی زهرآگین به زبانم آمد
– چیزی نشده.. یه بی معرفتی گفته بود فکر میکنه ولی… ازدواج کرد
زبانش بند آمد یا برای او هم انقدر شوک آور بود که اینطور حیرت کرده چیزی که شنید را باور نکرد؟
– مطمئنـــی؟!
دلم میخواست بخوابم.. فراموش کنم.. از یاد ببرم چقدر احمقانه روی حرفش حساب کردم در حالی که به فکر رفتن بود
عصبی بودم از ناتوانی.. از اینکه حتی نمیتوانستم با او حرف بزنم
برخواست اما برای رفتن تعلل کرده گفت
– اینطوری نه فراموش میشه نه ولت میکنه.. باید باهاش حرف بزنی.. برو سراغش
با حیرت نگاهش کردم! نفهمید چه گفتم؟ نفهمید گفتم ازدواج کرده؟
حرفم را از نگاهم خوانده جدی با اخم گفت
– گفتم برو مزاحمش شـو؟ یه بار برو بپرس حرف بزن و خودتو خلاص کن تا راحت تر تموم بشه
حرفش را زده بیرون رفت و با زخمی که گفت فقط خودم میفهممش و حالا نه تنها سینهام که تمام تنم از جایش به سوزش افتاده بود تنهایم گذاشت…
سوزشی تا ابد… سوزشی دیوانه کننده و عذاب آور که می دانی پایان ندارد
**
باور کنم یا نه ولی آمدم… آن هم وقتی هنوز بیست و چهار ساعتی از حرفی که پرهام زده نگذشته!
صبح که از خانه بیرون زدم تا وقتی مادر میرسد حال و روزم را نبیند و بداند تصادفی که از آن حرف میزنیم انقدر بد نبوده که نگران باشد، نتوانستم حتی برای ساعتی فضای اتاقم در رستوران را تحمل کنم
ورودم به اتاق استراحتم برای دوش گرفتن چشمم را به عروسک ملیح که به تاج تخت آویزانش کرده بودم خشک کرده عصبی عروسک را به دیوار کوبیده با لگدی که نثار تخت و وسایل کردم از رستوران بیرون زدم
رفتنم به هتل برای ماندن در سوئیتم، جایی که هیچ خاطرهای با او نداشتم و شاید رهایم می کرد هم موثر نبود.. او بود.. هر جایی که نبود هم بود.. ریشهدار تر از آنچه حس میکردم بود….
به ناچار با پرهام تماس گرفتم تا برایم دارو بیاورد وقتی نمیخواستم با پزشک هتل تماس بگیرم یا کسی بفهمد که بتوانم چندین ساعت طولانی خوابیده اگر فراموش نمی کنم حداقل استراحت کنم، دیوانه پذیرفته منتظرم گذاشته گفت صبر کنم تا برسد اما دو ساعت بعد با تماسی جویای حالم شده پرسید
“بهتر نشدی نه؟ فهمیدی باید بری ببینیش؟”
عصبانیتم از دیوانگیاش تلفنم را با دیوار یکی کرده بیشتر از ساعتی زیر دوش سرد در حمام نگهم داشت و در نهایت چند ساعت با لباسهای خیس روی تخت بیهوشم کرد
زمانی که بیدار شدم شبیه به دیوانهای مست لباسهایم را عوض کرده با تماس با نصیبه آدرس محل جدید زندگیاش را که گفت فقط باباطاهر دارد و به خانه نزدیک بود گرفتم
نگرانی نصیبه با اعلام اینکه میخواهم سفتههایش را پس بدهم آرام کرده به اینجا آمدم
حالا ساعتیست روبروی خانهای که او در آن همسر مرد دیگریست داخل ماشین خشک شده مانند مجانین به ساختمان نگاه میکنم…
چرا رفت؟
چرا وقتی برادرش مدتها نگران بود و انگار خودش هم میدانست برود چیز خوبی در انتظارش نیست که از پدرش پنهان میشد باز هم رفت؟
چرا دانسته خودش را به این اجبار و من را به فلاکت انداخت؟
چطور میشود آدمی را بتوان مجبور به چنین کاری کرد اگر به آن راضی نباشد؟
چرا خانوادهاش باید مجبورش کنند؟
حق نداشت که خود را از قادر کامکار که پدرش بود و گفت شوهر مادرم پنهان میکرد؟
مردی که باورم نمیشود پدر باشد و بتواند با فرزندش چنین کاری بکند..! ازدواج اجباری..؟! آن هم نه با یک آدم معمولی….؟ وااای خدااا…
*****
(ملیح)
گیج خواب پلک زدم از سنگینی نگاهی روی تشک نشسته با دیدن مهراد که غرق خواب بود به پنجرهی روبرویم چشم دوختم
باز مثل دیشب که وقتی با آن حال اسفبار از حمام بیرون زدم سایهای را که بعد از مدتها دوباره پشت پنجره ایستاده نگاهم میکند دیدم حس میکنم…
پنجرهای که اصلا شبیه به پنجرهی اتاقم در خانهی قادر نیست اما اتفاقی که آخرین بار چند شب پیش آنجا در خانهی قادر پشت پنجرهام رخ داد حالا پشت آن در حال وقوع است… اتفاقی دقیقا شبیه به هم که کار روانِ مــــن اسـت…!
پنجره روبرویم بزرگ است با پهنایی بیشتر از دو متر که تقریبا تمام دیوار اتاق مهراد را پوشانده. مهراد گفت که به خاطر نگرانیهای برادرش چراغ پشت پنجره هر شب تا صبح روشن می ماند
واضح میبینم که کسی پشت آن نیست اما حسش میکنم…
سایهای که انگار مدتی از هیاهو و آشفتگی زیاد زندگیام و آرامش نسبیای که داشتم فراموشش کرده بودم.
من این هیبت مردانه را چند سال است در تاریکی پشت پنجره میبینم.. مردی که نیست.. نمیشناسمش.. در زندگیام چنین کسی را ندارم که انقدر مراقبم باشد و لحظهی نیاز برسد..
اما این سایه آشناست.. همیشه آشنا بود..
از همان روز اول.. مردی که نمیدانم چه میخواهد؟
حضورش فقط برای کمک است یا نیازی دارد؟ نیازی که حس میکنم منم! منی که نمیدانم چطور باید به کسی که نیست کمک کنم، آن هم یک مرد!
موجودی که رفتار سرد یکی از همجنسانش به نام پدر به خاطر کثیف بودن چند نفر از خودشان نگاههای اطرافم را برایم سنگین کرده کارم را به اینجا کشاند.. برخلاف مردهایی که دیدهام بودنش آزارم نمیدهد.. شاید هم چون میدانم فقط سایهاست نه حقیقی!
شاید هم فقط بودنم را میخواهد…
سایهای میشوم برای او که سایهای شد برای من…
از تشک جدا شده جلو رفتم پنجره را باز کردم تا سایه برود… سایهای که درست مثل دیشب، مثل این سالها در تنهاییام، آرام و بی صدا و ناگهانی آمد، آنقدر که از سنگینی نگاهش از خواب بیدار شدم
نمیخواهم مثل دیشب وقتی محوش می شوم و در خیالم برای بیدار نشدن مهراد با او حرف میزنم بی خبر برود.
نمی دانم چطور در آن سیاهی فاصله دار از چراغِ پشت پنجره که حیاط بزرگ را گرفته سیاهی چشمهایش دیده میشود؟
چشمهایی که انگار در تاریکی پنهان بود اما میدرخشید! تنها نقطهی روشن در آن تاریکی که میگفت
“میبینمت.. همیشه.. هر وقت تو بخوای”
فکر کردن به کسی که نیست و اگر در خانوادهام بود چقدر زندگیام تغییر میکرد فقط آزارم میداد پس بهتر بود برود
دستم را بیرون برده در هوا چرخاندم.. انگار که بخواهم سایه را بهم بزنم.. در حالی که حس کردم حتی به اویی که وجود ندارد نرسید.. مثل همیشه.. هرگز نتوانستم لمسش کنم..
چند سال است به او که ناگهان یک شب زمان غمی سنگین، میان تنهایی و تاریکی اتاقم دیدمش که میگفت “نگرانت هستم” و به حضورش عادت کرده گاهی مثل دیوانهها با او حرف زدم می اندیشم…
او گاهی بهترین گزینه بود برای فرار از افکار مزاحم و احوالات زندگیام… او که با وجود اینکه نیست خوب به حرفهایم گوش میدهد.
اما هر بار دقیقا وقتی که غرق صحبت میشدم ناپدید میشد نمیتوانستم نگهش دارم… سایهای را که میدانم در تفکرات و تخیلات من است، وجود ندارد و خودم خلقش کردم.. حس حضورش را خودم به وجود آوردم
سایهای که شبی از درد زیاد و تنهایی آمد… هم جنس اویی بود که سایهاش را نداشتم… با حرف زدنها و تحویل گرفتنهایم بزرگ شده جان گرفت آنقدر که انگار نمیتوانم کاری کنم که نباشد… ناگهانی نیاید
سایهای که گاهی در خانهی قادر برای بودنش دست و پا می زدم تا دردی که روی سینهام سنگینی میکرد و کسی را نداشتم حرف بزنم را با او کم کنم، او که جوابهایش همیشه همان بود که میخواستم… همانها که خودم میگفتم.. خودم پرسیده خودم جواب میدادم
ولی وقتی میگفت “میخوای بغلت کنم؟”
بغل کردنش را حس میکردم! گرمای حضورش.. غم نگاهش برای خودم… کاش واقعی بود
**********
(سامان)
خسته چشم باز کرده تن خشکم را تکان دادم از دیدن جایی که بودم جا خوردم!
پشت فرمان نزدیک به خانهی مردی که ملیح همسر اوست خوابیدهام؟
با باز شدن ناگهانی در خانه چشمهایم به آن خشک شد، آن دختر ریزه میزه که ذرهای تغییر نکرده همان ظاهر پوشیده و ساده را دارد و از آن خارج شد ملیح است؟
ملیحی که نشد بشود “ملیح پایدار”؟
🎶🎶بعد از تو هیچ میماند از قلبم برای من… بغضم حریف گریههایم نیست خدای من… این گریهها یعنی شروع ماجرای من🎶🎶
به داخل خم شده به زور چیزی را میکشید چشمهایم قفل او بود.. قفل کسی که حق نداشتم اینطور نگاهش کنم!
از بیرون آمدن صندلی چرخ داری که پسری معلول، لاغر و ظریف روی آن نشسته بود بی اراده آهی سنگین از سینهام کنده شد…
🎶🎶چشم رقیبان خورده بر دار و ندار من.. نوش شما تنها دلیل انتظار من.. دیوانگی دیگر نمیآید به کار من.. عاشق شدم عاشق چرا از دور میبینم تو را وااای از این درد دوری.. ماندم در آغوش غمت در دل تو جا ماندی فقط اما هنوز غرق غروری🎶🎶
ملیح کیفش را در آغوش او گذاشته با بستن در، لبخند به لب صندلیاش را در جهت مخالف جهتی که بودم هل داده دور شد
🎶🎶شه زادهی نامهربان قلب مرا شکستی.. تیر گذشته از کمان دردانهی که هستی..🎶🎶
اینکه چطور ماشین را از جا کندم تا دور شوم تا بتوانم نفس بکشم از دیدن لبخندی که سهم من نشد را نفهمیدم… فقط وقتی به خودم آمدم که ماشینم داخل حیاط خانه بود و همه زورم روی فرمان و بدنهی داخلیِ در و سقف ماشین، لکههای خون به جا گذاشت..
کسی با مشت به شیشه زده فریاد میزد…
تا جایی که نفس داشتم زدم.. آنقدر که نا نداشته باشم از درد و تصویرش رهایم کند.. دست بردارد از جانی که ندارم.. از خستگیای که روی شانههایم به جا گذاشت و رفت..
🎶🎶 ای عشق.. خرابم کردهای آخر تو را تا کی کنم باور نمیبینی مگر دلم گرفته.. این شهر.. مرا دیوانه میخواند کجایی دل نمیداند که دنیای مرا ماتم گرفته.. نمیبینی مگر دلم گرفته🎶🎶
چقدر بی حس و حال آنجا چشم بسته روی صندلی دراز کشیدم را نمیدانم.. صدایی مزاحم اجازه نمی داد بخوابم… اجازه نمی داد راحت باشم و حالا که بیجانم از خستگی بیهوش شوم..
صدایی زمزمه وار و نامفهوم می شنیدم
– سامان.. نگام کن.. سامان.. سامان جان.. سامان نخواب.. منو ببین.. درو باز کن.. درو باز کن بعد بخواب.. سامــااان
برای خفه کردن وز وزی که نمیدانستم متعلق به کیست قفل را زده هر لحظه سنگین تر شدن تنم را میان لمسهایی که انگار زورش به من نمیرسید حس کردم
🎶🎶شهزادهی نامهربان قلب مرا شکستی.. تیر گذشته از کمان دردانهی که هستی..🎶🎶
**********
– سامان؟
کلافه از حضور ساسان که تصویرش را میان خواب و بیداری در اتاق بالای سرم کنار پرهام به یاد آوردم دستی روی صورتم کشیدم
در را قفل کردم تا برود و فکر کند قصد دارم دوباره بخوابم اما دست بر نمیداشت و برای بار سوم در زد
“بله”ای عصبی گفتم
با لحنی جدی گفت
– درو باز کن کارت دارم
بی حال گفتم
– برو یه وقت دیگه بیا خستهام میخوام دوش بگیرم
نمیخواستم حالا که در این حال و روز دیده بودم و احتمالا کار پرهام بود حرف بزنیم. اینکه فکر کند دیوانه شدهام یا انقدر ناتوانم که از پس خودم بر نمیآیم را نمیخواستم اما تهدیدم کرد
– برم با مامان برمیگردم و هر چی دو روزه با این دیونه بهش دروغ گفتین و خونهی سارا نگهش داشتین میذارم کف دستش! بــــرررم؟
به سختی با سر گیجه از جا برخواستم در را باز کردم اما به جای اینکه اجازه بدهم وارد شوند و به یاد بیاورم در برابرشان چقدر درمانده بودم و دوباره ببینند بیرون رفتم
میدانم باید درستش کنم.. اما چطور؟ با این درماندگی چطور باید کنار آمد؟
بی آنکه نگاهشان کنم در حالی که به سختی تعادلم را حفظ میکردم وارد آشپزخانه شده با ریختن لیوانی آب پشت میز نشستم. دستی به پیشانی گرفتم تا سر سنگینم را نگه دارم