رمان بوی نارگی پارت ۸۷

4.6
(9)

 

 

چشم‌هایم بسته بود که نشست

– چی شده؟

 

مثل خودش آرام جواب دادم

– هیچی

 

لحنش تغییر کرده نگران گفت

– آدم به خاطر هیچی یه ساعت مثل دیونه ها نمیفته به جون خودش و بعدش چند ساعت بیهوش بشه!

 

به روی خودم نیاوردم که دقیق گفت چه دیده

– خسته بودم خوابم برد. عادت کردی مشغول ببینیم یادت رفته منم خواب میرم

 

اینبار تشر زد

– سامــااان.. دارم جدی حرف میزنم

 

دست از سرم کشیدم

– منم جدی گفتم

 

از جا کنده شد پرهام ملتمس صدا زده گفت

– ساســـااان.. الان نه!

 

ساسان اما بی توجه به سرعت از ساختمان خارج شد چند دقیقه بعد با صورتی سرخ و کبود برگشته بطری شیشه‌ای دستش را روی میز کوبید

 

– تو مصرف اینم جدی هستـی؟

 

خیره به بطری زیبایی که می‌دانستم چیست و هرگز از بوی گندش حتی هوس مصرفش را هم نداشتم ماندم!

 

گیج نگاهش کردم طلبکار گفت

– تو ماشینت بود وقتی خودتو می‌کشتی!

 

ابروهایم بالا پرید

– ماشین مـــن؟!

 

جوابم را پرهام داد

– بله آقا.. گفتم برو باهاش حرف بزن نگفتم یه شب تا صبح دم خونه‌اش بست بشین و با راه حال دارویی برگرد

 

ساسان حرصی گفت

– چی میگه سامـان؟

 

سرگردان از دیدن شیشه مشروبی که مال من نبود زمزمه کردم

– هیچی

 

توپید

– هیچــــی..! رفتن پشت در خونه‌ی زن شوهر دار هیچی حساب میشه؟

 

با نگاهی به صورت سرخ شده‌ی ساسان به پرهامی توپیدم که از گیجی زیاد، بی فکر از اینکه حالا نمی‌توانم به راه حلی که داده بود عمل کردم

 

– پرهام گــ*ه زیادی خورده؟

 

پرهام با پوزخند گفت

– من فقط کمکت کردم که منظورمو نفهمیدی! ذائقم هم با تو فرق داره داداش

 

حرصی از حالم گفتم

– یبار آدم باش

– اگه آدم دیدم چشم حتما

 

غریدم

– چه مرگته؟ خودت کم بودی واسه اعصابم اینو واسه چی کشوندی اینجا؟

 

– چیزی به اسم اعصاب داری؟ جمعت نکرده بودم از تب بالا تشنج کرده بودی! الانم هنوز منو ساسانو اشتباه میگیری نمی‌فهمی به کی نگاه می‌کنی با کی حرف میزنی

 

پوفی کشیدم

– نترس هیچیم نیست.. با یکم استراحت خوب میشه

 

اینبار ساسان پوزخند زد

– استراحت با مشروب؟

 

حرصی پرهام را نگاه کردم مقصر اینجا بودن ساسان او بود بی خیال گفت

 

– شرمنده داداش پیاده نمی‌شدی شیشه شیرتو ول کنی مجبور شدم واسه کمک بخوامش

 

خواستم به سمتش خیز بردارم اما تیر کشیدن سرم نگهم داشت

 

پرهام نگران جلو آمده عصبی گفت

– تا بتونی تاتی تاتی کنی چند روز مونده بادیگارد

 

– آآخ… بالاخره که می‌گیرم آدم می‌کنم

 

 

ساسان دستم را گرفته در حالی که انگار نبض می‌گرفت و خیرگی چشمهایش به نگاهم می گفت حواسش به چیز دیگری‌ست، شاید رنگ و رو و حال و احوالم جدی پرسید

 

– جای کل‌کل با اون جواب منو بده! چند وقته مشروب می‌خوری؟

 

نحوه‌ی سوال کردنش بی صدا خنداندم وقتی لحنش واضح می‌گفت:

” مطمئنم نمی‌خوری ولی تا نفهمم چه غلطی میکنی نمیرم”

 

خدا را شکر که در آن موضوع دخالت نکرد

 

– بمیری پرهام.. اینو کجایی دلم بزارم؟ نمی‌دونی با بابات می‌گرده مثل اون گیر میده؟

 

پرهام جلوتر آمده نشست

– صد رحمت به بابای من. ادب داشته باش با این مقایسه‌اش نکن بشنوه ناراحت میشه. یه جای دلت جاش بده حالا که قراره خالیش کنی

 

نگاهش کردم غمگین لبخند زد اما جدی گفت

– خیلی خوشگل بودی با سیگار؟ ولت کردم زدی تو کار شیشه شیر؟ اونم می‌خوای ول کنم دو قدم برو جلوتر هـااا؟ با تجربه بشی احتمال غش و ضعفت کم میشه بدنت عادت میکنه کشته مرده‌های مریض دور و برت هم بیشتر میشن

 

به نگاه تنگ شده‌ام توجهی نکرده “”هـــااان؟”” بلندی گفت

 

کف هر دو دستم را روی چشم گذاشتم…

کاش خفه می‌شدند… نمی‌دانند از چند ساعت پیش که ملیح را بعد از مدتی دوری کنار آن جوان ویلچر نشین دیده‌ام وقتی آخرین بار در رستوران دقیقا کنارم بود و درباره‌ی خواسته‌ام با او حرف زدم چه حالی دارم….

 

پشیمانی که کاری از دستش بر نمی آید و جملات مرصاد مرتب توی سرش تکرار می شود….

دیوانه‌ای که مرتب می‌گوید کاش نرفته بودم که حالا حتی برای نگاه کردن به صورتش عذاب نکشم

 

– دیوونه ها… من انقدر دیوونه نیستم. اونم مال من نیست. نمی‌دونم چطوری از ماشین سر در آورده

 

ساسان بلافاصله پرسید

– دیشب کجا بودی؟

 

می‌دانستم از شلوغی زیاد که ممکن است هر جایی باشم هرگز هیچ کدام دنبالم نمی گردند و فقط می‌توانند تماس بگیرند که به لطف پرهام از دیروز گوشی ندارم

 

زمزمه کردم

– هتل

 

پرهام سریع گفت

– اومدم گفتن رفتی که؟

 

لبخند زدم

– رفتی کدوم؟

 

پرهام با زرنگی گفت

– تو کدوم بودی؟

 

– چه فرقی میکنه؟

 

ساسان حرصی گفت

– فرق نمی کنه وقتی با این حال برگشتی و این شیشه تو ماشینت؟ مطمئنی هتل بودی؟

 

کلافه از دست خودم و “ای‌کاشی” که روی دلم بود دم کوتاهی گرفتم

 

هرگز کمک نکردند. حالا که دلم تنهایی می‌خواست دخالتشان در چیزی که ربطی به آنها نداشت و حتی اگر انقدر احمق باشم و دیوانگی کنم بی مورد بود

 

با طعنه گفتم

– مهمه برات؟

 

برادرم جا خورده گفت

– سامان…! معلومه که مهمه

 

 

 

بیچاره پوزخند زدم

– اگه مهم بود که همه‌ی وقتمو نمی‌ذاشتم تا به رشد مالیِ اموال همه رسیدگی کنم و یکی یبار نپرسه کمک می‌خوای؟ چیکار می‌کنی؟ خسته نمی‌شی؟ زندگی نداری؟ بیا یه بار جای هر کدوم که فقط به زندگی خودمون می‌رسیم تو هم فقط به زندگی خودت برس نه زندگی همه…

 

– سامان!

 

اعتنایی به صدای مبهوت پرهام نکرده ادامه دادم، چرا وقتی که نیاز داشتم نبودند و حالا از راه رسیده‌اند که نمی‌خواهم کسی درماندگی‌ام را ببیند؟

 

– اگه مهم بود یبار یکی به جای من می‌رفت که با یه مسافرت که مجبورم هر بار به خاطر بقیه برم یه ای کاش روی دلم نمونه و به جای اینکه منتظر جوابش باشم نشه زن شوهردار و بهم واسه رفتن سراغش، واسه پرسیدن دلیلش مثل یه هـ*زه‌ی لاشی طعنه نزنی… مهم بود یه بار وقت خستگی احوالمو می‌پرسیدی نه وقتی بیای که دیگه احوال پرسیت به دردم نمی‌خوره…

 

به سختی ایستادم رو به چشم‌های مبهوت و شوکه‌ی برادرم که همراه با من بالا آمده غم نگاهش از نفس گرفتنش عیان بود گفتم

 

– نبودین و من ماه به ماه سر وقت نشون دادم حواسم به اون قسمت از زندگیتون که دست منه هست. پس از الان به بعد هم حواسم هست نیازی نیست نگران باشید.. نه نگران من نه نگران در آمدمون… مطمئن باشید تنهایی از پس دو تاش بر میام مخصوصاً زندگی خودم… حتی اگه برسم پشت در خونه‌ی زن شوهرداری که حتی نمی‌دونی کیه و نگرانشی

 

بی اعتنا به صورتهای وا رفته‌ی هر دویشان، بی‌اعتنا به بی انصافی‌ای که کردم و درماندگی‌ام از اتفاقی که افتاد را فقط به آن مسافرت کاری ربط داده سر آنها خالی‌اش کردم دور شدم.

 

نیاز به تنهایی دارم. پیشنهاد پرهام برای من اشتباه است.. نباید ببینمش وقتی هنوز شوکه ام و اینقدر مشتاق.. وقتی هنوز باور نکرده‌ام شوهر دارد

 

باید خودم را مشغول کنم. آنقدر که فراموش کنم کسی را در اطرافم داشتم که به نگاهش دل بسته بودم، درست مثل قبل از آمدن مرصاد که او را به آنجا کشاند.. مثل زمانی که فقط برای خانواده‌ام بودم و در نهایتِ پَستی از حال بدم که آزردم همان را چماق کرده توی سر برادرم و شوهر خواهرم کوبیدم که خوب می‌دانم هیچ کاری از دستشان بر نمی‌آمد تا کمک کنند وقتی تخصصی ندارد..

 

از ابتدا خودم پذیرفتم با برداشتن در صدی از سودشان به جای هر کدام انجامش داده حواسم به همه چیز باشد و حالا از بیچارگی با درد خودم سوزاندمشان… دردی که وقتی خودم چاره‌ای برایش ندارم کاری هم از آنها بر نمی‌آید….

 

انگار می‌خواستم آنها را هم مثل خودم عذاب بدهم

 

**

 

نشسته پشت میز تلاش می‌کردم حواسم را به اعداد و نامها بدهم اما بوی خوبی که گاهی با زیر و رو شدن برخی از کاغذها حس می‌کردم دست از سرم بر نمی‌داشت بویی که هر چقدر هم تلاش کنی تا استشمام نشود از تنفس طبیعی حس می‌شد و از جریان داشتنش در اتاقم در این چند روز بیچاره‌ام کرده

 

کلافه از جا کنده شده دست زیر کاغذها زدم چند روز است دیوانه‌وار خودم را مشغول کردم، حالا که نه مرصادیست که کارم را کم کند و نه کمندی که بیرونش انداختم و یادآوری کارش به جنونم می‌‌کشد

 

صبح‌ها زودتر از آنکه مادر را ببینم بیرون میزنم و شب وقتی برمی‌گردم که خوابیده باشد با اینکه می‌دانم مطمئناً فهمید اتفاقی افتاده اما تلاشی برای دیدنم نکرده کاری به کارم ندارد تا خودم سراغش بروم آن هم وقتی منتظر خبر دادنم و شنیدن یک نام بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x