رمان بیگانه پارت ۸۸1 سال پیشبدون دیدگاه _شیخ فاضل من شنیدم این دخترِ امانتی شما بوده. چهره عرب گونه اش و چشم هایی که حالا به سرخی میزد با سوال هایم کمی…
رمان بیگانه پارت ۸۷1 سال پیشبدون دیدگاه تا دمِ در که رفتیم گفتم: _توی رسوم خواستگاری ما بود که حاج داماد کت و شلوار بپوشه! امید لبخندی زد و گفت: _و منی که…
رمان بیگانه پارت ۸۶1 سال پیشبدون دیدگاه _خدا نکشتت! _خدا سایه حاجی رو از سرمون کم نکنه! به همه ما شیش نفر میرسه تا حالا آخم نگفته می بینید که آقای دکتر…
رمان بیگانه پارت ۸۵1 سال پیشبدون دیدگاه به خانه که آمدم همه حواسم پرتِ مصطفی بود. شاید آن مرد راست میگفت! من نه در جایگاه مصطفی بودم و نه آن مرد…. بقول…
رمان بیگانه پارت ۸۴1 سال پیشبدون دیدگاه نگاه هایشان ترسناک و رعب آور بود. زن انگاری جزئی از این کره خاکی نبود. توی بازار مرد سالاری می دیدم و بس…. سمتِ…
رمان بیگانه پارت ۸۳1 سال پیشبدون دیدگاه _چرا انقدر انگ میچسبونی به اون بیچاره؟ امید اینجا بود. مست بود. خدمتکارم بیرونش کرد. داد میزد…. به زور سکوتش کردند. بعد دستامو توی دستش…
رمان بیگانه پارت ۸۲1 سال پیشبدون دیدگاه سالار خسته از روی امید کنار رفت که زمزمه آرام امید به گوش رسید و باعث گرد شدن چشم های ما شد. _چرا میزنی لعنتی؟…
رمان بیگانه پارت ۸۱1 سال پیشبدون دیدگاه دست هایش را از دورم باز کرده و به سمتش چرخیدم. _برو حموم لباساتم بده من تا میای بشورم، خب؟ فهمید که جدی…
رمان بیگانه پارت ۸۰1 سال پیشبدون دیدگاه _من که دیگه معلم نیستم! تلخی کلامم اخمی به چهره اش نشاند و موی بازیگوشی که روی چشمانم این طرف و آن طرف می…
رمان بیگانه پارت ۷۹1 سال پیشبدون دیدگاه _باشه بهش سر میزنم فعلا دیگه برو می بینی که مثل شیر غرنده چشماش روی ماست… خواست برود که یک لحظه صدایش کردم. …
رمان بیگانه پارت ۷۸1 سال پیشبدون دیدگاه جالب بود که آرام گرفتم. توی بغلش لش کردم و او آزادانه دست هایش را روی تن و بدنم به حرکت در می آورد. …
رمان بیگانه پارت ۷۷1 سال پیشبدون دیدگاه سر جایم میخکوب شدم. یعنی هر بار که او به بیمارستان می رفته زنی دستِ اورا می گرفته؟ یعنی…. با صدای امید که میگفت:…
رمان بیگانه پارت 761 سال پیش۱ دیدگاه _داداش! سالار ایستاد. گفته بودم چقدر به این دختر وابسته بود؟ حتی سال ها دوری و دوام آوردن در غربت هم نتوانسته بود خواهرکش را…
رمان بیگانه پارت 751 سال پیشبدون دیدگاه در طولِ سفر می نوشتم داستانش را… با آنکه دلم به درد آمده بود ولی غم درون دلم را خاکستر نمیکرد. لیلایِ عاشق را…
رمان بیگانه پارت741 سال پیشبدون دیدگاه _سبحان کی مرخص میشه؟ _سبحان کوچولو وقتی مرخص بشه ما از اینجا میریم! روی شیشه را لمس کردم. انگاری توی آغوشم بود و می…