رمان بیگانه پارت ۷۹

4.5
(42)

 

 

 

 

_باشه بهش سر میزنم فعلا دیگه برو می بینی که مثل شیر غرنده چشماش روی ماست…

 

 

خواست برود که یک لحظه صدایش کردم.

 

 

_امید این حرفت زیادم خصوصی نبودا میتونستی جلوی سالار مطرحش کنی!

 

 

لبخندِ غمگینی زد.

 

_نمیشد زن داداش!

اگر میشد جلوی خودش میگفتم.

 

 

بعد هم رفت و من را در دنیایی از سوالات تنها گذاشت.

 

 

گیج و مبهوت با قدم های ناموزون به داخل رفتم.

 

_چیکارت داشت؟

 

 

زهره ترک شدم.

 

 

آنقدر در فکر فرو رفته بودم که اورا پشت در ندیدم.

 

 

سعی کردم حرفی بزنم…

 

 

دروغ از من بر نمی آمد.

 

 

_خوب راستش….اون خانومه بود که زایمان کردا‌….

 

 

به دیوار تکیه داد و با حالت خاصی نگاهم کرد. انگار که فهمیده بود قصد پیچاندنش را دارم و میخواست مرا به های و هوی بیندازد.

 

 

دروغگوی خوبی نبودم و نمی دانستم چطور دارم حرف میزنم.

 

 

زبانم بند آمده بود.

 

 

تکه تکه حرف زدن هایم فقط پوزخندی روی لب هایش به جا می گذاشت.

 

 

_خوب؟

 

 

_چیزه…امید دید ناراحت شدم خوب…

 

 

نفسِ کلافه ام را با بازدمی به بیرون دادم و با پرویی تمام گفتم:

 

_من اصلا مجبور نیستم توضیح بدم.

 

 

و خواستم راهم را به سمت اتاق کج کنم که با دو قدم بلند خودش را به من رساند و با فشارِ ریزی من را به سمتِ راهرو هل و به دیوار تکیه داد.

 

 

حالا اصلا معلوم نبودیم.

 

 

حتی اگر امید هم می آمد مارا توی پذیرایی نمی دید.

 

 

 

 

_چرا بهم دروغ میگی؟

میدونی چشمات همه چیو قبل خودت میگه؟

 

 

لبخندِ مسخره ای زدم و گفتم:

 

_پس از همون چشمام بپرس تا جوابت رو بگیری

 

 

با شیطنت روسری را باز کرد و شروع به نوازشِ گردنم کرد.

 

 

بوسه ریزی زد که قلقلکم شد و لب گزیدم تا نخندم.

 

 

_که نمیخوای بگی با اون دیوث چی پچ پچ میکردید؟

 

 

ناله ریزی کردم که گاز کوچکی از گردنم گرفت.

 

 

_چیزِ بدی نبود ولی نمی خواست بهت بگه اگر محرم بدونه میگه منم نمیخوام جفا کنم پس به دروغ مجبورم نکن….

 

 

فکر نمی‌کردم قبول کند ولی به بوسه هایش ادامه داد و بیخیال امید و حرف های عجیب و غریبش که خودم هم درکی از آن نداشتم، شد.

 

 

یک دفعه زیر پایم خالی شد و توی هوا معلق شدم.

 

 

جیغ کوتاهی زدم که گفت:

 

_هیس دلبر…

نمی بینی خونه ها چفت همه؟

نمی خوام صدای زنم به گوش عالم و آدم برسه بگن مردی یه جو غیرت نداره!

 

 

سرم رو به سینش چسبوندم که بوسه ای زد و در اتاق رو هل داد.

 

 

نگاهش رو ازم نگرفت.

 

 

از بغلش بیرون اومدم و اون لحاف تشک رو پهن کرد.

 

 

_خواهر مادمازل رفت خودش فهمید و مارو تنها گذاشت.

پس با پای خودت بیا اینجا و شوهرت رو سیراب کنم.

 

 

دید حرکتی نمیکنم گفت:

 

_بهتره زودتر بیای…

به هر حال بیرون موندنِ یه آدم مجرد اونم تو محله بلوچای غیور چیزِ نرمالی نیست و امید هر لحظه اس که سر برسه…

 

 

بعد با خنده ادامه داد:

 

_میدونی که این بار به هیچ صراطی مستقیم نیستم و زلزله هم که بیاد کار خودمو میکنم…

 

 

 

 

 

به جای اینکه خجالت بکشم با قدم های نازدار و با طمأنینه به سمتش رفتم.

 

 

او روی تشک دراز کشیده و یک دستش روی سرش بود.

 

 

هر بار او تن و بدنم را با نوازش هایش بی تاب میکرد.

 

 

رگ های دستش آن هم وقتی در حال ستودن تن و بدنم بود، حالا منتظر واقف بود…

 

 

میخواست بداند من میخواهم چکار کنم که بوسه هام رو از سر گرفتم.

 

 

چرا باید از شوهرم خجالت میکشیدم آن هم وقتی هر دویمان همدیگر را بی نهایت دوست داشتیم.

 

 

راست هم میگفت.

 

 

اگر زلزله هم می آمد و روی سر ما آوار میشد، ما هرگز از هم جدا نمیشدیم.

 

 

چقدر فاعل بودن سخت بود.

 

 

آن مرد چطوری بدونِ اینکه ذره ای خسته شود من را توی خودش حل میکرد؟

 

 

کنارش دراز کشیده و صبر کردم تا او کلید معاشقه رو به دستش بگیره و ادامه دهنده آغاز گری های من باشه….

 

 

.

.

.

 

 

با تنی خسته و کوفته از خواب بیدار شدم.

سالار کنارم دراز کشیده و به سقف خیره بود.

 

 

_سلام

 

 

در حالی که یک دستش را حائل سرش کرده بود، نگاهم میکرد.

 

 

_سلام خانوم معلم مهربون!

 

 

از اینکه من را خانوم معلم خطاب کرده بود اخمی کردم.

 

 

هنوز هم تلخی کار های گذشته اش را نمی توانستم فراموش کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x