رمان بیگانه پارت ۸۲

4.5
(48)

 

 

 

سالار خسته از روی امید کنار رفت که زمزمه آرام امید به گوش رسید و باعث گرد شدن چشم های ما شد.

 

 

_چرا میزنی لعنتی؟

خودم بچشو بزرگ میکنم مگه ندیدی شوهرِ بی ناموسش ولش کرد، رفت!

 

 

سالار چشم ریز کرد و گفت:

 

_کیو میگی؟

 

 

کج خندی زد و در حالی که خونِ روی لبش را که حاصل ضرب شصت سالار بود، پاک میکرد، گفت:

 

_فاطمه!

 

 

فاطمه؟

کدام فاطمه؟

نکند همان زنِ زائو را میگفت؟

همانی که گفته بود مراقبشم باشم؟!

 

 

سالار مات لب زد:

 

_خودتو میخوای بدبخت کنی امید؟

 

 

دیوانه وار پچ زد:

_اینکه دوستش دارم نهایتِ خوشبختیه….اگه اسمش رو میذاری بدبختی به خودتو عشقی که به ترنم داری بی انصافی کردی!

 

 

حرف هایش عین حقیقت بود.

 

 

دلم به حالش میسوخت….

 

 

پارچه ای نم کرده و به طرفش رفتم.

از خودم و قضاوت نا به جایم پشیمان بودم.

 

 

از اینکه در شرایط هولناک پاهایم قفل میشد و نتوانستم جلوی سالار را بگیرم پشیمان بودم.

 

 

این پسر کم درد داشت که عشقِ بی فرجام هم به آن اضافه شده بود.

 

 

_ترنم بهش سر زدی؟

 

 

لب هایم را بهم فشردم و سر پایین انداختم. جز نگاه کردن به حیاط خاکی چه می توانستم بکنم؟!

 

 

_نزدی….!

 

 

به حوض تکیه داد و دستش را روی زانوی راستِ قائم شده اش گذاشت….

 

 

حالتِ نشستنش گویای عاشق شدنش بود:

 

اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شده و گریه کرده….

 

 

 

 

از اینکه در این شرایط بحرانی چنین ضرب المثل بارز و مزخرفی به ذهنم رسیده بود، خنده ام گرفت و شانه ام لرزید که از چشمان تیزبینِ سالار دور نماند.

 

 

_آقا امید نگران حالِ اون خانوم نباش، بهش رسیدگی میکنم.

ولی برای حالِ الانت هیچ نسخه ای نیست عشق به اون زن گناهه شوهرش ولش کرده که کرده ولی طلاقش که نداده!

 

 

سالار بازویم را کشید.

 

 

_آخه آدم عاقل این الان مسته تو نشستی روضه حضرت رباب براش میخونی؟

 

 

راست هم میگفت.

 

 

نمیدانم حالت چهره ام چگونه بود که لبخندِ کوچکی کنارِ لبش جا خوش کرد و آرام چشم بست.

 

 

_برو…برو چادر مشکیتو بنداز سرت بریم به خانوم فاطمه برسیم تا امید بیشتر از این خودش رو نا امید نکرده!

 

 

خنده ام گرفت و سری تکان دادم.

 

 

دکتر مملکت بودند و برای رسیدن به یک دختر مثل بچه ها زار زار گریه می کردند.

 

 

قربان خدا و حکمت آفرینش این دو جوان جاهل بروم!

 

 

چادر مشکی ام را پوشیدم و روسری ام را که قدری عقب رفته بود، درست کردم.

 

 

با آنکه وضعیتمان خوب نبود ولی انرژی گرفته بودم از اینکه فهمیده بودم فاطمه هر چه نباشد هووی من نیست….

 

 

با لبخندی چشمکی در آینه به قیافه رنگ و رو رفته ام زدم و نیشگونی از لپ هایم گرفتم تا کمی خون بدواند و از حالت بی روحی در بیایم.

 

 

از در که بیرون رفتم سالار دستِ امید را گرفته و به داخل می کشاند.

 

 

_صبر کن من یه دوش بگیرم اینو….

همینجا بشین بیام

 

 

کلافه لبِ پله نشستم و منتظر آمدنش شدم.

 

 

داشت خوابم می گرفت که آمد و بشکنی در هوا زد که زهره ترک شدم.

 

 

پر صدا خندید و من دلم میخواست یک مرض آن هم پر حرص و بلند بگویم ولی لب گزیدم تا مبادا همین رفتار های کوچک رویمان را در هم باز کند و احترام های بینمان شکسته شود.

 

 

مرز….

مرز صمیمیت….

بودند کسانی که بی احترامی به یکدیگر را صمیمیت می شمردند غافل از اینکه زبان آدمی گویای همه چیز است و هر حرفی جایز به سخن نیست‌…

 

 

صمیمیت الفاظ رکیک بستن به هم نبوده و نیست….

 

 

گاهی با یک کلمه عزیزم هم می توان صمیمیت را ابراز کرد…..

 

 

نوشته های کتاب جدیدی بود که خوانده بودم….

 

 

پوفی کشیدم.

 

 

ذهنم چقدر پرت میرفت.

 

 

دستش را به سمتم گرفت که تعلل را جایز ندانسته و دستش را گرفتم.

 

 

لبخند از صورتش کنار نمی رفت.

 

 

مردِ اخموی من همانی شده بود که باید‌….

 

 

 

 

 

_پاشو به بچت شیر بده….من که تجربه ندارم ولی خانوم جونم میگفت اگه شیر ندی شیرت می مونه غده میشه خدای نکرده مریضی میگیری!

پاشو فاطمه خانوم جون….پاشو بچت هلاک شد.

 

 

فاطمه مثل افسرده ها به دیوار خیره بود، نه گریه میکرد، نه حرفی میزد!

 

 

هیچی که هیچی!

 

 

کلافه کنارش نشستم و بچه رو توی بغلم تکونش دادم.

 

 

عمارت به این بزرگی چسبیده بود به یک اتاقِ خدمتکاری و ساده….

 

 

زیبا بود.

 

 

شاید دلیل حسادت های نابه جای دیروز من هم همین زیبایی بلوچی اش بود.

 

 

_دِ آخه قشنگم ببین بچه رو هلاک شد…. چرا به خودت و این بچه ظلم میکنی؟

این طفل معصوم چه گناهی کرده آخه….

 

 

بعد از این همه حرف زدن تازه دهان باز کرد و گفت:

 

 

_درده منه نمدنی….

اینکه همه فکر میکنن شوهر نداری و هر کی از راه رسید میخواد یه ناخونک بهت بزنه!

 

 

هینی کشیدم که گفت:

 

_این وسط فکر نمی‌کردم دکترایی که فرستادن واسه آبادی روستا هم منو…مظلوم گیر بیارن….

 

 

با تعجب چشم هایم گرد شد.

 

 

بچه هنوز گریه میکرد ولی من مات حرف های زن بودم.

 

 

به زور توانستم از بین لب های به هم چفت شده ام چند کلمه ای حرف بزنم و به در اشاره کنم.

 

 

_یعنی…شوهرِ من….اون مردی که بیرون با منه!

 

 

سریع گفت:

 

_نه

 

 

و من فهمیدم امید با همان مستی کار خودش را کرده است.

 

 

باورم نمیشد.

 

 

دلم برای این زن و بدبختی هایی که می دانستم یکی دوتا نیست بسیار سوخته بود.

 

 

_نمیدونم در مقابل این حجم از غمت چی بگم….ولی تورو قرآن امید جوونه اگه حرفی بزنی پروانشو باطل میکنن…..

 

 

زن اخمی کرد.

 

 

_امید به من تعرضی نکرده!

 

 

_پس…پس چی؟ نکنه شوهرِ من….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x