رمان بیگانه پارت ۷۸

4.2
(53)

 

 

 

جالب بود که آرام گرفتم.

 

توی بغلش لش کردم و او آزادانه دست هایش را روی تن و بدنم به حرکت در می آورد.

 

 

_چی از جونم میخوای سالار؟

 

 

مردانه خندید و دمِ گوشم پچ زد.

 

 

_من از زنم فقط یه بوسه میخوام، میدی؟

 

 

_معلومه که نمیدم

ولم کن

 

 

اومی کشدار گفت.

 

 

_دِ نشد دیگه دخترِ حاجی… بوسو بده که تا خواهرِ مادمازل نیومده بریم سراغِ اصل مطلب….

 

 

خنده ام گرفت که ای جونمی زیر لب گفت و منو همراه خودش به داخل کشید.

 

 

روی زمین لم داد و گفت:

 

_خیلی وقته درست و حسابی بهم یه ماچ ندادی!

 

 

مثل خودش که همیشه می گفت بوسه هام درد داره همینو گفتم که بعد فهمیدم چه سوتی عظیمی دادم…

 

 

تای ابرویش بالا رفت و با کج خندی گفت:

 

_مثلا بوسه های خانوم چه دردی میتونه داشته باشه؟

 

 

هول شده گفتم:

 

_خ..خوب خوب من بوسامو گازدار میگیرم

 

 

_که اینطور!

حالا بیا یه گاز به عمو بده ببینم چی ازم یاد گرفتی ؟

 

 

با خجالت لب زدم:

_لوس نشو دیگه

 

 

چشم غره ای بهم رفت که بدتر خنده ام گرفت و دستمو روی دهنم گذاشتم.

 

 

در حالی که انگاری نازم رو می‌کشید، گفت:

 

_نگاش کن، نگاش کن چه میخنده واسه من ضعیفه…

پاشو بیا رو پام بشین میخوام از نزدیک ببینمت لذت ببرم…

پاشو تا امید نیومده امیدمون رو ناکام نکرده….

 

 

 

 

خندیدم و خواستم روی پاش لش کنم که با صدای سرفه های امید سریعا از سالار جدا شدم و خجالت زده چادرم رو سر کردم.

 

 

سالار پدرصلواتی زیر لب گفت و رو به امید گفت:

 

_ندیدی اون زن تنهاست…هلک هلک پاشدی اومدی اینجا که چی؟

 

 

امید هم برای در آوردن حرص سالار روی دو زانو توی قاب در نشست و گفت:

 

_شما هم حال اون زن رو دیدی جناب طبیب بزرگوار خواجه ابوعلی سینا شیرازی

 

 

خنده ام گرفت.

 

 

سالار لب زد:

_بدبختِ بیچاره ابو علی مال شیراز بود یا تهران؟

 

 

باز دوباره این دو پزشک بزرگوار داشتند شش می‌زدند.

 

 

_خسته نکنید خودتونو ابوعلی مرحوم اهل همدان بود…

بفرمایید ناهار بخورید کشور به پزشک های باهوش و لایقی مثل شما نیاز داره

 

 

یک جورایی ضد حال خورده بودم.

 

 

دروغ بود اگر میگفتم اون لحظه فکر بوسیدنِ لب هاش توی سرم بود و بس….

 

 

چقدر بوسیدنِ کسی که با دل و جان اورا میخواستی می توانست شیرین باشد؟

 

 

هرچند هنوز هم از او دلگیر بودم ولی کاری بود که شده بود.

 

 

شاید من هم اگر درد داشتم دستانِ یک مرد را وسیله میکردم تا دردم را کم کند.

 

 

ولی همه این ها فقط یک حسِ بی معنی و پوچ بود و شاید هم یک آرزوی بزرگِ دوست داشتنی….

 

 

_هی دکترای مملکت پاشید ناهارتون روی زمین نمونه…

 

 

هردو آمدند و مودب غذایشان را خوردند.

 

 

امید بعد از غذا صدایم کرد که این باعث ناراحتی و غرغر کردن های سالار شد.

 

 

_دو روزه زن منو شناخته…حالا هی راه به راه می برتش یک جا که تنها باهاش حرف بزنه….

خب حرفی حدیثی اگر هست ما از شیخ عارفِ محل که همه اسرار مردم پیششه بهتریم…

 

 

امید خفه شویی زیر لب زمزمه کرد که من شنیدم و اخمی کردم.

 

 

گوشه حیاط لبِ حوض نشستم تا حرفش را بزند.

 

 

 

 

_ترنم خانوم راستش…

 

 

_راستش چی؟

آقا امید می دونید که سالار حساسه…الانم روی حساب رفاقت هیچی نمیگه به شما….

من میدونم صحبت کردن من و شما هیچ مشکلی نداره ولی سالار بد میدونه پس منم باید به حرفش گوش بدم.

 

 

سری تکان داد و گفت:

 

_باشه باشه طولش نمیدم فقط خواستم بگم اون زن حال خوشی نداره با زایمان سختی هم که داشته اوضاعش بیشتر بهم ریخته خواستم بگم این مدت که اینجاییم سعی کنید بهش سر بزنید.

 

 

تای ابرویم بالا رفت.

 

 

_من پزشک نیستم که…

شما خودتون باید بهش سر بزنید.

 

 

کلافه دستی توی موهایش کرد و کمی کشید.

 

 

_اون زن تنهاست

بیشتر از یک پزشک به کسی نیاز داره که حرفاش رو بشنوه…

برای یک پزشک فقط جون مریضش مهم نیست روحشم مهمه

ولی مردای اینجارو می شناسید اگر من مدام بخوام به اون زن سر بزنم پشت سرش حرف در میاد پس از شما خواهش میکنم کمکش کنید.

 

 

نمی دانستم چه بگویم.

اصلا چرا آن زن باید برای امید مهم باشد؟

 

 

شاید هم بقول خودش فقط وظیفه پزشکی اش بود و بس…

 

 

هر چه که بود امید برای اولین بار از من طلبی خواسته بود و رویش را زمین انداختن کار زشتی به حساب می آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x