رمان بیگانه پارت ۸۱

4.2
(42)

 

 

 

دست هایش را از دورم باز کرده و به سمتش چرخیدم.

 

 

_برو حموم لباساتم بده من تا میای بشورم، خب؟

 

 

فهمید که جدی ام با قیافه توهم رفته ای قبول و به حمام رفت.

 

 

یک ربعی گذشته بود که‌ صدایم زد.

 

 

_ترنم حولمو میدی؟

 

 

حوله اش را از چمدان برداشتم و به دستش دادم.

 

 

کمی بعد هم راهی حیاط شدم و لباس های کثیفش را شستم. به داخل که برگشتم روی مبل نشسته و حوله دور گردنش بود و یک لیوان چای داغ دستش….

 

 

_این امید کجا موند؟

 

 

لبخند کجی زدم.

 

 

_مگه کم بهش چشم غره رفتی وقتی یهویی مزاحم احوالاتت شد؟

حق بده اگه تا یک ساعت دیگه دور و برت پیداش نشه!

 

 

_یه دوش بگیر تا سر و کلش پیدا نشده.‌.. خوش ندارم دم به دقیقه دور و ورت ببینمش!

 

 

حسادت هایش شروع شده و رگ غیرتش برایم باد کرده بود.

 

 

شانه بالا انداختم و مسیرم را به سمتِ انتهای خانه کج کردم.

 

 

راهی حمام شدم و همانجا لباس هایم را شستم.

 

 

 

 

شب شده بود و امید نیامده بود.

 

 

سالار تمامِ کوچه های روستا را به دنبالش گشته بود و دستِ آخر بی آنکه امیدی را پیدا کند به خانه برگشته بود.

 

 

تمام وقت تا خودِ صبح کنار قابِ در نشسته بودیم تا امید بیاید.

 

 

داشت چرتم میگرفت که در باز شد و امید تلو تلو خوران وارد شد.

 

 

مست بود.

 

 

منی که شوهرم را گاها در آن وضعیت دیده بودم تمامِ این حالت هارا از حفظ بودم.

 

 

لبِ حوض نشست.

 

 

سالار عصبی خواست به سمتش حمله ور شود که بازویش را کشیدم.

 

 

_سالار ولش کن حالش خوب نیست بزار من حرف میزنم باهاش….

 

 

سرم فریاد کشید.

 

 

_ترنم داری پا میذاری رو خط قرمزام…

 

 

دم گوشم گفت:

_اون مسته…رفیقمم که باشه پیغبرم که باشه…یه مرده

 

 

این را گفت و نفسِ عمیقی کشید.

 

 

_کجا بودی؟

 

 

امید در حالتِ عادی هم چیزی را جدی نمی گرفت چه رسد به حالا که مست و پاتیل بود.

 

 

خندید و گفت:

_عاشق شدی؟

عشق مزخرفه تموم جونت رو می گیره ولی قشنگه…

 

 

دستاشو محکم دورِ تنش گرفت.

 

 

هوا سرد بود و سوزِ آبان ماهی داشت خودش رو با ضرب و زور به آذر ماه می کشوند.

 

 

_تنت گر میگیره…دلت براش ضعف میره با اینکه میدونی واست ممنوعس ولی دلت میخواد هی جلو بری تا آخرش توی باتلاقی که برای خودت درست کردی تنها بمونی…سگ لرز کنی کسی ام به دادت نرسه… تو بمونی یه مشت خاطره و آدمی که میدونی نمی خوادت..‌‌.

 

 

سالار با اخم هایی درهم به او خیره بود و

کنارش لبِ حوض نشست.

 

 

می‌دانستم داستانِ زندگی خودش را از زبانِ دوستش می شنود و چه تلخ که امید هم عاشق شده بود.

 

 

_داداش میخوامش

 

 

 

 

گریه نمیکرد ولی سوزِ صدایش…امان از سوزِ صدایش….

درد هایش را می توانستم با جان و دلم احساس کنم.

 

 

_کیو میخوای؟

کیو میخوای که فکر میکنی واست ممنوعس؟

مگه تو این دنیا ممنوعه ای هم وجود داره؟

 

 

خندید و یک مرتبه سرش رو توی حوض فرو کرد که هینی کشیدم.

 

 

_چرا با خودت اینکارو میکنی امید؟

 

 

سرش را تکان داد.

انگار نه تنها سردش نبود بلکه هنوز هم کله اش داغ بود.

 

 

_هیچ عشقی اونقدر دیوونگی نداره که به خودت آسیب بزنی!

 

 

امید که انگار حرف های سالار برایش باد هوا بود تلخندی زد و گفت:

 

_اگه دلت پیِ زنی باشه که شوهر داره…

 

 

هنوز حرفش تمام نشده بود که سالار یقه اش را چسبید و عربده هایش گوشِ فلک را پر کرد.

 

 

دمِ صبح بود و تنها چیزِ با ارزش در این خانه و محله آبرویشان بود.

 

 

خودم هم ماتِ حرف های امید بودم و نمیتوانستم جلوی مشت زدن های سالار را بگیرم‌….

انگاری پاهایم قفل شده و تنها نظاره گرِ فحش های رکیکی بودم که از جانب سالار زده میشد و تنها جوابش خنده های پر از درد امید بود.

 

 

باورم نمیشد امید عاشق من شده باشد و با وقاحت و پررویی مقابل همسرم مست کند و بشیند و از من و خواستنم حرف بزند.

 

 

وقتی می‌گفتند مار در آستین پرورش داده ایم حکایت حالای ما بود.

 

 

آدم ها چه زود ارتباط هایشان را فراموش می‌کنند و برای رسیدن به خواسته هایشان هر کاری می‌کنند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x