رمان بیگانه پارت ۷۷

4.5
(49)

 

 

سر جایم میخکوب شدم.

 

 

یعنی هر بار که او به بیمارستان می رفته زنی دستِ اورا می گرفته؟

یعنی….

 

 

با صدای امید که میگفت:

 

_ترنم امروز خیلی شیش میزنی

پارچه هارو بی حرف به سمتش گرفتم و نگاه شماتت باری به سالار کردم که با نگرانی خیره ام شد.

 

 

انگاری میگفت ترنم چاره ای نیست ولی بود….

بخدا که بود….

نکند بچه میخواست؟

نکند آن زن را….

 

 

لعنت به آن همه فکر های آسیب رساننده….

 

 

لعنت به لیلایی که با خودخواهی هایش کودکم را گرفت تا پسرش مقابلم بنشیند و دست زنی دیگر را آن هم هنگام زایمان توی دستش بگیرد.

 

 

زن مدام میگفت:

_آوان شُتَنت….آوان شُتَنت

 

 

و خدمتکاری که کنارش نشسته بود سرش را می بوسید و میگفت:

_آهستگ بانو…اهستگ

 

 

معلوم بود از خانواده پولداری هستند.

 

 

زن می گریید و دستانِ سالار و آن زن را چنگ میزد ولی انگاری به دلِ من چنگ زده بود.

 

 

***

 

صدای گریه نوزادی را برای بار دوم می شنیدم.

 

 

قبل از هر کسی امید بچه را توی بغلش کشید و بوسید.

 

 

کودک تپل و سفیدی بود.

 

 

کثیف بود ولی دوست داشتنی…

 

 

از آن ها که دلت بخواهد یه گاز بزرگ از لپشان بگیری

 

 

مادرش از زورِ گریه هق هق میکرد.

 

 

دلم برایش سوخت ولی درک کردنِ چیزی که برایم اتفاق نیفتاده بود، دشوار بود.

 

 

کودک را به زن داد.

 

 

زن با تمامِ عشق کودک را به سینه چسباند….

 

 

_بابا رفت…

ولمون کرد نکنه تو منو ول کنی ها؟!

 

 

حرف های زمزمه مانندش را همه شنیدیم و من قضاوت های نابجایم را پس گرفتم.

 

 

به کمکِ سالار و امید وسایل هایشان را جمع کردم.

 

 

شست و شو و ضدعفونی با خودشان بود و من فقط توانستم گوشه ای کز کنم و از ته دل گریه کنم.

 

 

 

 

تا کجا قرار بود مادر و کودکی ببینم و دلم برای در آغوش کشیدن یک بچه ریزه میزه پر بکشد.

 

 

توی حیاط لبِ حوض نشستم.

 

 

زندگی انگاری در آن خانه رواج نداشت….

 

 

این را جلبک های نقش بستهِ حوضِ نقاشی می گفتند.

 

 

_خاله وزه تو خودتی چرا؟

 

 

امید بود.

چشم دزدیدم.

بابت فریاد هایش دلم گرفته بود.

 

 

_قهر کردی آبجی خانوم؟

 

 

یاد محمد طاها افتادم.

یاد وقت هایی که تا خودِ صبح حرف میزدیم و مشاعره میکردیم.

من با برادرم هیچ وقت قهر نکرده بودیم…

اگر امید هم مرا جای خواهری دیده بود قهر بی معنا بود.

 

 

_مگه بچم آقا امید؟

 

 

خندید و کنارم نشست.

 

 

لبِ حوض دستاشو شست و گفت:

 

_فعلا که قیافه خاله سوسکه نشون از یه قهر طولانی مدت میده!

 

 

_چی در گوشِ زنِ من پچ پچ میکنی!

 

 

امید سر بلند کرد و از پشت سرم به سالار خیره شد.

 

 

_هیچی داداش…

یه مسئله خواهر برادریه

 

 

سالار به کنارمان آمد.

 

از او بیش از امید دلگیر بودم.

 

نگاهش نکردم ولی صدایش…. آخ از صدایش.‌‌

امان از غیرت بی اندازه اش….

 

 

_دمِ گوش زن من جای مسئله خواهر برادریه؟

بگو منم بشنوم!

 

 

_بسه دیگه سالار…

امید چیزی نگفت که….

شما هم بهتره اگر کارت تموم شده برگردی خونه….

اگرم میخوای بمونی و یه وقت خدای نکرده زن جماعتی که بی کس و کاره رو تنها نزاری خود دانی

 

 

 

 

هردو با دهان باز نگاهم کردند که من بی توجه از کنارشان رد شدم.

 

 

تا خواستم در حیاط را باز کنم سالار خودش را به در رساند و دو دستش را قابِ در کرد.

 

 

_کجا، کجا حسود خانوم؟!

 

 

اخمی کردم و گفتم:

_من حسود نیستم ولی چشمامم کور نیست شکرِ خدا….

تو که میخواستی زن و بچه داشته باشی چرا به خودم نگفتی؟

تهرانِ خودمون زن فت و فراوون بود اونم پنجه آفتاب….

آکبند و درجه اعلاء دیگه نیازی نبود که یه زنِ زائورو….

 

 

با ناراحتی و غم فراوان گفت:

 

_دستِ شما درد نکنه

 

 

از جلوی در کنار رفت.

 

 

دیدم که قامتش انگاری کمی خمیده تر شد من اما از حرف هایی که زده بودم پشیمان نبودم تازه احساس می‌کردم هنوز خالی نشده ام.

 

 

به عقب که برگشتم نگاهِ امید پر از شماتت بود اما اهمیت نداده و راهِ خانه را در پیش گرفتم.

 

 

کوچه خلوت رعب و ترس به جانم می انداخت.

 

 

با هزار بدبختی خودم را به خانه رساندم.

 

 

در را باز کردم و خواستم داخل بروم که یکی از پشت به داخل هلم داد و در را محکم بست.

 

 

جیغی کشیدم که دستی روی دهنم قرار گرفت.

 

 

_هیششش

نشنوم صداتو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x