رمان تبار زرین پارت آخر

۱ دیدگاه
  لهن داشت نمی‌خندید و گفت: «ملکه زرین من خنگ نیست.» خودم را بیشتر به او چسباندم. هنوز هم نیشم باز بود. «گنده‌بک، من ماتحت باردارم رو به مدت پنج…

رمان تبار زرین پارت 44

۲ دیدگاه
  سرم به سرعت حرکت کرد و از شوهرم به جادوگر نگاه کردم. زن به زبان کورواکی پرسید: «شما سرسی کای کویین هستین؟» دهانم را باز کردم تا جواب بدهم…

رمان تبار زرین پارت 43

بدون دیدگاه
  با این‌حال در آن لحظه باید مقاومت می‌کردم ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرد و گفتم: «قابلت رو نداشت لهن.» نگاهش گرم شد، سرش دوباره پایین آمد و توانست…

رمان تبار زرین پارت 42

بدون دیدگاه
  «وظیفه من این هستش که همه چیز رو ببینم و بدونم. وظیفه من این هستش که از سوه‌توناک محافظت کنم، از دکسم و بعلاوه از کورواکم. و بنابراین بعد…

رمان تبار زرین پارت 41

۱ دیدگاه
جواب دادم: «برام مهم نیست. اما نه در واقع اصلاً به این فکر نکرده بودم ولی لهن از اون مردهایی نیست که احساس ناراحتی می‌کنن. می‌تونه چیزی که نیاز داره…

رمان تبار زرین پارت 40

بدون دیدگاه
فصل بیست و نهم خانه شنیدم اسمم صدا زده می‌شد، به شکل عجیبی صدایی که مرا می‌خواند شبیه صدای خودم بود. چشم‌هایم پلک زدند و من درون آینه‌ای نگاه کردم.…

رمان تبار زرین پارت 39

۲ دیدگاه
باشه، بریدن زبان یه نفر خیلی خشونت‌آمیز بود ولی لهن اشتباه نمی‌کرد. قوانین را می‌دانی، بازی می‌کنی، می‌بازی و تاوانش را پس می‌دهی. باز هم هورا ! پادشاه بالدور فریاد…

رمان تبار زرین پارت 38

بدون دیدگاه
توی کورواهن بودیم چون سوه توناک پیش از حمله به مارو در آن‌جا جمع می‌شد. همچنین توی کورواهن بودیم چون لهن پیام دیگری برای برادرانش فرستاده بود و داشت یک…

رمان تبار زرین پارت 37

بدون دیدگاه
ولی رنگ وجود داشت. بندهای رختی که از این ساختمان به آن ساختمان و در بالای جاده‌های کوچک و راهروهای تنگ بسته شده بودند و روی بعضی از آن‌ها نیم‌تنه‌ها…

رمان تبار زرین پارت 36

بدون دیدگاه
با اخم به صورتم نگاه کرد. سپس پرسید: «هیچ حرفی برای همدستش نداری؟» شروع کردم: «من…» سرم را تکان دادم، دوباره با وجود دست‌های او تمام تلاشم را کرده بودم…

رمان تبار زرین پارت 35

۱ دیدگاه
همچنین زخم بزرگ و بازی را دیدم که از روی سینه زاهنین تا روی شکمش کشیده شده بود. حینی که به خونی که از زخمش روی لُنگش ریخته می‌شد، نگاه…

رمان تبار زرین پارت 34

بدون دیدگاه
هنگامی که گروه جلوی غرفه پارچه فروشی جمع شد، ناهکا صدا زد: «اوه سرسی!» یک طاقه پارچه ابریشمی طلایی ساده را بالا گرفت که در نور خورشید برق می‌زد .…

رمان تبار زرین پارت 33

بدون دیدگاه
وحشتناک چندش بود، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خودم را منقبض کردم. خوشبختانه فکر نمی‌کردم کسی متوجه شده باشد، نه حتی لهن. به جسد بی سر، بی‌پا و خیلی…

رمان تبار زرین پارت 32

بدون دیدگاه
فصل بیست و سوم مبارزه هفت روز بعد… انگشتانم را در کوزه رنگ مشکی فرو بردم و لرزششان را دیدم. باید خودم را کنترل می‌کردم. ولی به زودی، در واقع…

رمان تبار زرین پارت 31

بدون دیدگاه
همچنان داشت می‌آمد. وای خدا، انگار این کار وظیفه ملکه بود. عالی بود. خیلی عالی بود! جلوی من ایستاد و گفت: «ملکه زرین من، وقتی روحش داشت به دنیای دیگه…