رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳۵

۵ دیدگاه
۱۴۳   🤍🤍🤍🤍   خاتون همچنان مشغول گریه‌زاری بود و یک لحظه هم آرام نمی‌گرفت.   یاسین خبر گرفته بود و تا آنجایی که می‌دانست زنده بودند. بدبخت‌ها نمرده، خاتون…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 34

۱ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   یاسین کلافه از هق‌هق‌های آهو، دست روی زانو گذاشت و کمی خم شد تا هم‌قدش شود. او دربرابرش خیلی ریزه بود.   – آهو خانوم. توروخدا…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت۳۳

۶ دیدگاه
  ۱۳۴   🤍🤍🤍🤍   در عجب بود از رفتارهای آهو! قدمی جلو رفت و با شک پرسید. – چیزی شده آهو خانوم؟ من کار اشتباهی کردم؟   ای آهو…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳۲

بدون دیدگاه
    مشغول سابیدن سماور با سیم بود و بوی شوینده خانه را برداشته بود. زن وسواسی بود و تمام عمرش در حال بشور و بساب.     سر چرخاند…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳۱

۱ دیدگاه
    دست خودش نبود که ناخودآگاه میان حرفش پرید و با بغض و خشم توپید. – الان چی؟ الان چی می‌بینید حاج یاسین؟ مگه جز یه دختر بدبخت بی‌کس‌وکار…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳۰

۱ دیدگاه
      حرف‌هایش مصداق بارز به در می‌گن که دیوار بشنوه، بود.   آهو ملتمس به بازوی یاسین چنگ انداخت. نمی‌دانست چرا انقدر از او بدشان می‌آید. بدی در…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۹

۱ دیدگاه
      – شما پرسیدی چرا و من نگفتم دلیلشو؟ چه دل خوشی دارید شماها. انگار از سر دلخوشی اومده زن من شده.   شکوفه کلافه از گریه‌های بچه‌اش،…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۸

۴ دیدگاه
  چرا فکر کرده بود مردی سی‌وچندساله برای رضای خدا عقدش می‌کند، بدون اینکه چشم طمع به تنش داشته باشد؟ نگاهش را دورتادور اتاق انداخت و در تصمیمی ناگهانی، با…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۷

۳ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   لپش را از داخل گزید و جلوی زبانش را گرفت. – ممنون راحتم. اینا چیه؟   یاسین که انگار تازه یادش افتاده باشد برای چه کاری…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۶

۳ دیدگاه
    دست در جیب فرو برد و مکث کرد. انقدری هم بی‌دست‌وپا نبود و عقلش می‌رسید که هر زنی جز این لباس‌ها، نیاز به چیزهای دیگری از جمله لباس…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۵

۳ دیدگاه
      حسی با ته مایه‌های مرام و معرفت وادارش می‌کرد تا هر آنچه که برای خواهران خود می‌خواست، برای اون هم گرامی بدارد. همان‌طور که صیغه‌ی موقت را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۴

۳ دیدگاه
    صدای خاتون بود که ناگهانی از دهانش پرید و آهو را از عالم هپروت بیرون آورد.   برای یک عقد صوری که قرار نبود سرانجامی داشته باشد، چهارده…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۳

۱ دیدگاه
    جانش به لب آمده و تنش از ناراحتی به عرق نشسته بود. ای کاش پدرش زنده بود، ای کاش… سر پایین انداخت و شرم‌زده لب زد. – بگید…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۲

۲ دیدگاه
      میان حرفش پرید و توپید. – پتو نداشت که نداشت، نمی‌مرد که…   انگار تازه سرِ بی روسری آهو را دید که چنگ بر گونه زد. –…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲۱

۳ دیدگاه
      خاتون بهت‌زده بشقاب میوه‌ را روی میز گذاشت. – بچه‌م یاسر خوبه اینجا نیست بشنوه این حرف‌هارو! چی درموردش فکر کردید که این‌طوری می‌گید؟ حالا خوبه اون…