رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۴

۱۵ دیدگاه
      اشک از گوشه‌های پلکش جاری و داخل گوش‌هایش رفت. زخم‌های تازه‌ی صورتش از شوری اشک به گزگز افتاد و او فقط لب گزید. کاش می‌شد صورتش را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۳

۱ دیدگاه
      درمانده دستی به صورتش کشید. باید بغلش می‌کرد؟ از همان وضعیت‌هایی بود که اعتقادش وادارش می‌کرد دعا کند چنین موقعیتی برای دشمنش هم رقم نخورد!   عصبی…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۲

۱ دیدگاه
      قطره اشک از گونه‌اش سر خورد و او تک‌خندی از آن روزها زد. با سبیل‌هایی که مختص به نوجوانی بود، رژ قرمزرنگ روی لب می‌کشید و احساس…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۱

۳ دیدگاه
      نزدیک رفت. – آقا پسر دوتا از این ماهی‌ها رو میدی به من؟   – چشم کدوماشو بدم؟ سه دُم باشه؟ قرمز  یک‌دست یا خال‌خالی؟   تک‌خندی…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱۰

بدون دیدگاه
      آهو که از این همه جدیت مرد جا خورده بود، لب پایینش را به دندان کشید و زیرچشمی نگاهش کرد. چرا انتظار داشت مثل دو بار برخورد…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۹

بدون دیدگاه
          گیج و منگ به رقمی که پشت هم روی صفحه به نمایش درآمده بود نگاه کرد و با شک پلک زد. مطمئن بود هیچ کسی…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸

۷ دیدگاه
  ن     سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. – ولی انگار قسمت چیز دیگه‌ایه! فکر دیگه‌ای تو سرته یا می‌خوای رهاش کنی به امون خدا؟! اگه نمی‌تونی کاری…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷

۲ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   یکی از چند طیف رنگ سبزی که از بالای دار آویزان کرده بود را کشید و با ظرافت تمام، مشغول زدن یکی از خاص‌ترین گره‌هایی که…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶

۴ دیدگاه
      یاسر که بچه ته‌تغاری بود و هیچ‌کس از زبون شیطانش در امان نمی‌ماند، طبق معمول با خنده  گفت: – چشم مامان روشن حاج معراج! از دختر مردم…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵

۲ دیدگاه
    مردی که محمد نام داشت، استکان‌های کمر باریک چای را جلویشان گذاشت. در تمام‌مدت هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد و حاج معراج هم سرش را با…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴

۴ دیدگاه
      🤍🤍🤍🤍   این را که گفت، انگار کوتاه آمد که با اکراه وسایل را از دستش گرفت. امروز حسابی مدیون این مرد شده بود و کاش می‌توانست…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳

بدون دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   – حلقه دستتون نیست، فکر نکنم زن و شوهر باشید. قیافه‌هاتون هم شبیه نیست که بگم خواهر برادرید، ببینم نکنه دوست پسرته؟!   چقدر فضول بود!…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲

۳ دیدگاه
      حرفش را نیمه رها کرد و کیلومترشمار را به سقف رساند. صدای گریه‌های دخترک دلش را به رحم آورده بود و نمی‌خواست بیشتر از این آزارش دهد.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱

۳ دیدگاه
🤍🤍🤍🤍 – امروز بار جدید سفارش دادم، حول‌و‌حوش ساعت ۱۱ می‌رسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت…