مشغول سابیدن سماور با سیم بود و بوی شوینده خانه را برداشته بود. زن وسواسی بود و تمام عمرش در حال بشور و بساب.
سر چرخاند و به لپهای سرخ شدهی دختر که به خاطر حمام بود نگاه کرد. کاری به کار دخترک نداشت، با اینکه هنوز با حضورش کنار نیامده بود، اما حداقل کار این بود که محلش نگذارد.
آهو هم که بدتر از او کمحرف بود و گوشهگیر. سر سفرهی شام هم به زور دو لقمه میخورد و خلاص.
سعی میکرد تا حد امکان از اتاق بیرون نیاید ولی فایدهای نداشت. سر کار که نمیتوانست برود، مهمانی و بخور و بخواب هم یک روز دو روز.
خجالت میکشید زنی به این سن و سال جلویش خم و راست شود.
خاتون دوباره مشغول کارش شد و سرسنگین گفت:
– کار خاصی ندارم، یه شامه که کارم تموم شد میذارم.
دخترک مصر دستهایش را در هم پیچید و جلو رفت. باید کاری در این خانه میکرد.
به جبران محبت این خانواده تنها کاری بود که از دستش برمیآمد.
– خب بذارید من شام درست کنم. به خدا بلدم قول میدم خرابکاری نکنم. مامانم از ۹ سالگی آشپزی یادم داده، بلدم.
خاتون نگاه زیرچشمی حواله قد و قامت ریزهی آهو انداخت. کبودیهای صورت هرچه کمرنگتر میشدند، زیبایی دختر بیشتر نمایان میشد.
پوستی سفید و چشم و ابرویی که سیاهی آسمان شب داشت و زیادی جلب توجه میکرد. شاید از نظرش اگر آهو خانوادهای درست و حسابی داشت و دختری تنها نبود، گزینهی خوبی برای یاسینش میشد.
سری جنباند و اشاره کرد نزدیک بیاید.
– چیکارت دارم درست کن. اگه کمرت درد میگیره بشین، مدیونیت نیفته گردن من.
خوشحال لبخند زد.
– نه نه خوبم. چی درست کنم؟
افکار خاتون به عنوان مادر چهار بچه چیزی متفاوتتر بود. روزهای اول تلاشش برای نبود این دختر بود و حالایی که دست سرنوشت او را در زندگیشان قرار داده بود، تا زمانی که حرکت زشتی از آهو نبیند، تلاشی برای بیرون کردنش نمیکرد.
فرصت خوبی بود برای سنجیدن کدبانویی این تازهعروس.
– فرقی نداره، همه چی هست. تا شب خیلی مونده میخوای یه قرمهسبزی بذار.
غذایی که نه تنها یاسین، بلکه تمام مردهای این خانه دیووانهوار عاشقش بودند و یکی از ملاکهای خاتون برای یافتن عروس باتبحر در پخت این غذا بود.
دروغ چرا! مردها سر شکمشان با هیچکس شوخی نداشتند.
***
– وای مامان دستت طلا. یعنی این چند روز که نبودم، حس میکردم دارم سوءتغدیه میگیرم. این صاحب بار با اصرار ما رو برد خونهش که اِلابِلا تا وقتی اینجایید نمیذارم برید هتل. دستپخت زنشم که نگم ماشالله… نعمت خدارو حروم میکرد!
خاتون همانطور که بشقاب شوهرش را پر میکرد، با اخم تشر زد.
– خوبه دیگه… بنده خداها این همه زحمت کشیدن، غیبت هم میکنی.
یاسر همانطور که قاشقی از قرمهسبزی خوش عطر را خالی خالی در دهان میگذاشت، گفت:
– غیبت بده، دروغم گناه! آدم عشق میکنه این قرمهسبزی رو میخوره. قبلاً گفتم مامان خواستی برای من زن بگیری، میری میگردی یکی رو گیر میاری که آشپزیش مثل خودتون باشه. وگرنه…
بهبه و چهچههای یاسر هر لحظه صورت آهو را از خجالت سرختر میکرد. برعکس او، یاسین در سکوت غذایش را میخورد و چیزی نمیگفت.
خاتون که از این همه تعریف خوشش نیامده بود، نگاه ناراضی به یاسر انداخت و درنهایت گفت:
– فعلاً وقت زن گرفتنت نیست، هروقت شد سر اینم یه فکری میکنیم.
و بعد چشم و ابرویی به طرف آهو آمد که یعنی جلوی او ادامه ندهد.
یاسر بیقید شانه بالا انداخت و با خنده گفت:
– بیخیال مامان… زن داداش هم دیگه از خودمونه.
سرش را به سمت آهو گرداند و ادامه داد.
– ببین زن داداش، عادت کن به این چیزا. زبونم لال فکر نکنی من نخوردهم ولی خب دستپخت مامان شاهرگمه… الان این بشقاب قرمهسبزی رو با دنیا عوض نمیکنم.
آهو لبخندی روی لب نشاند.
یاسر با تمام اعضای این خانواده فرق داشت؛ پر جنب و جوش جدای معراجِ آرام و صبور، خوشمشرب و نه بدخلق مثل مادرش
و پر از شیطنت، دقیقاً برعکس یاسینِ جدی.
خاتون کلافه میان حرفش پرید.
– غذات رو بخور آقا یاسر… من درست نکردم، آهو خانوم درست کرده.
یاسین با شنیدن این جمله، دوغ در گلویش پرید و به سرفه افتاد. آهو لب گزید و خنده فرو خورد. عجب داستانی شده بود.
خاتون با تاسف از معرکهای که پسرهایش راه انداخته بودند، نگاه کرد.
یاسر پشت کمر برادرش کوبید و اینبار بلند حرفی نزد تا جلوی عروس خانواده آبروداری کند.
همانطور که کمر یاسین را با ضربههایش میشکاند، زیر گوشش با نیمچه خندهای گفت:
– آروم داداش. میدونم ذوق کردی، تیرت خورده تو هدف ولی زشته خودت رو کنترل کن…
یاسین چشمغرهای رفت و با اشارهی دست از خود دورش کرد.
– دستت درد نکنه بابا جان. عالی شده.
صدای پدرش بود و پشتبندش آهویی که با صدایی آرام و خجالتی، نوشجانی گفت.
اصلاً نفهمید چه خورد. شام را خورده نخورده تشکری کرد و بلند شد. به ظاهر گوشش به حرفهای پدر و برادرش بود که هرکدام چیزی را در مورد کار شرح واقعه میکرد.
فکرش شدیداً مشغول شده بود و هر آن منتظر بود منتظر بود آهو از آشپزخانه بیرون بیاید تا بتواند سوالی را که ذهنش را متهوار سوراخ میکند را بپرسد.
– یاسین بابا؟ گوشت با منه؟
گیج نگاه از در آشپزخانه گرفت.
– بله!
لبخند معراج از حواسپرتی یاسین که میدانست نسبت به آن دختر است، زیر ریشهایش پنهان ماند.
یاسر با خنده تیکه پراند.
– عاشقیها داداش… دو ساعته داریم حرف میزنیم، فهمیدی اصلاً بابا چی گفت؟
او به چه فکر میکرد و یاسین به چه… عاشقی؟ چه خندهدار.
– ببخشید… گوشم با شماست. چی میگفتید حاج بابا؟!
شبنشینی همیشگیشان امشب بدجور کش پیدا کرده و قسمت غمانگیز ماجرا اینجا بود که دخترک بیچاره جایی در دورهمیشان نداشت.
آغذایش را که میخورد، کمی کمک خاتون میکرد و با شب بخیری تنهایشان میگذاشت. نه با مادرش رابطه خوبی داشت و نه حرفی با مردان خانواده برای گفتن بود که کنارشان بنشیند و این حسابی ذهن یاسین را درگیر کرده بود.
زودتر از همه شببخیری گفت و به بهانه خواب جمع را ترک کرد. باید با آهو حرف میزد.
این پا و آن پا کرد و درنهایت با فکری که به ذهنش خطور کرد، تقهای به در زد.
– بفرمایید.
در را باز کرد و نیمی از تنش را وارد اتاق کرد.
– میخواستم لباس بردارم. اجازه هست؟
بهانهی خوبی بود.
آهو از جا بلند شد و بدون نگاه کردن به مرد، دستی به دامن لباسش کشید.
– بله بفرمایید. من میرم بیرون راحت باشید.
چرا به صورتش نگاه نمیکرد؟ رفتار دخترک درست از بعد عقد تغییر کرده بود. تمام برخوردهایشان را مرور کرد، در همه حالت دخترک جسور بود و پر سر و زبان.
نگاهش جسارت داشت و بیپروا بود…
چه چیزی تغییر کرده بود که اینگونه نسبت به او جبهه گرفته و حتی به صورتش نگاه نمیکرد؟!
ذهن درگیرش جملهی آهو را هلاجی نکرده بود که او به قصد ترک اتاق از کنارش گذشت و یاسین ناغافل بازویش را گرفت.
آهو هراسانه چرخید و بدون اینکه مهلت کاری به یاسین بدهد، با شدت بازویش را از دست او کشید.
– چی… چیکار میکنید؟!
رنگش به گچی دیوار رفته بود و یاسین را در بهتی بدتر از قبل فرو برده بود.
گیج در را بست که تا زمانی که تکلیفشان را روشن نکرده، کسی مزاحم نشود و نفهمید چطور دل دخترک بیچاره را آشوب کرد.
ضربان قلبش اوج گرفت و دستانش از ترس یخ زد.
وقتش رسیده بود؟
یعنی صبرش تا همینجا بود؟
عقبعقب رفت و با تتهپته گفت:
– چرا… چرا در رو بستید؟ بازش… بازش کنید.
جملهی آخر را با التماس نالید و چشمهای یاسین از تعجب گرد شد.