رمان شوکا پارت ۳۵

4.2
(179)

۱۴۳

 

🤍🤍🤍🤍

 

خاتون همچنان مشغول گریه‌زاری بود و یک لحظه هم آرام نمی‌گرفت.

 

یاسین خبر گرفته بود و تا آنجایی که می‌دانست زنده بودند. بدبخت‌ها نمرده، خاتون عزایشان را گرفته بود.

 

نفهمید بالاخره چه شد که یاسین دست روی زانو گذاشت و بلند شد.

– آماده شو مامان، خودم می‌برمت. انقدر هم گریه نکن. بابا شما می‌یاید؟

 

خاتون از خدا خواسته بلند شد و بی‌حرف به سمت اتاق رفت.

 

معراج از فکر بیرون آمد و دست از ذکر گفتن با تسبیح عقیقش کشید. نگاه پر مکثی به یاسین انداخت و درنهایت گفت:

– نمی‌خواد بابا. بمون پیش زنت، نمی‌شه که تنهاش بذاری. خودم با مادرت میرم.

 

آن لحظه بود که تازه نگاهش به آهوی ساکت افتاد. اصلاً او را یادش نبود و یا به عبارتی هنوز با مسئله‌ی زن‌داری کنار نیامده بود که همه‌جا باید کنارش باشد و تنهایش نگذارد.

 

کلافه سر تکان داد، دست در جیب برد و سوییچ ماشین را بیرون آورد.

– درسته. یاسر داداش، با ماشین من برید تازه سرویسش کردم، بالاخره راه دوره.

 

قبل از اینکه یاسر کلید را بگیرد، معراج دست روی دستش گذاشت.

– یاسر کجا بیاد؟ بچه رو زابه‌راه می‌کنی. خودمون می‌ریم نمی‌خواد.

 

– شرمنده بابا ولی یکیمون باید بیاد، راه دوره و هزار اتفاق. شما هم خسته می‌شی بکوب پشت فرمون بشینی. دیگه همش دلم باید پیش شما باشه.

 

یاسر فرصت را غنیمت شمرد و سریع کلید را گرفت.

– راست می‌گه بابا. شاید اونجا کمکی نیاز بود، شما حواست به مامان باشه دیگه نمی‌تونی کاری کنی.

 

معراج ناچار سر تکان داد. امان از این بچه‌ها که وقتی قد می‌کشیدند، کم‌کم اختیار را از بزرگترها می‌گرفتند.

 

 

#پارت_۱۴۴

 

🤍🤍🤍🤍

 

– چی بگم. آماده‌شو پس راه بیفتیم، به تاریکی نخوریم. یاسین بابا، یه چند دقیقه میای؟

 

سر تکان داد و مطیع دنبالش رفت.

پیچ ال مانند خانه را دور زدند و کامل از دید آهو دور شدند.

– جانم حاجی… امر کن!

 

معراج لبخند زد و دست روی شانه‌ی یاسین گذاشت.

– جونت سلامت. یاسین بابا! ما الان می‌ریم امکان داره کارمون چند روز یا شاید به هفته طول بکشه. بالاخره راه دوره و مادرتم تا خیالش کامل راحت نشه برگشتنی نیست. می‌دونم تو خودت عاقلی و راه و رسم امانت‌داری رو می‌دونی، ولی وظیفه‌مه یادآوری کنم، چون این دختر سر قول من زنت شد. نمی‌خوام اتفاقی بیفته که یه عمر شرمنده‌ش باشم.

 

اخم‌هایش به وضوح در هم رفت.

– منظورتون چیه؟ بابا؟!

 

منظور؟ باید احمق باشد که نفهمد منظور پدرش چیست.

 

معراج تبسمی به قیافه‌ی ترش کرده‌ی یاسین کرد‌.

مشخص بود فهمیده و به تیریش قبایش برخورده.

– امانت‌دار خوبی باش بابا. مبادا نفست قالب بشه و اونچه که نباید… بحث الان نیست، تا زمانی که این دختر خودش تو رو نخواد، حق نداری نزدیکش بشی. اون‌موقع دیگه کارم با پدر و پسری نیست و من می‌دونم و تو. آهو هم مثل دخترم.

 

چشم گرد کرد و متاسف به پدرش نگاه کرد.

– آقاجون! خدایی درمورد من چی فکر کردی؟ اگه تازه پشت لبم هم سبز شده باشه، انقدر نباید شکاک می‌بودید. همینم مونده دیگه، یعنی با این سن و سال فرق خوب و بد رو نمی‌دونم؟ بفرمایید، توروخدا برید آماده شید من رو انقدر اذیت نکنید. دیگه داره بهم برمی‌خوره.

 

از خجالت کمی سرخ شده بود و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود‌. ارتباط خوبی با پدرش داشت ولی نه در آن حد که از او در مورد رابطه‌ زناشویی‌اش حرف بشنود و جواب پس بدهد.

 

برعکس یاسینِ همیشه اخمو و جدی، پدرش آدم خوش‌خنده‌ای بود.

 

معراج خندید و ضربه‌ی دوباره‌ای به شانه‌اش زد. همان‌طور که از کنارش رد می‌شد، گفت:

– از قدیم گفتن زن و مرد که تنها باشن، نفر سوم می‌شه شیطون. از ما گفتن بود…

 

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

– آقا یاسین یه لحظه…

 

از حرکت ایستاد و آهو با عجله همان‌طور که مواظب بود آب از کاسه نریزد، به سمتش پا تند کرد.

 

– این آب رو بریزید پشت سرشون. سفر راه دوره بالاخره، من نیام تو کوچه بهتره، می‌ترسم یکی ببینتم.

 

تشکری کرد و کاسه‌ی گِلی آبی رنگ را از دستش گرفت. صحبت در این مورد را باید به بعد موکول می‌کرد، انگار دخترک هنوز نفهمیده بود که مقصود از این عقد مصلحتی، خبردار شدن از سایه‌سر داشتنش است، نه پنهان شدنش در این خانه.

 

پدر و مادر و برادرش را بدرقه کرد. آهو هم تا حیاط دنبالشان بود.

 

آب درون کاسه‌ را طبق دستور آهو پشت سرشان ریخت و تا زمانی که از ماشین از کوچه خارج شد، همان‌جا ماند.

 

داخل حیاط برگشت و در را بست. با ندیدنش، مستقیم به سمت خانه رفت و پله‌ها را طی کرد. اینجا هم نبود.

 

کاسه‌ی گلدار را روی میز گذاشت و خود را روی مبل انداخت. نفسش را خسته بیرون داد و دور تا دور خانه را با نگاه کنکاش کرد. معلوم نبود باز در کدام سوراخ موشی خودش را پنهان کرده بود.

 

با وجود رفع شدن تمام سوء‌تفاهم‌ها، همچنان دخترک از او فراری بود. فراری که چه عرض کنم، بیشتر خجالت می‌کشید و یاسین هیچ اید‌ه‌ای برای این مسئله نداشت.

 

صبح تا شب یاسین سرکار بود و شب‌ها هم‌ که می‌آمد، بانو افتخار دیدارِ درست و حسابی نمی‌داد. طوری‌که یاسین در این چند وقت کلافه شده بود.

 

نکند انقدر برایش منزجرکننده است که لایق چند کلام هم‌صحبتی هم نبود؟

کاری نکرده بود ولی فکر و خیال بود، به هر سویی می‌رفت و افساری نداشت.

 

شاید واقعاً انقدر سنش بالا رفته که آهو دلش نمی‌خواهد به او رو بدهد؟!

ولی ۳۵ سال که بیشتر نداشت… سن زیادی بود؟!

 

 

 

مشغول رد کردن چندتا از سفارش‌ها با گوشی‌اش شد، تا ابد که در آن اتاق نمی‌ماند.

 

امروز را که از کار و زندگی افتاده بود. بهتر بود بقیه‌اش را هم خانه می‌ماند.

 

– بفرمایید…

 

انقدر در کار غرق شده بود که متوجه آمدن آهو نشد. چای خوش‌رنگی روبه‌رویش بود و بعد هم دخترکی که موهایش را حسابی زیر شال پوشانده بود و حجاب گرفته بود.

 

– دست شما درد نکنه. خداروشکر دلت به رحم اومد که یه بنده خدایی گشنه و تشنه اینجا نشسته.

 

مزاح می‌کرد و در عین حال تیکه می‌انداخت.

 

آهو یک قدم عقب رفت. سینی را به سینه چسباند و مستاصل ماند. می‌خواست در قالب همان آهوی ساکت این روزها فرو رود ولی با مکثی جواب داد:

– اونی که غریبه‌س منم. اینجا صاحب خونه شمایید، گشنه و تشنه چرا؟!

 

لبی با چای داغ‌تر کرد. چای لب‌سوزش می‌چسبید.

– فعلاً که خانوم خونه شمایی، ما هم چشم به راه ببینیم کی صدامون می‌کنی برای نهار.

 

لحن یاسین صمیمی‌تر شده بود. انگار این مرد تصمیم گرفته بود یک درجه به او نزدیک‌تر شود.

– نهار؟!

 

چنان با تعجب زمزمه‌اش کرد که ابروهای یاسین بالا پرید. اسکان را درون نعلبکی برگراند و پرسید.

– ببینم نکنه نهار نداریم؟

گوشه‌ی لبش به خنده بالا رفته بود ولی دخترک ندید.

 

چهره‌ی آهو آویزان شد. حواس به یک چیز نبود، آن هم غذا… انگار در این خانه وجودش بی‌خودتر از هر چیزی بود. یعنی عقلش نرسید این همه مدت که در آشپزخانه بست نشسته بود یک چیزی سر هم کند؟!

 

با نگاهی شرمنده لب زد:

– ببخشید، نمی‌دونستم باید درست کنم. یعنی حواسم نبود. الان یه چیزی درست می‌کنم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 179

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
14 روز قبل

قاصدکی نمیشه یه پارت دیگه بدی
تورو خدا🥺

تارا فرهادی
پاسخ به  قاصدک .
13 روز قبل

مرسی 🥺❤️

خواننده رمان
14 روز قبل

هیچی دیگه تصادف خاله خانم راهو برا عاشق شدن اینا باز کرد

خواننده رمان
13 روز قبل

خب مثل اینکه این چند روز قراره یه اتفاقایی بیوفته

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x