رمان شوکا پارت۳۳

4.2
(193)

 

۱۳۴

 

🤍🤍🤍🤍

 

در عجب بود از رفتارهای آهو!

قدمی جلو رفت و با شک پرسید.

– چیزی شده آهو خانوم؟ من کار اشتباهی کردم؟

 

ای آهو خانوم و درد! چرا رهایش نمی‌کرد؟ کم مانده بود اشکش دربیاید.

– در رو باز کنید… توروخدا.

 

ابروهای یاسین به پس کله‌اش رسیده بود. این چه رفتاری بود؟!

نگاهی به چشم‌های ترسیده دختر کرد، از او می‌ترسید؟ مگر کار اشتباهی کرده بود؟

 

عقب‌گرد کرد و دست‌گیره در را کشید به عمد تا آخر بازش کرد.

 

مردی سن و سال‌دار چم و خم روزگار چشیده، احمق که نبود رنگِ ترس چشمان دخترک را نبیند و نفهمد مشکل از کجاست.

 

با صدایی که لحن دلخوری به خود گرفته بود گفت:

– فقط می‌خواستم باهاتون حرف بزنم.

 

آهو با سری افتاده، به جان گوشه‌ی ناخنش افتاده بود و جوابی نداد. چه می‌گفت از ترسی که عاملش خود این مرد بود.

– لباستون رو بردارید.‌.. یا نه، می‌خواید من برم اون اتاق بخوابم دیگه؟ اینجا اتاق شماست، واگیرش کردم.

 

نگاه مرد خیره و پر حرف رویش مانده بود. آهو زیر‌چشمی نگاهش کرد. نفس از سینه بیرون داد و با لحن همیشه جدی‌اش گفت:

– نمی‌خواد، تخت نداره اون اتاق، همین‌جا خوبه.

 

پوزخند کنج لبش کاملاً ناخودآگاه بود. این همه سال مگر همین زمین سرد آغوشی برای تن خسته‌اش نبود؟ نهایت خوشی‌هایش به زمانی برمی‌گشت که پدر و مادری وجود داشت، بعد آن‌ها، همه چیز رنگ باخت.

 

– اومدم تشکر کنم برای غذا. فقط یه چیزی… احیاناً که مامان مجبورتون نکرد؟ یعنی چطور بگم…

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

سوالش انقدر عجیب بود که آهو برای لحظه‌ای موقعیت را فراموش کند. سر تکان داد و با قیافه‌ای گیج گفت:

– چرا باید مادرتون من رو مجبور کنه غذا درست کنم؟!

 

یاسین لب روی هم فشرد و کلافه دستی به چشم‌هایش کشید. عمده‌ی تاسفش برای خودش بود که در دل تهمت به مادرش زده بود.

– نمی‌دونم… یعنی گفتم شاید حرفی زده که شما با این کمردردتون بلند شدید غذا درست کردید.

 

مگر می‌شد مردی با این سطح از فهم و کمالات به اسم شوهر روبه‌رویت باشد، این‌گونه نگران حال جسمی‌ات باشد و دلت حالی به هولی نشود.

 

حیف، یعنی هزاروصد حیف که دو تکه پارچه و تفسیر اشتباهش، دل آهو را سیاه کرده وگرنه با این توجه‌ها و رفتاری که یاسین از خودش نشان می‌داد، به ماه نکشیده دخترک را شیفته‌ی خود می‌کرد.

 

لبش را زیر لب جوید و سعی کرد نسبت به توجه مرد بی‌تفاوت باشد.

– نه… خودم خواستم. نمی‌خواستید لباس بردارید؟

 

با زبان بی‌زبانی گفت برو و یاسین تیزتر از این حرف‌ها بود که منظورش را نفهمد.

 

– بله! الان زحمت رو کم می.کنم.

 

یاسینِ از همه‌جا بی‌خبر، نگاهِ پر مکثی به آهو انداخت تا شاید بفهمد چه کار اشتباهی کرده که آهو انقدر کم محلش می‌کند.

 

بی‌نتیجه از نگاه دزدیده شده‌ی آهو که خیره‌ی فرش بود، به سمت دراور رفت و در یکی از کشوها را باز کرد تا دروغش رسوا نشود.

 

دست به سمت یکی از زیرپوش‌هایش برد و از بین لباس‌های چیده شده، بیرون کشید که نگاهش همان حوالی به جسم مچاله شده‌ای که از تور و مروارید بود افتاد.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

ابروهایش بالا پرید. تا جایی که خبر داشت، چنین چیزی هیچ‌وقت میان وسایل او پیدا نبود. با کنجکاوی دست به سمتش برد و برش داشت.

 

همچنان از ماهیت آن پارچه خبردار نشده بود که آهو با بلند کردن سرش و دیدن لباس زیر در دست یاسین، ناخودآگاه سیلی بر صورت خود زد که توجه او را به خود جلب کرد.

 

با تعجب به دست آهو که روی صورتش به حالت چنگ مانده بود نگاه کرد.

– صدای سیلی بود؟ خودتون رو زدید؟

 

تندتند سر تکان داد.

– نه… نه…

 

یاسین مستاصل از رفتار عجیب‌غریب آهو، نگاهی بین او و پارچه‌ی درون دستش گرداند.

– می‌دونید این چیه؟

این را گفت و با دو دست، دو سر بندهای پارچه را گرفت تا از طرحش سر دربیاورد.

 

با بهت نگاهی به لباس زیر عجیب‌غریب که در طول عمر شبیه‌ش را ندیده بود، انداخت و بلافاصله آن را روی زمین، میان خودش و آهو پرت کرد.

– استغفرالله… این دیگه چی بود؟ تو کشوی من چیکار می‌کرد؟ لعنت بر شیطون.

 

چشم‌های آهو گرد شد. مرد دغل باز دورو…

جوری استغفار می‌کرد که اگر این را از دست خودش نگرفته بود، باورش می‌شد که بی‌تقصیر است.

 

همان‌طور که صورتش از خجالت آن لباس جلوی پایشان قرمز شده بود، دست به کمر زد طلبکار گفت:

– از من می‌پرسید؟ اون وقتی که داشتید می‌خریدینش حداقل شکلش رو تو ذهنتون ثبت می‌کردید که الان نگید این چیه!

 

مردمک‌های چشم یاسین از این گشادتر نمی‌شد. با دست به خودش اشاره کرد و بهت‌زده لب زد.

– من؟ من خریدم؟

 

 

 

طوری شوکه بود که آهو برای لحظه‌ای به خود شک کرد. نکند اشتباه می‌کند؟ ولی خود یاسین بود که آن لباس‌ها را دستش داد.

 

پس چرا کتمان می‌کرد؟

مگر هدفش هشدار به آهو نبود؟

مگر نمی‌خواست ثابت کند که لطف‌هایش بی‌چشم‌داشت نبوده و باید درعوض تنش را بی‌هیچ علاقه‌ای تقدیمش کند؟

 

با صدای لرزان لب زد.

– بله خودتون خریدید. اون لباس‌هایی که روزی که عقد کردیم دادید بهم، این هم یکیش بود. یادتون نیست؟

 

یاسین با ابروهایی گره خورده لحظه‌ای فکر کرد و آن لحظه‌ای را  یادش آمد که به زن فروشنده گفته بود هرچیزی که یک زن نیاز دارد را برای آهو بگذارد.

 

لعنت به او که بین سوال‌پیچ‌های زن گفته بود لباس‌ها را برای تازه‌عروس می‌خواهد و باعث و بانی این سوء‌تفاهم شده بود.

 

آهو که مکث و سکوت او را دید، ناگهان بغض کرد.

یاسین در فکر آن روز بود و آهو به برداشت دیگری دندان‌هایش را از حرص روی هم سایید.

 

دلش می‌خواست هرچه روی دلش سنگینی می‌کند را به زبان بیاورد.

هرچه باداباد…

 

یا مرد را شرمنده می‌کرد و یا نهایتاً به خاطر زبان درازی‌اش، یک چک از او می‌خورد. چیزی جز آرامش از این مرد ندیده بود ولی آدم‌ها، خدای رنگ عوض کردن بودند و درنتیجه در دل خود را برای هر واکنشی آماده می‌کرد.

 

این‌بار دلخور و با صدایی آرام گفت:

– این رسمش نبود حاج یاسین… از شمایی که یه محل سرتون قسم می‌خورن انتظار نداشتم…

 

🤍🤍🤍🤍

 

مرد یکه خورده از فکر بیرون پرید که آهو ادامه داد.

– تو این سال‌ها هرکی اومد گفت بچه یتیمه و یه چی بارم کرد. بزرگتر شدم، خودم شدم پدر و مادر و پشت و پناه خودم. لقب زبون دراز و سلیطه گرفتم ولی دهنشون رو بستم. گذشت و گذشت، این‌بار داستان عوض شد. من موندم و جماعتی که غریبه بودن و گرگ. هر کدوم از راه نرسیده یه چنگ انداختن تا چیزی گیرشون بیاد ولی بازم با هر فلاکتی که شد نذاشتم. من از ترس به شما پناه آوردم… دروغ نگم، حرف‌هایی که اون شب بیخ گوشم زدن انقدر ترسونده بودم که زیاد اصراری برای رفتن از اینجا نکنم.

 

مکث کرد، بغض لعنتی امان نمی‌داد. اصلاً نفهمید کی اشک‌هایش جاری شده بود. جمله‌ی بعدش را در دهان مزه‌مزه کرد ولی با وجود خجالتش ادایش کرد. به قولی آب از سرش گذشته بود. حالا چه یک وجب چه صد وجب.

– من دیگه نمی دونم چیکار کنم در برابر اون چیزی که شما می‌خواید… یعنی نه که خواسته‌ی خودمو ندونم، فقط کاری از دستم برنمیاد. حتی بخوام قانونی هم بعداً گله کنم، حق رو به شما میدن. ولی بدونید اون نمازی که می‌خونید قبول نیست. خدا هم نمی‌بخشتتون، که یه دختر بدبخت رو به وعده کمک گول زدید.

 

یک جوری تخته گاز می‌رفت که یاسینِ بیچاره به گرد پایش نمی‌رسید.

آش نخورده و دهن سوخته که می‌گفتند، حکایت حالایش بود. پس آن همه فاصله گرفتن و ترس تنها شدن با او از اینجا آب می‌خورد…

 

ناراحت از اشک‌های روان آهو و فشاری که یتحمل در این روزها وبال گردن دخترک شده بود، جلو رفت. با لحن آرام و دلجویانه‌ای صدایش زد.

– آهو خانوم.

 

سر بلند نکرد و همان‌طور ناخودآگاه هق زد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 193

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
15 روز قبل

ممنون بابت همه ی پارتای امشب ….ولی شما قول یه رمان داده بودی که هرشب پارت بذاری ها!؟🙄

نازنین Mg
پاسخ به  قاصدک .
15 روز قبل

من که استقبال کردم😏

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
15 روز قبل

ما که هستیم لطفا یه رمان با پارت طولانی بذار مثل سایه پرستو و تاریکی شهرت

Mana Hasheme
15 روز قبل

حیف این رمان نیست که هرروز پارت گذاری نشه حیفه واقعا

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x