رمان شوکا پارت ۲۱

4.3
(165)

 

 

 

خاتون بهت‌زده بشقاب میوه‌ را روی میز گذاشت.

– بچه‌م یاسر خوبه اینجا نیست بشنوه این حرف‌هارو! چی درموردش فکر کردید که این‌طوری می‌گید؟ حالا خوبه اون شوخ و خوش‌خنده‌س. یاسین که انگار دنیا بهش بدهکاره با اون اخم‌هاش!

 

زمانی که خاتون پشت یاسین را خالی کند و طرف بچه‌های دیگر را بگیرد یعنی واویلا…

 

حرف‌های پدرش به نفعش بود پس سکوت کرد تا او جواب دهد.

– بحث اخم و خنده نیست، به بن و ریشه‌ی حرفم برس خانوم. یاسر جوونه و جاهل، شیطنت زیاد داره. این دختر هم جوونه و بر و رو دار. الانش رو نبین به خاطر ضرب دست اونا این‌طور ورم کرده، ماشاالله مثل قرص ماه می‌مونه. اومدیم و زبونم لال شیطون شد نفر سوم و بقیه‌شم که خودت بهتر می‌دونی. هرچند خطبه‌ای این بین وجود داشته باشه ولی این دختر سالم باید بره خونه‌ی بخت اصلیش. یاسین دیگه بچه نیست، خودش بهتر رسم امانت‌داری رو می‌دونه، نه بابا؟

 

حالا نگاهش به یاسین بود و راحت تا ته حرفش را خواند. معراج معروف بود به زهرچشم گرفتن‌های آرام و زیر پوستی. این لحن از گفتار و این نگاه، یک “وای به حالت یاسین اگر نوک انگشتت به این دختر بخوره” داشت.

 

سرپایین انداخت و با متانت گفت:

– بله. حد و حدود خودم رو می‌دونم بابا.

 

معراج با رضایت به پسری که تربیت کرده بود نگاه کرد و خاتون ناچار ماند. حق با آن‌ها بود و حالا به شک افتاده بود. قطعاً دلش نمی‌خواست آهویی که ۵ سال از یاسر بزرگ‌تر است، زن واقعی‌اش شود.

 

 

آهی از روی حسرت کشید.

– چی بگم والا… بیشتر واسه این گفتم که شاید اگه این ماجرا تا چند سال دیگه تموم نشه، یاسین از وقت زن گرفتنش هم می‌گذره. چند سوای دیگه بره تو ۴۰، به خدا دیگه باید تو بیوه زنا دنبال عروس باشم. می‌خواستم اگه قسمت شه همین بعد از عید بریم خاستگاری دختر حاج نادر، می‌شناسیش که؟ ماشاالله، هزار الله‌اکبر مثل ماه شب چهارده‌ می‌مونه این دختر. ۱۹ سالشه، جوون و ترگل ورگل، کدبانو و…

 

– مامان!

صدای اخطار گونه‌ی یاسین کلامش را برید. باز اسم عروس و دختر آمد و خاتون ماند و تعریف‌های تمام‌نشدنی‌اش.

 

نگاه مادرش دلخور شد و یاسین عاصی شده چشم دزدید. گاهی با خود فکر می‌کرد چطور پدرش این اخلاق‌های مادرش را تحمل می‌کند؟!حتی یک‌بار از روی کلافگی به خاطر گیرهای خاتون، این حرف را به پدرش زده بود و جوابی جز “اگر در دیده‌ی مجنون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی” با خنده نگرفته بود.

 

معراج دوباره مداخله کرد.

– قسمت نبوده خانوم! تا خواست اون بالاسری نباشه، برگ از درخت نمی‌افته چه برسه به وصلت دوتا جوون. شما هم ما رو بد عادت کردی حاج خانوم، میوه رو باید از دست تو بگیرم تا به جونم بچسبه. چشمم به این سیب خشک شد.

 

خاتون لبش را به دندان کشید و چشم و ابرو آمد تا جلوی یاسین این حرف‌ها را نزند. بشقاب سیب را باز روی پا گذاشت که معراج نزدیکش شد و دست دور شانه‌اش انداخت. از آن آدم‌های فکر بسته نبود و تا دلش می‌خواست محبت خرج کرد.

 

یاسین با خنده‌ی زیرپوستی از جا بلند شد و شب‌بخیری گفت تا راحت باشند. قربان‌صدقه‌هایش جلوی بچه‌ها در همین حد بود و طرز فکر قدیمی خاتون باعث می‌شد همین را هم جز در خلوت عیب بداند و خجالت بکشد.

 

 

 

از جلوی در اتاقش که گذشت، ناخودآگاه مکث کرد. از حال دخترک بی‌خبر بود و جرات سوال پرسیدن از مادرش را هم نداشت. نهایت دانسته‌هایش شده بود صحبت‌های کوتاه و بی سر و ته مادرش.

 

چیزی نیازی نداشت؟ لباس، وسیله‌ی بهداشتی؟

دخترک سروزبان‌دار بود ولی به موقعش خجالتی. قطعاً با رفتار سردی که مادرش داشت، چیزی از او نمی‌خواست.

 

مثل دزدها دو طرفش را پایید و آرام تقه‌ای به در زد. صدایش را پایین آورد.

– آهو خانوم… بیدارید؟

 

جوابی نگرفت و برای داخل رفتن بیشتر وسوسه شد. یک لحظه دیدار که به جایی برنمی‌خورد. با استرس دوباره دور و برش را نگاه کرد تا مبادا مادرش سر برسد. آهسته دستگیره‌ی در را پایین کشید و نصف تنش را داخل برد. با دیدن دخترکِ غرق در خواب که موهای مواج و سیاهش دورش را احاطه کرده بود، شوکه سر پایین انداخت و استغفار کرد.

 

اخم‌هایش طلبکارانه در هم رفت. چه انتظاری داشت؟ خودش بهتر می‌دانست کوتاهی از او بوده که بی‌اجازه وارد اتاق شده، وگرنه طفل معصوم که نمی‌توانست با چادر بخوابد.

 

خواست راه رفته را برگردد که این‌بار نگاهش پیِ پتوی پایین پای آهو افتاد. سردش نمی‌شد؟

اوایل بهار بود و همچنان نیمچه سرمایی بود.

 

دودل نگاهش را روی پتو چرخ داد و درنهایت جلو رفت. یک پتو انداختن که اشکالی نداشت؟ داشت؟

 

 

 

سعی کرد نگاهش روی گیسوان بلند دختر نشیند ولی انقدر بلند بودند که… اندک زنی دور و برش بود و اکثراً محرم ولی هیچ کدامشان گیسویی به این بلندی نداشتند.

 

کلافه از این همه توجه به این چند تار مو، دوباره استغفرالله‌ی زیر لب گفت و سریع پتو را روی تن آهو کشید. بلندی موها زیر پتو پنهان شد و او بالاخره نفس حبس شده‌اش را بیرون داد.

 

دست پر پیشانی عرق کرده‌اش کشید. بیشتر ترسش از سر رسیدن مادرش بود و می‌دانست اگر ببیند، واویلا می‌کند. در این گیر و دار حواسش به دنبال لباس‌هایی که در تن دخترک زار می‌زدند هم بود‌. در حال حضار صلاح نبود به تنهایی به خانه‌ی آهو برود. باید برایش چند دست می‌خرید.

 

– خدا مرگم بده، یاسین اینجا چه غلطی می‌کنی؟

 

هول کرده چرخید و به مادرش نگاه کرد. او که پیش پدرش نشسته بود؟! می‌گویند از هرچه بترسی سرت میاد، همین بود دیگر.

 

با لحن زاری نالید.

– مامان!

 

– مامان و درد، مامان و یامان! تا منو سکته ندی آروم نمی‌گیری نه؟ چرا این‌طوری شدی یاسین؟

 

– من دیدم پتو نداره، یعنی فقط خواستم پتو روش…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 165

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
29 روز قبل

جومونگ وارد میشود 😂😂بیچاره یاسین

فرشته منصوری
29 روز قبل

عالی بود😅

خواننده رمان
29 روز قبل

دل یاسین برا آهو رفته مادرش نمیخواد قبول کنه ممنون

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x