– شما پرسیدی چرا و من نگفتم دلیلشو؟ چه دل خوشی دارید شماها. انگار از سر دلخوشی اومده زن من شده.
شکوفه کلافه از گریههای بچهاش، او را مثل مشک دوغ تندتند تکان میداد و صدای بچه را بالاتر میبرد.
– چرا خوش نباشه؟ با سر افتاده تو ظرف عسل. سادهای به خدا برادر من، من این جماعت رو میشناسم. یادتون رفته پسر ابراهیم کمالی، همون که تو باراز حجره پارچهفروشی داشت؟ پسره دلباخته یه دختر بیکسوکار شد، دختره انقدر مظلوم بود، سه روز و سه شب بزن و بکوب به راه بود براشون ولی کاشف به عمل اومد دختره کلاهبردار حرفهایه! چنان این خانواده رو به زمین زد که شبانه از محل رفتن. شما که یادته مامان، ما رو که داخل آدم حساب نکردید واسه عقد داداشمون خبرمون کنید حداقل این چیزا رو میگفتی.
دو خواهر کمر بسته بودند به شکستن غرور دخترک پشت دیوار. هیچکدام امان نمیداد و پای دخترک را بیشتر برای جلو رفتن سست میکردند.
از همان بچگی هم دعوا یکی از بزرگترین ترسهایش بود. مثل همین حالایی که چشمانش تندتند پر و خالی میشدند و دستهایش روی ویبره رفته بود.
هیچکدام از زبان کم نمیآوردند و یاسین را کلافه کرده بودند. حتی با وجود تذکرهای خاتون، دو خواهر از موضع خود پایین نیامند و این یاسینِ بیچاره بود که تنها بینشان افتاده بود و الحق از پس زنانی که وقتی کم میآوردند، کار را به اشک و آه میکشاندند برنمیآمد.
اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد جلویشان را بگیرد. بیانصافی بود تنها گذاشتن یاسین در این شرایط، آن هم وقتی که به خاطر او با خانوادهاش دعوا میکرد. هرچند که از او هم خوشش نمیآمد… مردک هوسبازِ بدسلیقه!
با پاهایی لرزان جلو رفت. هنوز او را ندیده بودند.
– س… سلام…
🤍🤍🤍🤍
تلاشش برای نلرزیدن صدا،بینتیجه بود. قوی بودن، سخت بود.
نگاه همه به سمت او برگشت و صداها خوابید. خاطره همانطور که تندتند دکمههای مانتواش را میبست، پوزخندی زد.
– بهبه عروس خانوم… افتخار دادید! میذاشتید ما میاومدیم خدمتتون واسه تبریک!
قلبش از لحن پر طعنهی زن هوری پایین ریخت و یک قدم از راه آمده را به عقب برگشت. خودش را کشت تا مبادا بیاحترامی به خواهران این مرد نکند. کسی که سربار بود، او بود و این زنان دختران این خانه بودند. هر حرف اضافهای درنهایت سیلی میشد بر صورتش.
– ببخشید… من یکم کمرم آسیب دیده. زحمت این چند روز هم گردن حاج خانوم بود. معذرت میخوام.
حالش مساعد نبود و تمام جانش لرزش خفیفی داشت طوری که برای یک لحظه شکوفه دلش به حال دخترکِ شرمنده سوخت ولی خاطره توجهی نکرد.
– شما چرا معذرت بخوای؟ ما معذرت میخوایم که سرزده اومدیم. بالاخره شدی زن پسر بزرگ این خانواده، باید خانمی کنی تو خونهای که زندگی میکنی، ما اضافهایم!
درمانده چشمهای اشکآلودهش را گرداند و یاسین را نگاه کرد. نگاه مرد شرمنده به پایین افتاد و گلوی آهو بیشتر توده بست. چقدر بدبخت و درمانده بود که اینچنین متلک بارش میشد و نمیتوانست حرف بزند.
کدام زن؟ کدام خانمی؟
نفس عمیق و کشداری کشید و لب زد.
– به خدا من قصد ندارم به خانوادهی شما آسیبی بزنم…
مکث کرد. بغضی که تا بیخ گلویش آمده بود، اجازهی حرف زدن نمیداد.
– من… من به حاج معراج هم گفتم، گفتم این کار درست نیست، من یه فکری به حال خودم میکنم… الان هم میرم. خونهم دوتا کوچه پشته، تا الان از تنهایی نمردم از اینجا به بعد هم خدابزرگه.
جملهی آخرش کافی بود تا سر یاسین با ضرب بلند شود و نگاه تیزش دخترکِ لرزان را شکار کند.
بیغیرت بود اگر میگذاشت زنی که محرمش است، اینگونه از ترس رنگ زرد کند و حرف از رفتن بزند.
با یک حرکت، بازوی آهویی را که نیت عقبگرد داشت را گرفت و با لحنی محکم و تاکیدوار رو به همه گفت:
– این دختر چند روز پیش، به شمارهی چند انگشت شده زنِ رسمی و قانونی و دائمی من! خاطره خانوم، شکوفه خانوم، خواهرامید تاج سرید قدمتون از امروز تا روز قیامت روی چشم من، ولی احترام زنم واجبه. اینجا خونهی پدر همهی ماست، ولی حالا که من و زنم هم اینجا زندگی میکنیم حق آسایش داریم.
دل دخترک برای لحظهای قرص شد از طرفداری مرد ولی اوضاع را بدتر خراب کرده بود. شکوفه لب گزید و خاطره چشمگرد کرد. انتظار نداشتند برادرشان جلوی این دختر اینگونه سنگ روی یخشان کند.
خاطره پوخند حرصی زد.
– چشم ما میریم. همش بمونه برای تو و زنت!
و با صدای بلند بچههایش را صدا زد.
– محمد، زهرا؟! بیاید وسایلتون رو بردارید.
بچهها که تموممدت کنار دَر پناه گرفته بودند و با ترس معرکهای که راه افتاده بود را نگاه میکردند، جلو آمدند.
– ما که تازه اومدیم مامان… دایی چرا با مامانم دعوا کردی؟
خاطره چادرش را روی سر انداخت و به سمت بچههایش رفت.
– همین که گفتم. محمد کولهپشتیت رو بردار. جای ما دیگه اینجا نیست. دو روز نبودیم، صاحب شد الحمدالله!
خداروشکر خواهرشوهر ندارم عجب عفریته ای هستن اینا وای منم ترسیدم وای به آهوی بیچاره مرسی قاصدک جونم سنگ تموم گذاشتی….😍🌹🌹🌹