میان حرفش پرید و توپید.
– پتو نداشت که نداشت، نمیمرد که…
انگار تازه سرِ بی روسری آهو را دید که چنگ بر گونه زد.
– خدایا توبه دختره سر لخته.
جلو رفت و گوشت بازوی یاسین را بین انگشت فشرد و با حرص گفت:
– بیا اینور بیمادر! وایسادی بالا سر دختر نامحرم بهش زل زدی؟ بیا برو بیرون، خجالتم نمیکشه.
با عجله از اتاق بیرون رفت تا مادرش را هم دنبال خود بکشاند. میترسید صدای بلندش آهو را بیدار کند. بعید نبود بعدش دخترک از همه جا بیخبر را هم سرزنش کند.
به اتاقی که شبها در آن می خوابید رفت و خاتون هم دنبال سرش. در را بست و نفسش را با شدت بیرون داد.
– آروم باش مامان. به خدا فقط میخواستم پتو روش بندازم.
– ساکت باش ببینم. تا پنج دقیقه پیش، خودت و بابات داشتید منع یاسر بچهم رو میکردید، کجاست بابات شاهپسرش رو ببینه که تو اتاق دختر نامحرم سرک میکشه؟ بذار حداقل عقدت شه بعد.
آهی کشید و از کمد دیواری یک دست رختخواب بیرون آورد.
– ول کن مادر من! خستهم کردی به خدا. انگار من بگم این دختر رو بیسروصدا عقد کردم و الانم بچهم رو آبستنه راحتتر قانع میشی!
خاتون چشم گرد کرد و دست به کمر زد.
– خُبه خُبه واسه من صدا کلفت نکن، یه کف دست بچه بودی خودم به این قد رسوندمت که اینجور سرم شیر شی. شرم هم نمیکنه پسرهی بیحیا.
متکا را با دست تخت کرد و آرام خندید. همیشه عصبانیت و خوشخلقیاش به اندازه یک مو فاصله داشت.
– والا خب… هرچی میگم زیر بار نمیری. دیدم پتو روش نبود، گفتم شاید شما دیگه بهش سر نزنی. بنده خدا همینطوری تو بستر افتاده، همین مونده سرما تو جونش بشینه. فرداصبح باید برم کارگاه، چراغ رو بیزحمت خاموش میکنی؟
با زبان بیزبانی بیرونش کرد.
خاتون چشمغرهای رفت.
– فردا قراره حاج صابر بیاد، برای کار این دختره. یادت رفته؟ مهمون بدون نهار که نمیشه. باش کمک دستم باید بری خرید، من که پا ندارم یاسر هم که فرستادی اون سر دنیا واسه تحویل بار.
انقدر درگیر حواشی بود که به کل اصل ماجرا را فراموش کرده بود. به امید خدا اگر آهو رضایت میداد، فردا کار را یکسره میکردند. بلکه از این گیرهای مادرش هم راحت میشد. باید دنبال عاقد هم میرفت.
– به روی چشم. فردا دربست در خدمتتم. حالا اجازه هست بخوابم؟
سر تکان داد و چراغ را خاموش کرد.
– بخواب، شب بخیر.
***
– من… من زنِ… زنِ حاج یاسین بشم؟!
لبخند روی لبان پیرمرد نشست.
– آره دخترم، گفتم که.
نگاه ماتش خیرهی گلهای فرش زیر پایش ماند و عرق سردی روی تیغهی کمرش نشست. آهوی بیکسوکار، زن حاج یاسین بازاری با آن همه ثروت و دبدبهکبکبه؟ مثال یک جفت دمپایی لنگه به لنگه… چه وصلهی ناجوری.
دستان عرق کردهاش را دور چادر گلداری که خاتون داده بود سر کند، مشت کرد.
واوبهواوِ ماجرا را برایش گفته بودند. باید زن حاج یاسین میشد و در امنیت منتظر میماند تا خواستگاری درخور گیرش بیاید تا بتواند زیر سایهی مردی دیگر زندگی کند. چرا؟! چون پسرعموی حراملقمهاش دندان برایش تیز کرده بود. چون خودش بهتر میدانست اگر باز تنها شود، اینبار تاوان نخواستن او را با از دست دادن عفت و دخترانگیاش میدهد.
بغض میان گلویش گره بست ولی الکی خندید.
– حاج آقا… من… من مثل وصلهی ناجورم واسه این خونواده.
چانهاش بد لرزید ولی نشکست.
– آخه یه حرفایی میزنید…
ای کاش پدر یاسین اینجا ننشسته بود. کاش مجبور نبود جلوی خود او اعتراف کند که برای پسرش و خانوادهاش کم است. کدام آدمی از زیرِ دست بودن راضی بود که او باشد؟
معراج با ترحم نگاهی به دخترک کرد.
– این حرفها چیه میزنی؟ شان و جایگاه آدما دست خداست. از اون گذشته، این ازدواج صوریه… حتی بهش نیازی هم نیست و فقط کافیه خبرش بپیچه. ولی خودت بهتر میدونی که درست نیست یه زن جوون تو خونهای باشه که سه تا مرد نامحرم توشه. حتی یه صیغه موقت هم کفایت میکنه ولی خب یاسینه دیگه، کافیه اسم صیغه موقت وسط بیاد، یقه پاره میکنه!
رو به حاج صابر کرد و ادامه داد.
– حتی سر خاستگاری خواهراش هم تا طرف داماد اسم صیغه آوردن تا جوونا یکم بیشتر با هم آشنا شن و به قولی راحت باشن، نزدیک بود مجلس رو به هم بزنه.
دو مرد در گیرودار دلیلی برای این طرز فکر یاسین بودند ولی آهو در دنیای دیگری به سر میبرد. بالاخره سکوتش را شکست.
– من… من نمیخوام.
حاج صابر با تعجب گفت:
– یعنی چی نمیخوای؟ اینا همش برای خودته. میدونی اگه باز بری بیرون و اون نامسلمونها گیرت بندازن چه بلایی سرت… لعنت بر شیطون.
معراج ادامهی حرفش را پی گرفت و مهربان پرسید.
– چرا نمیخوای دخترم؟ رفتار زشتی از یاسین دیدی که تا اسم محرمیت بینتون اومد اینطوری رنگ باختی؟ کاری کرده؟
با عجله سر بلند کرد و با چشمهای گشاد شده تندتند گفت:
– نه نه… چیکار کنن آخه؟! اصلاً ربطی به ایشون نداره، من چیزی جز مرام و مردونگی از ایشون ندیدم. مشکل خود من هستم… نمیتونم، به خدا نمیتونم سربار باشم.
– سربار چیه دخترجان؟! یه لقمه نون سادهست، یه مدت کنار هم میخوریم. از خشتای این خونه که نمیخوای کم کنی. این همه اتاق، یکیش هم مال تو.
بغض دخترک بدتر گره خورد. نه راه پیش داشت و نه راه پس. میگفت نه، باید شب و روزش را با ترس دریده شدن تنش میگذارند و قبول هم میکرد، باید زیر دین این خانواده میماند.
قطرهی اشکی از پلکش سر خورد و روی چادرش افتاد. زندگی شکنجهگر بدی بود. برای هزارمین بار غرور دخترانهاش را لگدمال کرد، انگار میخواست ثابت کند که هر چقدر هم برای مستقل بودن و سرپا ایستادن تلاش میکند، باز یک جوری او را زمین میزنند.
💔💔
امیدوارم که هیچ انسانی این قدر بی کس نباشه که زیر دین غریبه بره و این و اون برای زندگیش تصمیم بگیرن