رمان لیلیان پارت ۲۳

۳ دیدگاه
    مامان با چادر مشکی و کیف پول و سبد خریدش سمت در می‌رود و میپرسم:   – کجا مامان به سلامتی؟چرا آماده شدی   می‌گوید:   – حالا…

رمان لیلیان پارت۲۲

۵ دیدگاه
    ” لیلیان ”   پسر کوچکمان کمی بدقلقی می‌کند، انگار عادت کرده در این ساعت از روز مادربزرگش را ببیند. راه می‌برمش، شیر برایش آماده می‌کنم، پوشکش را…

رمان لیلیان پارت ۲۱

۵ دیدگاه
      می‌بینم که روی پیشانی‌اش عرق‌های درشت نشسته‌. دستی به صورتش می‌کشد و به من می‌گوید:   – رنگت پریده، خوبی؟   نمی‌توانم حرف بزنم، آن‌قدر پر از…

رمان لیلیان پارت ۲۰

۱ دیدگاه
      حقیقت این است که قلبم در گلویم ضربان گرفته و دوست دارم از پیش چشم‌هایش فرار کنم تا جوابی به سوالش ندهم اما ظاهرم را حفظ می‌کنم…

رمان لیلیان پارت ۱۹

۴ دیدگاه
    کمی مکث می‌کنم و جوابی‌ نمی‌دهم. میوه‌ها را در سینک ظرفشویی خالی می‌کنم و مشغول شستنشان می‌شوم. پشت سرم داخل می‌آید و می‌گوید:   – هوم، چه بویی…

رمان لیلیان پارت ۱۸

بدون دیدگاه
    تا می‌خواهم جواب بدهم، پدر رو به من اشاره می‌کند که سکوت کنم و من می‌توانم خروج روح از تن لیلیان را حس کنم.   پدر می‌گوید:  …

رمان لیلیان پارت ۱۷

۳ دیدگاه
    همچنان نگاهم می‌کند و می‌گوید:   – آخه یه چیزی بگو که بگنجه! شما سرکار خانوم، به وقتش شش هفت تای من رو خوب می‌جویی و می‌ذاری کنار…

رمان لیلیان پارت ۱۶

بدون دیدگاه
    حتی ابروهای خودم هم بالا می‌پرد و لیلیان چنان سر بالا می‌گیرد که صدای تق تق رگ‌های گردنش را می‌شنوم. مَهدی همچنان ناآرام است‌ و هیچ‌کدام چیزی از…

رمان لیلیان پارت ۱۵

۲ دیدگاه
    ” لیلیان ”   با صدای پیاپی در زدن، میان پلک‌هایم را به سختی باز می‌کنم. مکان برایم آشنا نیست و با گیجی کمی اطرافم را نگاه می‌کنم…

رمان لیلیان پارت ۱۴

بدون دیدگاه
    مامان می‌پرسد:   – خوبی؟ رنگت پریده؟   زبان روی لب‌های خشکیده‌ام می‌کشم.   – خوبم، چیزی نیست.   حاج سیدمیرحسن می‌پرسد:   – باباجان، سیدعلی کجا رفت؟…

رمان لیلیان پارت ۱۳

بدون دیدگاه
      تمام طول مسیر را، چنان استرس و اضطرابی به جانم نشسته که هیچ‌گونه حریفش نمی‌شوم. دلم در هم می‌پیچد و تهوع عصبی‌ام کرده. انگار حالا که قرار…

رمان لیلیان پارت ۱۲

۱ دیدگاه
    ” علیرضا ” ناهار را در حجره می‌خوریم و سکوت بینمان را لیلیان می‌شکند و می‌گوید:   – راستی آقاسید فردا ساعت چند باید بریم بیمارستان؟   بدون…

رمان لیلیان پارت ۱۱

۱ دیدگاه
  متعجب می‌پرسم:   – واقعاً؟   – چی واقعاً؟   – سید علیرضا حافظ قرآنه؟   مامان چپ چپ نگاهم می‌کند و می‌ایستد.   – همه‌ی آدم و عالم…

رمان لیلیان پارت ۱۰

۳ دیدگاه
    معذب و با تعجبی که می‌دانم در صورتم دیده می‌شود، دستی به ابروی سمت راستم می‌کشم و کوتاه می‌گویم:   – نه.   سر تکان می‌دهد و می‌پرسم:…

رمان لیلیان پارت ۹

۲ دیدگاه
    در ماشین کنارش جای گرفته‌ام و می‌پرسم:   – ببخشید، اما شما این ساعت از روز این‌جا با من چی‌کار داشتید؟   قبل از این‌که استارت بزند، سمتم…