رمان لیلیان پارت ۱۸

4.4
(33)

 

 

تا می‌خواهم جواب بدهم، پدر رو به من اشاره می‌کند که سکوت کنم و من می‌توانم خروج روح از تن لیلیان را حس کنم.

 

پدر می‌گوید:

 

– مگه بچه‌های دیگه گریه نمی‌کنن محبوبه خانوم؟ این حرفای بی منطق چیه شما می‌گید؟

 

کوتاه نمی‌آید و جواب می‌دهد:

 

– مگه بی‌راه می‌گم یِزنه؟ ندیدی بچه رو چه‌طوری بغل کرده‌بود؟

بچه‌ ظریفه، اگه دست و پاش بشکنه چی؟

معلوم نیست به کجاش فشار اومده که از گریه سیاه شده.

 

فقط به احترام پدر و مادر است که چیزی نمی‌‌گویم، وگرنه حرف‌هایش آن‌قدر چرت و مزخرف است که نتوانم طاقت بیاورم و مثل خودش صدایم را بالا ببرم.

 

مادر که تا الان سکوت کرده، با غیظ می‌گوید:

 

– خواهر حالا شما که بلدی بچه ساکت کنی ساکتش کن دیگه، کبود شد انقدر دم گوشش داد زدی.

 

چشم درشت می‌کند و می‌گوید:

 

– وا، من داد زدم؟

خوبه والا، خیلی خوبه.

 

با تحقیر اشاره به لیلیان می‌کند و پوزخندی صدا دار می‌زند.

 

– هه! همتون طرفداری‌اشو می‌کنید مبادا چیزی به تریج قبای خانوم خانوما بر بخوره.

خواهر من، دست گلت درد نکنه، نسبت خونی که هیچ، مادرزن پسرت بودنمم که هیچ، حتی حرمت سن و سال منم جلو این دختره نگه نمی‌داری؟

 

دو انگشت اشاره و وسطی‌ام را آن‌قدر محکم روی لب‌هایم می‌کشم که حس می‌کنم هر لحظه پوستشان کنده می‌شود.

دیگر نمی‌توانم سکوت کنم که می‌گویم:

 

– خاله جان این دختره اسم داره، اسمش هم لیلیانه.

اینکه شما از یکی خوشتون نمیاد یا باهاش مشکل دارید و یا هر چیز دیگه‌ای، اصلاً درست نیست که اینطور تو روش باهاش بدرفتاری کنید.

ما حرمت نگه می‌داریم اما لطفاً شما هم حرمت نگه دارید.

خاله متعجب و با دهانی نیمه باز نگاه می‌کند و نگار می‌گوید:

 

– پسرخاله واقعاً شما الان دارید اینطوری طرفداری ازش می‌کنید؟ از شما اصلاً انتظار نداشتم! اصلاً نمی‌تونم باور کنم که مهر نرگس سر سوزنی از دلتون بیرون رفته باشه و ایشون تونسته باشه جای خواهر من رو بگیره!

اصلاً نمی‌فهمم! آخه چه‌طور امکان داره؟

 

بدون این‌که نگاهش کنم در جوابش می‌گویم:

 

– شما نباید بفهمی، همین که من خودم می‌فهمم و می‌دونم که دارم با زندگی‌ خودم و پسرم چی‌کار می‌کنم کفایت می‌کنه.

 

نگاهم برای لحظه‌ای به لیلیان می‌افتد و می‌بینم که با قدردانی نگاهم می‌کند.

کتم را برمی‌دارم و دیگر منتظر نمی‌مانم تا پدر با ایما و اشاره مانع رفتنم شود و می‌گویم:

 

– با اجازه من حجره کار دارم، خداحافظ.

 

 

 

” لیلیان ”

 

دلم کمی آرام می‌گیرد.

آن‌قدر ممنونش هستم اگر شرایط فراهم بود می‌ایستادم و جلو می‌رفتم و محکم می‌بوسیدمش!

نفس راحتی می‌کشم، خوش‌حالم که محبوبه خانم دهانش را بسته اما خوشحالی‌‌‌‌ام بیشتر از ده پانزده ثانیه طول نمی‌کشد که صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:

 

– وقتی می‌گم بچه مادر می‌خواد نه نامادری منظورم اینه‌ها!

 

اشاره‌ای به پشت مهدی می‌کند و می‌گوید:

 

– این بچه معلوم نیست از کِی جاشو کثیف کرده و انقدر عوضش نکردی‌ که نم زده.

حالا کاری به نجسی و پاکی‌اش ندارم چون اصلاً فکر نکنم سرت بشه!

از اون ناخونایی که چی می‌گن؟ کاشتی؟ چسبوندی؟ چی‌کار کردی؟

قشنگ معلومه که تو این چیزا اعتقاد و سررشته نداری!

اما بچه پاش می‌سوزه پوستش نازکه.

 

با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شود، عصبی‌تر می‌شوم.

 

ادامه می‌دهد:

 

– نچ نچ نچ! خدا بهت عقل بده.

 

حاج سید میر حسن لا اله الا الله می‌گوید و حاج خانوم لب می‌گزد و نگار به طرز چندش آوری، موذیانه می‌خندد.

محبوبه خانم مهدی را که گریه می‌کند سمتم می‌گیرد و با لحنی دستوری می‌گوید:

 

– ببر بشورش ببینم بچمو، باسنش کباب شد.

بلد هستی بشوری یا نه؟

 

مَهدی را می‌گیرم، از جواب سیدعلیرضا جرات گرفته‌ام که می‌گویم:

 

– الان که اومده بغل شما جاش رو کثیف کرده، انقدر هم اینور و اونورش کردید که نم زده.

چون قبل از اومدن شما تازه من عوضش کرده بودم و جاش خشک بود. بله بلدم نگران نباشید.

 

مثل خودش هم پشت چشمی نازک می‌کنم و سمت اتاق می‌روم.

 

باز هم درگیر استرس شده‌ام.

می‌خواهم حاج خانم را صدا کنم اما فکر می‌کنم باز هم محبوبه خانم تکه و کنایه‌ای نثارم می‌کند و خودم با هر سختی و بدبختی که شده می‌خوابانمش و با کمک دستمال مرطوب تمیزش می‌کنم.

 

حالا او آرام شده و من اما انگار از یک عملیات بسیار سخت برگشته‌ام.

 

 

پس از آن همه زخم زبان زدن بالاخره زحمت را کم می کنند و می‌روند.

نگاهی به ساعت می‌اندازم و ساک مهدی را بر می‌دارم، می‌خواهم بالا بروم اما کمی این پا و آن پا می‌کنم.

می‌ترسم از این‌که بدون حضور حاج خانم با این طفل کوچک تنها باشم.

چند نفس عمیق می‌کشم تا به خودم مسلط شوم و کریر را بردارم.

حاج خانم متوجهم می‌شود و می‌گوید:

 

– کجا می‌ری دخترم؟ من می‌خوام شام درست کنم.

 

لبخندی می‌ز‌‌‌‌‌نم و جواب می‌دهم:

 

– حاج خانوم دست شما درد نکنه درسته که توی یه ساختمون هستیم اما خب نمی‌شه که این‌طوری من همه‌اش مزاحم شما باشم.

 

اخم می‌کند و می‌گوید:

 

– خب من می‌خوام شام بذارم داری تعارف می‌کنی؟ مزاحمت دیگه چیه؟

 

سر تکان می‌دهم.

 

– نه من اصلاً تعارف نمی‌کنم.

باید برم بالا تا به خونه و شرایط جدید و بچه داری عادت کنم.

این‌که بخوام دائم اینجا باشم یه جورایی وابسته به شما می‌شم و خب سخت می‌‌شه دیگه.

 

لبخند می‌زند و می‌گوید:

 

– پس برو بالا من غذا درست می‌کنم براتون میارم.

 

حقیقت این است که برای قدردانی از دفاعی که سیدعلیرضا مقابل خاله‌اش از من کرده می‌خواهم کمی برایش جبران کنم که از حاج خانم می‌پرسم:

 

– دست گلتون درد نکنه، خودم درست می‌کنم.

فقط می‌شه لطفاً بهم‌ بگید غذای مورد علاقه‌ی سید علیرضا چیه؟

 

با شیطنت نگاهم می‌کند.

 

– پس می‌خوای دلبری کنی از شوهرت.

 

لبخندی می‌زند و می‌گوید:

 

– سید علی همه چی می‌خوره اما بیش‌تر از همه لوبیا پلو دوست داره با دوغ و سالاد شیرازی.

مادر من درست کنم بیارم بالا تا تو با بچه اذیت نشی؟

 

این همه مهربانی‌اش و اصرارش برای شام درست کردن را دوست دارم اما باز هم مخالفت می‌کنم و می‌گویم:

 

– نه من درست می‌کنم قربونتون برم.

 

می‌خندم و ادامه می‌دهم:

 

– آخه آقاسید دست‌پخت شما رو که می‌شناسه. اگر مهدی گریه کرد و نتونستم غذا آماده کنم میارم و می‌ذارمش پایین.

دست شما درد نکنه.

 

و بیشتر نمی‌مانم که بیشتر اصرار کند برای ماندنم.

ساک و کریر را برمی‌دارم و از او وحاج سید میر حسن که مشغول تکه کردن گوشت‌های گوسفند است خداحافظی می‌کنم و پله‌ها را بالا می‌روم. از خواب بودن مَهدی استفاده می‌کنم و خودم مشغول می شوم.

مواد میانی لوبیا پلو را آماده می‌کنم.

برنج را هم در آب در حال جوشیدن می‌ریزم و به خودم که می‌آیم می‌بینم هنوز همان شالی که از صبح به سر داشتم را به سر دارم.

خنده‌ام می‌گیرد.

سیدعلیرضا راست می‌گوید، جاهای دیگر برای حجاب داشتن و نداشتن با هم بحث و جدل داریم اما در خانه نمی‌دانم چرا هنوز از سر برنداشتمش.

به مهدی که هنوز غرق در خواب است نگاهی‌ می‌اندازم و خدا را شکر می‌کنم که آرام گرفته.

لوبیا پلو را که دم می‌کنم و سالاد را آماده، به اتاق می‌روم.

بدم نمی‌آید که به قول او بالاخره خجالت‌ها را از یک جایی کنار بگذاریم.

موهایم را باز می‌کنم و با اتو صافشان‌ می‌کنم.

به صورتم کمی رنگ و لعاب می‌دهم و از میان لباس‌هایی که با خودم آوردم شلواری با قد نود را انتخاب می‌کنم و چشمم آن تی‌شرت زرد رنگی را نشانه می‌رود که یقه‌اش زیادی باز است.

مرددم اما آن را هم بر می‌دارم و می‌پوشم و صدای چرخیدن کلید در قفل را می‌شنوم.

 

 

 

نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم.

باز بودن یقه‌ام معذبم می‌کند.

از پوشیدنش پشیمان‌ می‌شوم و می‌خواهم با تی‌شرت دیگری تعویضش کنم اما نفسی عمیق می‌کشم و با دو دلی از اتاق بیرون می‌روم‌‌.

نایلون‌های میوه در دستانش هست و سمت آشپزخانه می‌رود.

وقتی می‌گویم:

 

– سلام خسته نباشید

 

سر بالا می‌گیرد.

 

– سلام سلامت با

 

اما با دیدنم انگار حرف در دهانش می‌ماسد که نگاهش خیره‌ام می‌شود و می‌بینم که کنج سمت راست لبش بالا می‌رود و سر تکان می‌دهد و با شیطنت می‌گوید:

 

– می‌بینم‌ که نصیحت‌های امروزم کارساز بوده.

 

خون زیر پوستم می‌دود و خنده‌ام می‌گیرد و نگاه می‌دزدم و جواب می‌دهم:

 

– دیگه برای این‌که نگاه بعضی‌ها کج نره باید یه اقداماتی انجام داد آقا سید.

 

می‌خندد.

 

– لااله‌الا‌الله، یادم باشه بیش‌تر درمورد چشم و دل سیر نشدن مرد توی خونه حرف بزنم بلکه فرجی بشه و

 

حرفش را می‌خورد و ناخواسته معده‌ی من در هم پیچ می‌خورد و باز هم استرس به قلبم هجوم می‌آورد.

 

حس می‌کنم او تعمداً برای این‌که من را سمت خودش بکشاند می‌گوید:

 

– خانوم از کت و کول افتادم، نمیای این‌ها رو بگیری؟

 

نگاه روی صورت و هیبت مردانه‌اش می‌چرخانم و لبخند می‌زنم و جلو می‌روم.

 

کمی خم می‌شوم و دست سمت کیسه‌ها‌ دراز می‌کنم اما دست‌هایش را عقب می‌کشد.

سر که بالا می‌گیرم تا بگویم چرا بازی‌اش گرفته، چشمم به چشمش می‌افتد و رد مردمک‌های پرشیطنتش را که می‌گیرم، می‌رسم به خط میانی سینه‌هایم که کامل پیداست!

 

راست می‌ایستم و یقه‌ام را عقب می‌کشم که می‌گوید:

 

– ای بابا، چرا همچین می‌کنی؟

 

با دلخوری میوه‌ها را از دستش می‌گیرم و می‌گویم:

 

– نگاه کنید می‌رم لباسم رو عوض می‌کنم‌ها.

 

زیر خنده می‌زند.

 

– مگه نپوشیدی تا من ببینم.

 

حرصی می‌گویم:

 

– آقا سید!

 

لبخندش کش می‌آید و با جوابی که می‌دهد، دلم برای یک لحظه می‌لرزد.

 

– جان دلم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x