رمان لیلیان پارت ۱۲

4.1
(25)

 

 

” علیرضا ”

ناهار را در حجره می‌خوریم و سکوت بینمان را لیلیان می‌شکند و می‌گوید:

 

– راستی آقاسید فردا ساعت چند باید بریم بیمارستان؟

 

بدون بالا گرفتن سرم، چشم‌هایم را بالا می‌برم و می‌گویم:

 

– مگه شماام می‌خوای بیای؟

 

– معلومه که می‌خوام بیام، قراره پسر کوچولو رو بیاریم خونه‌ها.

 

سر تکان می‌دهم.

 

– هشت و نه میام دنبالت، حاضر باش.

 

و ادامه می‌دهم:

 

– راستی، وسایلت رو فردا میاری؟

 

پدر حین این‌که الهی شکر گفته و از سر سفره بلند می‌شود می‌گوید:

 

– چرا فردا بری دنبالش، از امشب نمیای خونه‌ی خودت دخترم؟

 

من به سرفه می‌افتم و لیوان دوغ را برمی‌دارم و یک نفس سر می‌کشم.

لیلیان هم سر بالا می‌گیرد و مشخص است هول شده که می‌گوید:

 

– امشب؟ همین امشب؟ فرداشب نه؟

 

پدر می‌گوید:

 

– یه شب اینور اونور که چونه زدن نداره دخترم.

 

لب می‌زند:

 

– نه نه، می‌گم خب یعنی، چیز، بابام!

 

پدر می‌گوید:

 

– خودم با حاج ابوذر حرف می‌زنم.

نشد که شما رو حداقل یه سفر زیارتی بفرستیم تا بعد بیای توی اون خونه.

اما می‌گم به حاجی، ببینم نظرش چیه که امشب بریم بیرون شام رو بخوریم بعد با سلام و صلوات دست شما دوتا رو بذاریم تو دست هم.

 

من دستی به موهایم می‌کشم، به قول پدر امشب و فرداشب فرقی ندارد اما نمی‌دانم چه مرگم شده که دوست دارم آمدن لیلیان کمی دیگر به تاخیر بیفتد.

 

می‌خواهم به خانه برسانمش و دیگر طاقت نمی‌آورم که به محض سوار شدنمان در ماشین می‌گویم:

 

– مرسی بابت هدیه‌ات، اما لطفاً دیگه نیا حجره.

 

پدر نیست و حالا که خودمان دونفریم، تیز نگاهم می‌کند و بلبل‌زبانی می‌کند و می‌گوید:

 

– باعث کسر شانتونم آقاسید؟

 

جدی لب می‌زنم:

 

– خیر، ولی وقتی پوشش مناسب نداری، درست نیست تشریف بیاری محل کسب من!

 

جَری می‌شود.

 

– پوشش من نامناسبه؟ نکنه با بیکینیِ ست فسفری اومدم و خودم خبر ندارم؟

 

با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کنم و عصبی شده می‌غرم:

 

– پوشش نامناسب از نظر شما اونه؟ برای من همین‌که پالتوی کوتاه پوشیدی و شلوار تنگ و کوتاه و یه بوت که پنج سانت از سفیدی پوست پات تو فاصله‌ی لبه‌ی بوت و شلوارت معلومه، کافیه.

موهاتم که دیگه نگم!

اصلاً آستین پالتوت چرا کوتاهه؟ این کجاش گرما داره؟ دستت که تا آرنج بیرونه.

 

خنده‌ی عصبی در صدایش هویداست و می‌گوید:

 

– اوهو اوهو! ماشاالله، هزار ماشاالله به دقتتون سید علیرضا، حقیقتاً خودمم نمی‌دونستم اون قسمت از پام مشخصه!

 

چپ چپ نگاهش می‌کنم و عصبی می‌توپد:

 

– شما اگر خیلی ریزبین و نکته‌سنج تشریف دارید، چرا اینو نفهمیدید؟

 

با دست به صورتش اشاره می‌کند و منظورش را می‌فهمم.

سعی می‌کنم خنده‌ی بی‌جا و بی‌وقتم را مخفی کنم و می‌گویم:

 

– اونم فهمیدم خانوم، کور که نیستم.

جلوی بابام می‌گفتم چی؟ می‌گفتم مبارک باشه که ابروهاتو برداشتی؟

 

شانه بالا می‌اندازد.

 

– خب الان بگید.

 

دست به ریش‌های کوتاهم می‌‌کشم.

 

– مبارک باشه، بهت میاد.

 

 

پدر تماس می‌گیرد و می‌گوید حاج ابوذر موافقت کرده که امشب شام را دور هم باشیم و بعد لیلیان به خانه‌ی من بیاید.

به آرایشگاه مردانه می‌روم و موهایم را کوتاه‌تر می‌کنم و حالا پس از چند ماه از ریش‌هایم فقط ته‌ریش باقی مانده.

زودتر به خانه برمی‌گردیم.

همان پیراهن و ژیله‌ای که لیلیان برایم خریده را به تن می‌کنم.

پایین می‌روم و در می‌زنم.

مادر با چشم‌های خیسی که سعی دارد مخفی‌شان کند، در را باز می‌کند و می‌گوید:

 

– الان میایم پسرم.

 

حواسش به لباسم جلب می‌شود و می‌گوید:

 

– به‌به، مبارکت باشه، ماه شدی تصدقت بشم.

 

لبخند می‌زنم و پیشانی‌اش را می‌بوسم.

 

– خدانکنه.

حالا چرا گریه کردی؟ ناراحتی؟

 

آه می‌کشد.

 

– نه مادر، خوش‌حالم از عاقبت‌به‌خیری تو و لیلیان، فقط یهو دلم گرفت.

 

پدر کتش را به تن می‌کند و می‌گوید:

 

– شروع نکن معصومه‌جان.

زودتر بریم دیر نشه.

 

در ترافیک مسیری هستیم که منتهی می‌شود به همان رستوران سنتی که معمولاً برای مناسبت‌های خاص آنجا می‌رفتیم.

مادر روی صندلی عقب نشسته، خودش را کمی جلوتر می‌کشد و می‌گوید:

 

-کاش می‌شد دست خالی نریم، یه چیزی با خودمون ببریم.

 

اشاره به سبد گلی که خریده‌ایم می‌کنم و می‌گویم:

 

– گل خریدم دیگه مادر جان.

 

کلافه نچی می‌کند و سر تکان می‌دهد.

 

– منظورم گل نبود.

شما نه سفر رفتید، نه عکس گرفتید، هیچیتون مثل بقیه نبود توی این ازدواج.

تو هنوز یه دست لباس برای این دختر نخریدی، حالا با یه دسته گل بری دستشو جلوی پدر مادر و برادرش بگیری و بیاری‌اش تو خونه زندگی‌ات؟

 

جواب می‌دهم:

 

– مامان جان نه فرصت تشریفات بود و نه وقت مناسبش‌.

الان هممون یه جورایی هنوز عزاداریم.

شما انتظار ندارید که من با خودم ساز و دهل ببرم اونجا و با تشریفات کامل بیارمش خونه؟

 

مادر می‌گوید:

 

– نه من همچین حرفی نزدم اما حداقل یه انگشتر دستش بنداز.

 

سکوت می‌کنم که پدر می‌گوید:

 

– برو جلوی طلافروشی نگه‌دار.

مادرت راست می‌گه، حداقل یه چیزی برای خانومت

 

 

” لیلیان ”

 

قصد ندارم مشکی بپوشم، اما مامان با یک چمدان دیگر، داخل اتاقم می‌شود و من را که مقابل کمد ایستاده‌ام می‌بیند و می‌گوید:

 

– دورت بگردم لیلیان‌جان، یه رنگ روشن بپوش، یه دستی هم به صورتت بکش‌.

 

اشاره‌ای به چمدان می‌کند و می‌گوید:

 

– لباس‌های توی کمدت رو من برات جمع می‌کنم.

 

لبخندی کم‌رنگ می‌زنم و دستم سمت شال و پالتوی سرمه‌ای می‌رود که مامان مقابلم ظاهر می‌شود و می‌گوید:

 

– کیو می‌خوای گول بزنی؟ اینم داداشِ مشکیه دیگه.

 

خنده‌ام می‌گیرد و خودش پالتو و شال و شلوار طوسی روشنم را بیرون می‌آورد و می‌گوید:

 

– همین خوبه، بپوش ببینم.

 

اطاعت می‌کنم و می‌خواهم در جمع کردن لباس‌ها کمکش کنم که می‌توپد:

 

– مگه نگفتم یه کم آرایش کن؟

 

می‌نالم:

 

– مامان ول کن!

 

طبق عادت قدیمی‌اش از بازویم نیشگون ریزی می‌گیرد و آخ خفه‌ای از گلویم خارج می‌شود.

 

– پاشو لیلیان خیرگی نکن.

رنگ و روت که مثل زردچوبه زرده.

حداقل یه مداد سیاه بکش تو چشمات، یه رژ لب بزن، شوهرت وحشت نکنه.

 

کمی بهم برمی‌خورد اما می‌ایستم و کمی، فقط کمی رنگ و لعاب به صورتم می‌دهم و همان اندک هم تغییرم می‌دهم.

 

لهراسب چمدان‌هایم را بیرون می‌برد.

بابا هم آماده شده‌، مقابلم که کمی ناراحتم و دلم گرفته می‌ایستد، پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید:

 

– خدا به همراهت، خوشبخت بشی.

 

لبخند می‌زنم و هنوز جوابش را نداده‌ام که می‌گوید:

 

– موهاتو بکن تو، شلوارتم که باز یه وجب کوتاهه دختر.

 

کلافه می‌شوم، مثل همیشه، اما لبخند می‌زنم.

 

– بوت پام می‌کنم، کی پای منو می‌بینه آخه؟

 

دستی به ریش‌هایش می‌کشد و لااله‌الا‌الله می‌گوید و از در بیرون می‌رود.

می‌خواهم دنبالش بروم که مامان می‌گوید:

 

– صبر کن از زیر قرآن ردت کنم. ناسلامتی داری می‌ری خونه‌ی بخت.

 

راست می‌گوید، راهی خانه‌ی بختم اما در شرایطی نه چندان عادی و معمولی‌.

 

می‌ایستم و او با چشم‌های اشکی قرآن به دست نگاهم می‌کند و آرام می‌گوید:

 

– می‌دونم اون‌طور که می‌خواستی نیست، می‌دونم درست نمی‌شناسی‌اش لیلیان، اما یادت باشه که زن باسیاست، مردشو مثل یه موم می‌گیره تو دستش، از راهش پیش برو که بشه رام خودت.

 

منظورش را می‌فهمم اما نمی‌دانم شدنی‌ست یا نه‌.

 

قرآن را می‌بوسم و نگاهی به سالن پذیرایی‌مان می‌اندازم و وارد حیاط می‌شوم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناناز
ناناز
1 سال قبل

رمانتو دوس دارم،قلم جذابی داری

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x