رمان لیلیان پارت ۲۳

4
(32)

 

 

مامان با چادر مشکی و کیف پول و سبد خریدش سمت در می‌رود و میپرسم:

 

– کجا مامان به سلامتی؟چرا آماده شدی

 

می‌گوید:

 

– حالا که تا اینجا اومدی من که نمی‌ذارم شام بری.

می‌رم و میام یه زنگ می‌زنم به شوهرت که شب همین‌جا بمونید.

هرچند دوست داشتم سید میرحسن و حاج خانومم باشن اما فعلاً امشبد شما بمونید، وقتی پدرشوهر و مادرشوهرتم از مشهد اومدن دعوتتون‌ می‌کنم با اونا بیاید.

 

مخالفت می‌کنم:

 

– نه مامان، شاید اصلاً سید علیرضا دیر بیاد.

 

می‌گوید:

 

– تو کاریت نباشه، خودم زنگ می‌زنم دعوتش می کنم.

 

ناچار به مواففتم و می‌گویم:

 

– مامان حالا برا چی‌ می‌ری خرید؟‌ همه‌ چی توی خونه هست دیگه.

 

دست تکان می‌دهد و می‌گوید:

 

– زود میام.

 

نگاهی به مَهدی‌ که خواب است می‌کنم و مامان که از در حیاط بیرون می‌رود،

برای این‌که خودم اول آماده‌اش کنم تا از لجبازی با من چیزی نگوید و آبرویم را نبرد، شماره‌اش را می‌گیرم، اگر چه که نمی‌خواستم با او تماس بگیرم اما حالا مجبورم.

 

گوشی آن‌قدر بوق می‌خورد که قطع می‌شود.

عصبی با خودم لب می‌زنم:

 

– ببین چه موجودیه، لجباز بی ادب.

 

دوباره زنگ می‌زنم و باز هم‌ جواب نمی‌دهد.

اگر به‌خاطر مَهدی نبود حداقل یک جیغ بلند می‌کشیدم تا سکته نکنم.

اما‌ تنها‌ کاری در حال حاضر می‌توانم بکنم، این است که با دست‌هایی که از شدت حرص می‌لرزد تایپ‌ کنم:

 

– مامانم گفت شام بمونیم، گفت خودش زنگ می‌زنه دعوتت می‌کنه، لطفاً زودتر بیا

 

طولی‌ نمی‌کشد که جواب می‌دهد:

 

– خیلی ممنون بگو مزاحمشون نمی‌شیم، شما هم تا دو سه ساعت دیگه با همون آژانسی که رفتی، برگرد خونه خانوم! منتها قبلش گردن و موها و دست و پات رو بپوشون و رژ سرخِ چشم‌ کور کن هم نزن.

 

عوضی پس عمداً جواب زنگم را‌ نمی‌داد.

 

لبم را محکم گاز می‌گیرم و تایپ می‌کنم:

 

– با من‌ مشکل داری، ما دو تا حرفمون شده، به خانواده‌هامون که ربطی نداره.

چرا لجبازی می‌کنی؟ مگه بچه‌ای؟

 

با خواندن پیامش که نوشته:

 

– نه خانوم بچه نیستم، منتها گویا متحجر هستم!

عرض کردم تشریف بیار خونه، الان هم‌ پیام نده مشتری دارم.

 

چیزی نمانده که موهای خودم را دانه به دانه بکنم، مَهدی به دادم می‌رسد و با بیدار شدنش باعث می‌شود فکرم را از پدر ابلهش دور کنم.

 

 

مامان می‌آید، وسایلی را که خریده را جابه‌جا می‌کند، دست دست می‌کنم تا بگویم داماد گند اخلاقش گفته نمی‌آید اما با دیدن ذوقی که از آمدن دخترش دارد، دلم‌ نمی‌آید حرف بزنم.

گوشی تلفن را که برمی‌دارد و می‌گوید:

 

– شماره سید و بخون لیلیان، من حفظ نیستم، دلم هُری پایین می‌ریزد و هرچه می‌توانم در دلم نثار آن مرد بی درک می‌کنم.

او با سید علیرضا حرف می‌زند و تمام جانم گوش شده تا بفهمم قرار است به مامان چه‌ جوابی بدهد.

مامان که با لبخند می‌گوید:

 

– پس منتظرم خداحافظ

 

متعجب نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:

 

– چی‌ گفت؟

 

– چی‌ می‌خواستی بگه؟ گفتم منتظرم گفت چشم خدمت می‌رسم.

 

چشم‌هایم گردتر می‌شود.

 

– دیگه چی گفت؟

 

– تشکر کرد گفت دستت درد‌ نکنه امروز مهدی رو نگه داشتید لیلیان استراحت کنه، گفت خیلی خسته می‌شی.

 

می‌خندد و ادامه می‌دهد:

 

– خیلی خاطرتو می‌خواد لیلیان.

 

من هم لبخندی مصنوعی می‌زنم و با خودم می‌گویم:

 

” آره خیلی دوستم داره، ارواح خاله‌اش! عجب موزماریه‌ها، به من می‌گه نمیام که اعصابم رو خورد کنه، اون‌وقت برای مامان خودشیرینی می‌کنه ”

 

می‌آید.

مقابل خانواده‌ام آن‌قدر با من محترمانه برخورد می‌کند که کسی حتی به فکرش هم خطور نمی‌کند ما دو نفر امروز با هم بحث داشتیم و الان مثلاً در قهر به سر می‌بریم.

با مَهدی بازی می‌کند، با مامان گرم می‌گیرد، با بابا و لهراسب در مورد اوضاع بازار حرف می‌زند و طوری با آن‌ها رفتار می‌کند که انگار دست کم ده سال است داماد این خانواده شده.

مامان بشقاب میوه و ظرف شیرینی و شکلات را مقابلش می‌گذارد و می‌گوید:

 

– دور از برکتش ناقابله، بخورید توروخدا، جز یه چایی تلخ چیزی نخوردید که.

 

لبخندی می‌زند و می‌گوید:

 

– ما نمک پرورده‌ایم لعیا خانوم.

 

و با محبتی نگاهم می‌کند که خودم هم باورم می‌شود ما یک‌دیگر را می‌پرستیم و می‌گوید:

 

 

– لیلیان جان زحمت پوست کندن میوه ها رو می‌کشی؟

 

خیره و حرصی که نگاهش می‌کنم، برای این‌که خانواده‌ام چیزی از رفتارم متوجه نشوند با لبخند می‌گوید:

 

– عزیزم شما که می‌دونی من این مدت بدعادت شدم و فقط میوه‌ای که با دستای ظریفت پوست کنی رو می‌خورم!

 

 

پوستم مقابل پدرم و لهراسب از شدت خجالت گر می‌گیرد.

با حرص پوست پرتقال را می‌کنم و سر خم می‌کند و با بدجنسی کنار گوشم می‌گوید:

 

– آخی خجالت نکش!

 

با لبخندی مضحک از پشت دندان‌هایم پچ می‌‌زنم:

 

– کاش می‌تونستم پوستت رو مثل پوست همین پرتقال بکنم تا الکی برای من نری توی فاز عشق و عاشقی سید.

 

خیره نگاهم می‌کند و تشخیص حرصی که در صدایش هست برایم سخت نیست.

 

– باشه، بریم خونه، شما پوست من رو بکن، منم دارم برات خانومِ سرتق.

 

لهراسب سرفه‌ای مصلحتی می‌کند تا ما سرهای به هم چسبیده‌مان را از هم‌ جدا کنیم و می‌گوید:

 

– راستی مامان، چشمت روشن.

 

مامان با خنده می‌گوید:

 

– دلت روشن.

 

بابا و سیدعلیرضا کنجکاو نگاهمان می‌‌کنند و مامان می‌پرسد:

 

– تو از کجا خبردار شدی؟

 

می‌گوید:

 

– زنگ زدم با دایی امیر حرف زدم، گفت مثل‌ این‌که ایرج هم جمعه میاد.

 

می‌بینم که اخم‌های بابا در هم‌ می‌شود و سکوت می‌‌کند و من هیجان زده می‌گویم:

 

– آره ساعت نه شب پروازش می‌شینه، البته اگر تاخیر نداشته باشه.

 

سیدعلیرضا می‌پرسد:

 

– ایرج کیه؟

 

ناخودآگاه، فوراً جواب می‌دهم:

 

– مهربونِ دوست داشتنی منه!

 

نگاهش بیش‌تر متعجب می‌شود و مطمئنم‌ که عصبی شده و خیلی دارد خودداری می‌کند.

نیشم شل می‌شود و بدم‌ نمی‌آید بیش‌تر حرصش‌ بدهم اما مامان زودتر دهان باز می‌کند و می‌گوید:

 

– ایرج داداش کوچیکمه،‌ ته‌تغاری خونمون بود دورش بگردم، شونزده‌ ساله هلند زندگی می‌‌کنه اما گفت می‌خواد برگرده.

 

سید علیرضا با لبخند سر تکان می‌دهد.

 

– به سلامتی.

 

مامان می‌گوید:

 

– سلامت باشی، نگم از دل صافش آقاسید که

 

بابا عمداً میان حرفش می‌پرد و می‌گوید:

 

– شام حاضر نیست خانوم؟

 

مامان‌ می‌ایستد و می‌گوید:

 

– چرا چرا، الان حاضر می‌کنم.

 

می‌خواهم دنبال مامان بروم اما لهراسب می‌ایستد و مَهدی را که بغل کرده‌بود را در آغوشم می‌گذارد و می‌گوید:

 

– تو بچتو نگه دار، من کمکش می‌کنم.

 

 

 

” علیرضا ”

 

از اوضاعی که بینمان حاکم شده کلافه‌ام.

سه شب از آن شبی که در خانه‌ی پدرش بودیم می‌گذرد اما هردو سکوت کرده‌ایم.

حتی همان شب هم وقتی به خانه برگشتیم، انگار نه او حوصله‌ی بحث با من را داشت و نه من حوصله‌ی جدل با او را.

راه سکوت پیشه کرده‌ایم تا آرامشان را حفظ کنیم.

حداقلش این است که پرمان به پر هم نمی‌گیرد.

اما به شدت معتقدم که تحمل این اوضاع خیلی ممکن نیست و باید پیش مشاور برویم.

حتی گاهی با خودم فکر می‌کنم که اگر هرگز به تفاهم‌ نرسیم چه؟

اگر ما بمانیم و دو راه پیش رویمان، یعنی‌ تحمل یک‌دیگر و یا طلاق چه؟

که در آن صورت قطع به یقین راه اول برایمان باز است چرا که راه دوم نه در خانواده‌ی لیلیان مرسوم و مورد پسند است و نه در خانواده‌ی من.

و در کنار این لجبازی و سکوت کودکانه، عدم برقراری رابطه‌ی جنسی‌مان و تلاش نکردن برایش هم، ذهنم را بیش از حد تحت فشار قرار داده.

آن‌قدر در فکرم که نمی‌‌فهمم چه زمانی ماشین را در پارکینگ فرودگاه مهرآباد پارک می‌کنم و برای استقبال از پدر و مادر به سالن‌ اصلی می‌‌روم.

 

” لیلیان ”

 

خسته‌ام، زیادی خسته‌ام.

نمی‌دانم علتش چیست اما از این‌که صرفاً مثل دو هم‌خانه با هم زیر یک سقفیم ابداً راضی نیستم.

این فضای سرد و خشک و بی‌روحی‌ که برای خودمان ساخته‌ایم را دوست ندارم.

در این مدت کوتاه که از ازدواجمان می‌گذرد بارها این فکر ذهنم را مشغول کرده که باید برای سامان دادن این زندگی کاری کنم.

اما مگر تنهایی می‌شود؟ تقصیر او‌ هم هست که جمله‌ی اولی به دومی نرسیده دائم بنای داد و بیداد و دعوا و عصبانیت می‌گذارد.

حقیقت این است که ما دو نفر دو دنیای متمایز از هم داریم، دو دنیایی که سخت می‌شود به هم‌ نزدیکشان کرد.

اما این را هم خوب می‌دانم که اگر تا مدتی قبل انگیزه‌‌ی تلاش برای این زندگی را نداشتم، حالا دارم.

انگیزه‌ی من در آغوشم است و سر روی شانه‌ام گذاشته و با شنیدن صدای خوردن دستش، دلم برایش مالش می‌رود.

 

آرام سرش را می‌بوسم و می‌گویم:

 

– باشه گل پسرم، من به‌خاطر تو کوتاه میام اما ببین، فقط به‌خاطر تو ها.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
N.s
N.s
1 سال قبل

مثل همیشه عالیه…😊🥰

Nadiya Nj
Sic
1 سال قبل

😍😉عالی بود

پارتا تو طولانی تر کن 🤧

amirbahmany.1386@gmail.com
1 سال قبل

این رمان عجیب قشنگه.

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x