#او_را #قسمت_پنجاه_سوم صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را …💗 #قسمت_شصت_پنجم احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم…!…
اشکم داشت روون میشد.میخواستم همین الان خدا عزرائیل رو سراغم بفرسته و جونمو بگیره. دیگه نمیخواستم زنده بمونم.من لعنتی حتی نتونستم قضیه رو به سهیل بگم. نعیمه…