رمان او_را پارت پنجاه_سوم🌺

بدون دیدگاه
#او_را #قسمت_پنجاه_سوم صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز…

رمان رخنه پارت ۶۷

بدون دیدگاه
      باز هم حافظ نذاشت چیزی بگم و خودش پیش دستی کرد. – نیکی خودش می دونه من هر حرفی بزنم باید اطاعت کنه، درسش رو خوب یاد…

رمان اردیبهشت پارت ۳۷

۳ دیدگاه
    فصل دهم :   ساعت یک عصر … آرام نشسته بود روی چمن های پارک ، نزدیک درخت تنومندی که روی تنه اش کفشدوزک های پلاستیکی غول پیکر…

رمان سرمست پارت ۶۳

بدون دیدگاه
    اوه پس ثریا خانم بعد ماهد، روی این هم حساب باز میکنه! با لبخند خوشبختمی گفتم که چشم‌هاش رو با شدت باد زد.   مثل اینکه حالش خوب…

رمان او_را پارت52🌺

بدون دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را …💗 #قسمت_شصت_پنجم احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم…!…

رمان وارث دل پارت ۴

بدون دیدگاه
      با صدای آسیه از فکر بیرون اومدم و نگاهم به سمتش کشیده شد. دست به کمر ایستاده بود و با طلبکاری گفت : -به آقا گفتم. گفت…

رمان اردیبهشت پارت ۳۶

۴ دیدگاه
    *** ارمغان اومده بود به دیدنش … .   هر دو روی لبه ی تخت مفروش توی حیاط نشسته بودن . ملی خانم چای برده بود براشون و…
در مسیر سرنوشت

در مسیر سرنوشت پارت چهارم

بدون دیدگاه
یک ساعتی از اومدن عماد برادر عمران، به خونمون میگذره یه ساعتی که من نمیدونم خوابم یا بیدار؟ نمیدونم مامان چطور چادر سر کرد و با بابا چطور از خونه…

رمان لیلیان پارت ۹

۲ دیدگاه
    در ماشین کنارش جای گرفته‌ام و می‌پرسم:   – ببخشید، اما شما این ساعت از روز این‌جا با من چی‌کار داشتید؟   قبل از این‌که استارت بزند، سمتم…

رمان رخنه پارت ۶۶

۴ دیدگاه
    – نگاه نکن، بخورش!   لیوان رو نزدیک لبم اورد و مجبورم کرد تا قطره آخرش سر بکشم. لب هام از خشکی ترک برداشته بود و چند قطره…

رمان اردیبهشت پارت ۳۵

۳ دیدگاه
    برای دقایقی آرام هیچ کاری نکرد . همونطوری نشسته لبه ی تختخوابش ، با دستهایی که روی پاهاش گذاشته بود و نگاهی بی حالت به درِ بسته ……

رمان سرمست پارت ۶۲

بدون دیدگاه
    پشیمون شماره‌رو پاک کردم و خمیازه‌ی کوتاهی از سر خستگی کشیدم. هم خسته بودم و هم گشنه.   انقدر هم توی این اتاق مونده بودم که رسما دلم…

رمان وارث دل پارت ۳

۶ دیدگاه
    اشکم داشت روون میشد.می‌خواستم همین الان خدا عزرائیل رو سراغم بفرسته و جونمو بگیره.   دیگه نمی‌خواستم زنده بمونم.من لعنتی حتی نتونستم قضیه رو به سهیل بگم. نعیمه…